#خنده_حلال😂
خانمی اومده داروخونه میگه: «از همون شربتی که قبلا به پسرم دادین میخوام.»
دکتر داروخانه پرسیده: «اسمش چیه؟»
جواب داده «امیرحسین».
یعنی داروخونه منفجر شد...😂😂🤣😆
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤•
#حاج_قاسم
آهای کوه غیرت 🗻
صدامون رو داری ؟ 🙂💔
هوامون خرابه 😞
هوامونو داری ؟ ))
#پروا_طوری
『 @Dokhtarane_parva 』
•♥️•
#عاشقانه_شهدایی🌱
فهیمه بر سر پیکر پاره پاره همسرش حاضر شد،
در حالی که پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد می زد:
ای همسر شهیدم!
شہادتت مبارک!
و در مراسم ختم نیز گفٺ:
این ختم نیسٺ، که آغاز اسٺ ،
آغاز راهی که همسرم آن را پیمود …
فهیمه تا یک سال سفید پوشید و تاکید داشٺ
کہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعی رفته بود باید عزاداری می کرد.
او حتی با غلامرضا خداحافظی هم نکرد.
راوی : فهیمه بابائیان همسر
#شهید_غلامرضا_صادق_زاده
『 @Dokhtarane_parva 』
「🌙"
خانومشونگفتنچراچشماتانقدرقشنگہ...؟!
گفتنچونتاحالاباهاشون
- گناهنکردم (:🖐🏼!
شہیدابࢪاهیم همت
#شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
『🖤🖇』
°
#آقامونه
[😉🦋]
.•
چـه کـسـیـ مـانـنـد او دوسـت داشـتنـی اسـتـ؟
.
°
#مقام_معظم_دلبری😍
『 @Dokhtarane_parva•🖤•
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود. آیه بالای سرش دعا میخواند و گه گاه با تلفن رها
#از_روزی_که_رفتی👀📚
آقای شریفی: صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری، بهت نیاز دارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود، اصلا از همین طریق رویا دیده بود و عاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت:
_برمیگردم! شما پیشش باشید، زود میام.
آیه رفتنش را نگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست آقای زند؟"
وقتی به کلانتری رسید، آقای شریفی را دید:
_سلام، چیشده؟ من باید برم بیمارستان!
آقای شریفی: چیز مهمی نیست، فقط تو باید رضایت بدی!
_رضایت چی؟
آقای شریفی: چیزی نیست، زیادم طول نمیکشه، با من بیا!
وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
_اینم آقای زند همسر خانم مرادی، اومدن برای رضایت!
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کرده اند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
آقای شریفی: هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان بود.
آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد
خانم شریفی؟! صدرا چه کسی بود؟ در تمام این زندگی اش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترسانده اند؟ این روزها رها از همیشه
ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفًا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه!
این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید!
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقُومُ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ
سلام بر تو هنگامي كه بر مي خيزي، سلام بر تو زماني كه مي نشيني
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』