eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت87 همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود را با خودم تکرار کر
احساس کردم از این سردی‌ام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم. او هم تعجب کرد. مادر فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم. هنوز چند دقیقه‌ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید: – خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟ کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مادر به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم: – چیز مهمی نبود. خنده ایی کردو گفت: –آهان پس خصوصیه. بالبخند زورکی گفتم: –نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست... یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست. مادر با چشم و ابرو اشاره‌ایی به من کردو گفت: – بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستن. نگاه دلخوری به مادر انداختم و گفتم: – راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم... احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مادر. یک سکوت چند ثانیه‌ایی باعث شد مادر کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید: –واقعا؟ خنده ایی کردم. – منظورتون چیه؟ مادر با تعجب گفت: – آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟ ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته... از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم، –راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانواده‌اش هم صحبت کنه... همه با تعجب نگاهم می‌کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند. مادر ابروهایش بالا داد و پرسید؟ –چرا بار اول جواب منفی داد؟ خیلی خونسرد گفتم: –خب دلایل خودش رو داشت دیگه... مادر باشک و تردید نگاهم کرد. انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت: –من برم چایی بریزم. گفتم: –شما بشین، من می ریزم. موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شد و گفت: – آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده. مادر هاج و واج گفت: –وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید. ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم. اصرارهای مادر نتوانست به نشستن مجابشان کند. بعد از رفتنشان گفتم: – مامان میشه زودتر شام بخوریم. مادر عصبانی شروع به چیدن میز کرد. شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم. ولی برعکس من مادر خوب غذا نخورد. برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم: –مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟ در حال جمع کردن ظرف ها گفت: – خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر. اونوقت تو یهو... حرفش را بریدم و با تعجب گفتم: –چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد... این بار مادر حرفم را برید و گفت: – خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم... خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهایش گفتم: – ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن. مادر آهی کشید و گفت: – آره دیگه، وقتی تو خودسر... حرف مادر را بریدم: –مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم. مادر حرفی نزد و به آشپزخانه رفت. ولی بعد از نیم ساعت امد کنارم نشست و با لبخند گفت: –خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟ اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟ با چشم های گرد بهش نگاه کردم. – چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ... ــ بگو بهانه نیار، زود... یکم در مورد راحیل با مادر حرف زدم و در آخر گفتم: –مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده. مادر با اخم گفت: – اصل کار پدرشه. وقتی سکوتم را دید پرسید: –نکنه پدر نداره؟ سرم را به علامت تایید تکون دادم. باتعجب گفت: –چی میگی؟ واقعا؟ ــ مامان جان من خودمم... نگذاشت ادامه بدم. – همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم... عصبانی شدم. – مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم. صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید.نفسم را بیرون دادم. –تو این مدت ما حتی یه کافی شاپ یا رستوران نرفتیم، فقط چند بار با هم حرف زدیم. لطفا صبر کنید تا باهاش آشنا بشید. بعدشم من نیازی به پدر زن پولدار ندارم. @Dokhtarane_prva
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد. دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل را از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد. با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم. اخم هایش در هم رفت و گفت: – من چه می دونم مگه من به پای راحیلم. با تعجب گفتم: – چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس. رویش را برگرداند و گفت: –خودت چرا نمی پرسی؟ نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق‌تر بود. خیلی جدی گفتم: –اگه اینقدر سختته نپرس، اصلا مهم نیست. بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم. صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم. خودش را به من رساند. – خب بابا می پرسم. اخمی کردم و گفتم: –نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم. دوباره راهم را ادامه دادم. وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم تا زنگ بزنم و خبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم. آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم. وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مادر دوباره سوال پیچم کرد و از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت: – آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟ لبم را گزیدم و گفتم: –نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده. مادر چهره اش را در هم کرد و گفت: – اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره. خنده ایی کردم و گفتم: –خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه. مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت: –راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر... وقتی سکوتم را دید، ادامه داد: –حالا اگه قسمت شد و ازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی. با تعجب گفتم: –مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد. مادر با اخم نگاهم کرد. – یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟ لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه. ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خب عروسی رو مختلط نمی گیریم. ــ خب بعدش چی؟ ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه. مادر با حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است. تا به کلاس رسیدم، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلی‌اش، خالی بود. رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در. هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم. با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم. جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم. خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه‌ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم. بعد از تمام شدن کلاس با سعید به محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزد و من تمام حواسم به کسایی بود که در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند. آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کرد و گفت: – منم تا یه جایی می رسونی؟ ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می‌رسونمت. تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم. سعید گفت: –عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش. بی تفاوت گفتم: – چه معنی داره، خودش بره بهتره. سعید متعجب نگاهم کرد. – قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟ ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه. سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم. وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم. اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم: –سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟ بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشی‌ام بی معطلی بازش کردم. نوشته بود: – سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشی‌ام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود و نگاهش به پنجره‌ی کلاس بود. غرق افکارش بود. لبهایم کش امد. دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودند. ذوق زده رفتم و روی صندلی کناری‌اش نشستم. آنقدر در فکر بود که اصلا متوجه ی من نشد. صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. احساس کردم آن شادابی همیشگی را ندارد. نگران شدم. آرام سلام کردم. برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خورد و خودش را جمع و جور کرد و جواب داد. ــ نگرانتون بودم. خوبید؟ ــ ممنون، خدارو شکر. به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: – از چی ناراحتید؟ ــ چیزی نیست. ــ نگید چیزی نیست، قیافتون داد می زنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردن؟ سکوت کرد. سکوتش مرا به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم: –نگید که مخالفت کردن. فکر قلب منم باشید. بازم سکوت کرد. ــ تو رو خدا حرف بزنید. نمیدانم درصورتم چه دید که او هم مضطرب شد و گفت: – بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم. نگاه دلخورم را روانه چشم هایش کردم و گفتم: – چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم وگوشه چادرش را کشیدم و گفتم: –خواهش می کنم الان بگید. با خجالت نگاهی به چند نفری که در کلاس بودند انداخت و گفت: –خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید. باشه شما برید بوستان منم میام. بی حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چه شده. با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می زدم که امد. فوری فاصلمان را پر کردم و گفتم: – لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده. سرش را انداخت پایین و گفت: –مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده‌ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره. نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شد و گفتم: –برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک دارید که بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟ آرام آرام به طرف نیمکت رفت و نشست وسرش را بین دستهایش گرفت. کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم، چشم هایش بسته بود. شروع کردم به حرف زدن. –راحیل من بدون تو نمی تونم. به دل من رحم کن. تمام سعی‌ام رو واسه خوشبختیت می کنم. اصلا نگران نباش. آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتن؟ سرش را بلند کرد ولی نگاهش زیر بود. –من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو می شناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه. اعتراض آمیز گفتم: –نه، شاید از طرف خانواده ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشن، چند جلسه خانواده هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه. لطفا از مادرتون اجازه اش رو بگیرید که بیاییم. اصلا به عنوان آشنایی نه خواستگاری. نگاه پر از خواهشم را به چشم هایش دوختم و گفتم: –وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید. راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمی کنم. دست هایش را در هم گره کرد. –تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه ... بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. لبهایش را محکم بهم فشار می داد تا اشکش نریزد. چقدر دلم می خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله ی اجباری چقدر برایم زجر آور بود. ــ می دونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون اینقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه. بعد از یک سکوت طولانی، گفت: –آقا آرش. ــ بی اختیار گفتم: –جانم. خجالت کشیدنش را با یک مکث طولانی نشان داد و گفت: –من باید فکر کنم. بدونه خواست مادرم هیچ کاری نمی خوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم. از حرفش، خون در رگهایم یخ بست. بی حرکت فقط نگاهش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم را دید نگاهش را روی صورتم کشید. نگرانی را در چشم هایش دیدم. صدایم زد، آقا آرش...جوابی نشنید، بلند تر گفت: –آقا آرش دلم می خواست در همان حال بمانم و او مدام اسمم را صدا بزند. وقتی به خودم امدم دیدم یقه‌ی لباسم را گرفته و با رنگی پریده تکانم میدهد. ــ خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش را عقب کشید. –خداروشکر. با دیدن لرزش دستهایش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم: – چند دقیقه بشینید الان میام.سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو پاکت آب میوه گرفتم و برگشتم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
ـ رنگتون پریده لطفا بخورید. آب میوه را گرفت و گفت: –خودتون خوبید؟ –شما خوب باشید، خوبم. ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا. قسمت رو ما خودمون می سازیم. نگاه گنگی به من انداخت و پرسید: –به خاطر خدا؟ نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت. نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم. راحیل هنوز در همان حالت بود. صدایش زدم جواب نداد، بلند شد و گفت: – باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم: – لطفا بشین. برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت: – استاد راهمون نمیده‌ها. نگران گفتم: – با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه) دوتا مک به نی زد و دوباره بلند شد و گفت: – باید زودتر بریم. بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانه‌ی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود. نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم: –فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه. برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت: –ممنونم. وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همه‌ی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من. بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد. چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیرد و من نگویم که هنوز خبر نداده. از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کم‌کم مادرم هم علاقمند شده زودتر با او آشنا شود. بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمد و کنارم نشست و گفت: –میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟ لبخندی زدم و گفتم: –مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید... ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری. سرم را پایین انداختم و گفتم: – از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می‌ترسم... مادرم با تعجب حرفم را برید و گفت: –چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟ ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه... بعد آرام ادامه دادم: – انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم. –کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا... نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: –نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه. بلند شدم که به اتاقم بروم، مادر گفت: –میوه بخور بعد. دلخور گفتم: –دیگه از گلوم پایین نمیره. روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم. اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت: –بله. نوشتم: –یه دنیا دلم گرفته. چند دقیقه‌ای طول کشید و پیام داد: – می خواهید حالتون خوب بشه؟ نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم: ــ آره خب. ــ با خدا حرف بزنید. نوشتم: – باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی... ــ حرف از محالات نزنید. برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد. همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
سلام رفقا❤️ بعضی از دوستان اسم رمان راحیل و ارش رو پرسیده بودن . خانم نویسنده😊 سعی کرده بودن اسم رو قرار بدن ولی در پیام جا نشده😶😬🙄😐 به هر حال 🙄 اسم این رمااااان 👇🏻👇🏻هست😍 « عبور از سیم خاردار نفس » حالا جلوتر متوجه میشید چرا اسمش اینه😉🙄 ممنون از اینکه پیگیر کانال و رمان هستید 💋😘 یاعلی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالیانی ست که پشت سر هم پی در پی ... پشت کنکوری بین الحرمینیم آقا😔 من چه میدانم چه طعمی دارد ، اما گفته آمد آی میچسبد نسیم صبحگاه کربلا اللهم ارزقنا کربلا😢 دلتنگم آقا جان😭😭😭 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
به افق تهران ...
🔴 این پیام رو یکی از دوستام فرستاده اگر میتونید کمک کنید و شرایطش رو دارید ، لطفا به ایدی من پیام بدید ... هرکس به وسع خودش ... اجرتون با آقا امام زمان (عج) ان شاالله به واسطه این کار خیر ، خدا به زندگیتون برکت بده @M_chador_R
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 💠 🌸 خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به برایتان عادی شود. پناه می برم به خدا، از روزی که ، فرهنگ و مردم شود. 🌷 شهید حمید سیاهکلی مرادی ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva