eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد! با تعجب به این چهره بی حال نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سالم ... چطوری آقای کم پیدا؟ مهران بی حال لبخندی زد و سالم کرد شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد... ابوذر مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سالمی به او کرد... مهران هم بی حوصله جوابش را داد...ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم... ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع میکرد... عادت مزخرفش بود!آنالیز کردن دخترانی که میدید... تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا محجبه ای داشت... مهران به خنده افتاد... اصال هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را داشت! دخترک به آرامی خدا حافظی کرد و رفت ... و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست!! زشته اینجوری خیره مردم میشی! برا شخصیت خودت میگم! مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد.... ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب مهران بی مقدمه میگوید:خسته شدم ابوذر!! ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته ؟از چی؟ بی حوصله تر از قبل میگوید: از همه چیز!! پریشب با نسیم بهم زدم!! میدونی ابوذر همشون عین همن! من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن!! . وقتی همه چیز شبیه همه!! نمونش همین نسیم! هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش! بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره !! ولش کن اصلا اعصاب ندارم! ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن دوما تقصیر خودته عزیزم!!! تقصیر خودت! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو خدا باالی منبر نرو که حوصله اینو دیگه ندارم!!! حکمت خدا رو برم میون این همه آدم رفیقم که نصیب ما کرد آخوندشو کرد! ابوذر بی آنکه بخندد خیره به مهران گفت: خود دانی مهران! واسه خاطر خودت میگم یه تغییری تو زندگیت بده پوزخندی زد و گفت: میخوای برم امام زاده صالح بست نشینی؟ جدی تر از قبل گفت: اگه فکر میکنی حالتو خوب میکنه حتما انجام بده! مهران دیگر هیچ چیز نگفت... درک حالش خیلی سخت بود ! احساس میکرد هیچ کس او را نمیهمد! چیزی که ابوذر گفت واقعا او را به فکر فرو برد: وقتی بهت میگفتم آدم تشنه بیشتر از آب خوردن لذت میبره فکر این روزها رو میکردم!!! لذت طلب نبودی مهران!!! لذت طلب باش! او فکر میکرد ابوذر هیچگاه از جوانی اش بهره نبرده و امروز همان ابوذر به او میگفت لذت طلب نبوده!! قاعده عجیبی بود... و روزگار عجیب تری ...امروز را باید در تاریخ ثبت میکردند!طلبه ای به دوستش توصیه کرد تا لذت طلب باشد...!!!قاعده عجیبی بود... و روزگاری عجیب تر عقیله بی حوصله داشت لوبیاهای لوبیا پلو را ریز میکرد و آیه با اشک ناشی از بوی پیاز پیازها را هم میزد و با خنده به عقیله و کالفگی اش میخندید آخر سر عقیله طاقت نیاورد و عصبی گفت: دقیقا چرا تا این اندازه نیشت بازه؟ آیه به زور خنده اش را فرو خورد و گفت: خب حاال چرا اینقدر عصبانی هستی؟ آخرین دانه لوبیا را ریز کرد و و از جایش بلند شد تا آنها را بشوید و در همان حال گفت: چون مثل تو بی غیرت و بی بخار نیستم! فرداشب خواستگاری برادر زاده ام هست و من نگرانم! آیه که داشت خودش را کنترل میکرد تا دوباره قهقه اش بلند نشود گفت: اووووو چه خبرتونه بابا! من که گفتم دختره از خداشه!! فوق فوقش نشه دیگه!!! قحطی که نیومده! چیزی که زیاده دختر دم بخت!عقیله با اخم نگاهش کرد و گفت: شما دهنتو باز نکنی و مارا مستفیض افاضات عالمانه تان نکنید کسی نمیگه شیخ شهر الله! آیه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند شروع به خندیدن کرد آنقدری که عقیله هم به خنده افتاد و مالقه را به حالت پرتاب به سمتش گرفت و گفت: میری بیرون یا بزنم ناتوکت کنم؟ آیه که دید هوا پس است با سرعت از آشپزخانه خارج شد و خنده کنان به اتاقش رفت شماره ابوذر را گرفت و منتظر ماند تا بردارد...صدای مردانه اش بعد از چند لحظه به گوش رسید: _سالم آیه جان _سالم شاه دوماد کجایی؟ _حوزه ام تازه کالسم تموم شده کاری داشتی؟ _میخواستم بگم شام بیا اینجا _چه خبره؟ از پنجره به بیرون خیره شد و گفت: چه خبر میخوای باشه؟ بیا اینجا میخوایم یکم دستت بندازیم! ابوذر بی اختیار میخندد و میگوید:این صداقت و صراحتته که من و دیونه کرده! _قابل شوما رو نداره اخوی! _باشه افتخار میدم بهت و میام _کیمل رو هم بردار بیار _اونو دیگه برای چی؟ آیه چشمهایش گرد میشود و میگوید:خجالت بکش! ورش دار بیار داداشمو ببینم! دیگه هم با فشردن دگمه قرمز و قطع کردن صدات خوشحالم کن× ابوذر پر رویی نثارش میکند و خداحافظی میکند! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کتاب اوصول فقه را توی کیفش میگذارد در میانه حیاط صدای قاسم را میشنود: _مستر سعیدی بی دقه صبراله! ۷با خنده برمیگردد سمت صدایی که صاحب درشت هیکلش به سمت آن میدود...عاشق روحیه شاد این پسر بود! همه طلبه های حاج رضا علی معتقد بودند منبری تاثیر گذار و تو دل برویی میشود خصوصا با این لحن تاثیر گذار و هیکل بامزه و تقریبا فربه اش! کنار ابوذر می ایستد و نفس نفس زنان میگوید: حاجی قربون دستت جزوه کالس امروز رو میدی به من!؟ ابوذر جزوه را از توی کیفش در می آورد و با احترام تقدیمش میکنید قاسم تشکری میکند و میگوید:راستی سید کی میخوای بری خواستگاری؟ ابوذر میخندد و میگوید: من سیدم آخه ؟ _بابا سید یعنی آقا شما هم آقای مایی دیگه! ابوذر سری تکان میدهد و میگوید: از دست تو... فردا شب ان شاءاهلل قاسم گل از گلش میشکفد و بلند فریاد میزند: سالمتی شاه داماد های اسالم صلوات! اهالی حوزه که به این کارهای قاسم عادت داشتند با خنده صلواتی میفرستند و قاسم بلند تر از قبل میگوید:به همین زودی یه شام عروسی مشتی بیوفتیم صلوات دوم رو جلی تر ختم کن! ختم کن اخوی الل از دنیا نری! و اینبار صدای صلوات ها بلند تر میشود که ابوذر سرخ شده از خنده میگوید: آبرو نذاشتی برامون قاسم× قاسم با همان لحن مخصوص به خودش میگوید: چه آبرو ریزی مومن! آبرو دار اآلن شمایید که دارید دینتونو کامل میکنید! نه ما اعذب های بیچاره که یه پامون تو جهنمه یه پای دیگه امون تو بهشت! دیگر تمام همکالسی ها دور ابوذر و قاسم جمع شده بودند و به حرفهای قاسم میخندیدند! ابوذر گفت: خب شما چرا دینتو کامل نمیکنی ؟ یکم آسون بگیر و برو تو کارش! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 قاسم بادی به غبغبه می اندازد و میگوید: تو فکرشم مهندس! ولی خودت که شاهدی هم کفو و هم شان پیدا نمیکنم! مگه دنیا چند تا قاسم داره که همتا هم داشته باشه؟ حاج رضا علی که شاهد حرفهای دو شاگردش بود همانطور که به سمت حوض میرفت برای تجدید وضو گفت: کم بلوف بزن حضرت هیکل! اینبار قاسم هم به خنده افتاد و گفت: داشتیم حاجی؟ حاج رضا علی مشتی آب به صورتش پاشید و گفت: اینجا همه چی داریم!! بعد رو به طالب گفت: پاشید برید به کار و زندگیتون برسید حرفای این جاهل براتون نون و آب نمیشه! با این حرفش همگی پرا کنده شدند و خداحافظی کردند قاسم هم روی ابوذر را میبوسد و میگوید: ولی سوای از شوخی ان شاءاهلل هرچی خیره پیش بیاد! ابوذر هم با لبخند ان شااللهی میگوید و میرود تا به مهمانی عمه عقیله اش برسد.... عقیله برای تک تک برادر زاده هایش غذا میکشد و میگوید: بفرمایید شروع کنید کمیل به به کنان میگوید: ای جان! میدونی چند وقته لوبیا پلوهاتو نخورده بودم و دلم براشون تنگ شده بود؟ عقیله جرعه ای دوغ مینوشد و میگوید: نه نمیدونستم میریزم برات ببری خونه آیه با خنده کنارش سبزی میگذارد و میگوید: بخور نوش جونت داداشم ... ابوذر در سکوت غذا میخورد و عقیله روی او زوم شده آخر سر طاقت نمی آورد و میگوید: ابوذر فردا ساعت چند باید بریم؟ _بابا که برای ساعت 1 هماهنگ کردهشما ساعت 6 حاضر باشید! کمیل ذوق زده میگوید: آیه صبح میای بریم باهم بیرون من یه پیراهن بگیرم؟ ابوذر چشمهایش را گرد میکند و میگوید: مگه میخوایم بریم عروسی؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
رِیْحٰانِہ بٰانُو 🍒🍭👻: 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه اخم میکند به ابوذر و میگوید: چیکارش داری داداشمو؟ بی ذوق میخواد در مقام برادر شوهر چشم بازارو کور کنه!! بعد روبه کمیل میگوید: من فردا دربست در اختیار شمام داداشی هرجا خواستی میریم! کمیل با لبخند مرموزش ابرو هایش را باال پایین میکند و ابوذر را به خنده می اندازد! بعد از شام عقیله بساط تنقالتش را پهن میکند و همگی را دعوت به دیدن فیلم ایرانی که تازه به دستش رسیده بود میکند!! ابوذر به طور نمایشی دستهایش را باال میگیرد و میگوید: وااای خدایا باورم نمیشه! یعنی دعاهام مستجاب شد؟ یعنی تموم شد دوران شکنجه های ما با اون فیلمهای کذایی؟ همه به این حالتش میخندند و عقیله میگوید: خیلی هم دلت بخواد همراه من بشینی فیلم ببینی! ** آخر شب که کمیل و ابوذر رفتند باز هم بی خوابی به سر اهالی آن خانه زد... آیه به عادت همیشگی روی پای عقیله دراز کشیده و به تلویزیون خیره شد... دلش قدری حرف زدن میخواست هر چند تکراری... به نظرش رسید عقیله اینروزها خیلی درهم و گرفته است .دستی به صورت عقیله کشید و گفت: مامان عمه حرف بزنیم؟ عقیله نگاهش کرد و گفت: حرف بزنیم _اوممم از خودمون بگیم _از خودمون میگیم! بی مقدمه میپرسد:عمه تو چرا جوونیتو حروم من کردی؟ اخمی صورت عقیله را میپوشاند و میگوید: قرار بود حرف بزنیم نه اینکه تو شعر بگی با این استعداد نداشته ات! لبخند کمرنگی روی لبهای آیه می آید: جدی میگم تو چرا هیچ وقت ازدواج نکردی؟ عقیله جدی تر میگوید: موضوع بحثت خیلی قدیمی شد_اِ اِ اِ اِ... مامان عمه عقیله کالفه میگوید: برای اینکه من شوهر دارم! آیه پوفی میکشد و میگوید: مامان عمه تو رو خدااااا بس کن! خدا عمو عیسی خدا بیامرز رو رحمت کنه! ایشون هم راضی نیست به این امید واهی ! عقیله دیگر به این حرفها عادت داشت به همین خاطر گفت: کی میگه عیسی شهید شده؟ کو؟ کجاست؟ توقبری ازش سراغ داری؟ نشونه ای مبنی بر این ادعا داری؟ _تو حرف تو گوشت نمیره مامان عمه ! ولش کن اصال... از آشناییتون بگو عقیله لبخندی میزند و میگوید: اینو که تاحاال صد بار برات تعریف کردم! _بازم بگو قشنگه.... هر بار شنیدنش قشنگه...از سادگی زیاد قشنگه! ...... عقیله از یاد آوری این داستان تکرار اما شیرین لبخندش پر رنگ تر میشود و میگوید: میدونی که پسر همسایمون بود پنج شیش سال ازم بزرگتر بود.. از همون بچگی دوستش داشتم... حجب و حیاش زبون زد بود... رو مردونگیش با اون سن کمش قسم میخوردند! اونقدری مرد بود که آرزوی خیلی ها بودخب اون موقع ها که مثل حاال نبود که مالک مردانگی شکم شش تیکه و پوست برنزه و هیکل قد گاو میش یا سین اخالقی پسرا باشه! آیه خوب میدانست این سین اول اسم همان حیوان باوفا است همیشه از داشتن همچین عمه خالقی به خود میبالید! _اون موقع ها غیرت مرد بود که مهم بود غیرت نه به این معنی که به لباس پوشیدن و حرف زدن با مرد غریبه گیر بده! چرا این بود ولی معنی غیرت خیلی فرا تر از اینها بود! مسئولیت پذیری و احترام به بزرگتر همه ی اینا غیرتی بودن اون مرد رو میرسوند! مردونگی به چهره خوشکل نبود! نه که نبود مالک نبود! عیسی از همون مردا بود! مرد.. ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
رِیْحٰانِہ بٰانُو 🍒🍭👻: 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 روزی که اومد خواستگاریم هممون انگشت به دهن مونده بودیم! میفهمی آیه؟ تا اون موقع رفتاری ازش ندیده بودیم که برداشت خاصی بشه ازش داشت من اون موقع 86 سالم بود... آیه میان حرفش میپرد و میگوید:خدایی مامان عمه من باورش خیلی برام سخته که 81 سالگی دختر شوهر بدن! اونم یکی مثل آقا جون و خان جون خدا بیامرز! عقیله با غرور میگوید: فکر میکنی 81 ساله های نسل ما مثل شما سوسول بودن ؟ که دغدغه اصلی زندگیشون ست کردن الک جدیدشون با مانتو شلوار و روسریشون باشه؟ شیر زنی بودیم برا خودمون! آیه ابرویی باال می اندازد و میگوید : آره واال هیچکی نمیگه ماست من ترشه شما از خودتون تعریف نکنید کی بکنه؟ اینو ولش کن عمو عیسی رو بگو _شبی که اومد خواستگاری رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...هم خیلی خوشحال بودیم و هم غمگین! عیسی من سه سال قبل تو بمب باران تهران تمام خانواده اش رو از دست داده بود و اون شب با عمو و امام جماعت مسجد محل اومده بودند! یادمه اولین باری که تنها شدیم تا با هم حرف بزنیم از استرس تمام تنم داشت میلرزید... آیه...عیسی روحش خیلی بزرگ و تاثیر گذار بود ...خیلی ...با همون لحن عیسی گونه ی خودش بهم گفت: عقیله خانم من لولو خور خوره نیستم! یکم آرومتر! از خجالت سرخ شدم هیچی نگفتم ..اما اون شروع کرد به حرف زدن و من حس کردم چقدر در مقابل این مرد کوچکم! خیلی بزرگ بود آرمانهاش عقایدش منشش آیه عیسی یه چیزی بود ورای کلمات توصیفی... خیلی طول نکشید که رضایتمو اعالم کردم و عقد کردیم.... قرار بود پولهاشو جمع کنه و تا اون زمان عقد کرده بمونیم! زمین پدریشو تو شهرستان فروخته بود و تو محل یه مغازه کوچیک باز کرده بوداما همون روح بزرگ نذاشت طاقت بیاره سال آخر جنگ بود که یه شب اومد خونمون و بعد از کلی این پا و اون پا گفت که میخواد بره جبهه! کلی دلیل عقلی که هیچ جوره با منطق دلی من جور نمیشد! عیسی نباشه؟مگه میشه؟ من به یاد ندارم تو عمرم به اندازه اون شب گریه کرده باشم! حق هم داشتم اون شب آخرین شبی بود که من عیسی رو دیدم با پدرت اعزام شدند بابات بعد از دوماه مجروح شد و برگشت اما عیسی من همونجا موند هیچوقت برنگشت! هیچ کس ازش خبر نداشت ! نه تو لیست اسرا اسمش بود نه تو شهدا! آیه میدونی تو برزخ زندگی کردن یعنی چی؟ همون سال بود که بابات با حورا ازدواج کرد و چند ماه بعد آتش بس شد و بعد تو به دنیا اومدی ...بعد از جنگ خیلی دنبال عیسی گشتیم اما پیداش نکردیم! بعد از جدا شدن حورا از پدرت و نا امیدی ما از پیدا کردن عیسی دیگه رغبتی به موندن تو اون محله نداشتیم! در و دیوار اونجا پر از غم و اضطراب و دلواپسی بود... بعد از اینکه پدرت با پریناز ازدواج کرد از اونجا نقل مکان کردیم و اومدیم این محله... عقیله نگاهی به ساعت انداخت و گفت: پاشو برو بخواب دختر منم بی خواب کردی آیه از جایش بلند شد و گونه مامان عمه را بوسید و گفت: تو فکرش نباش مامان عمه !خدا بخواد بعد از این برزخ یه بهشت برین در انتظارته و بعد شب بخیر گفت و اتاقش رفت! لحظه ای خودش را جای عقیله گذاشت و اعتراف کرد او هم اگر بود منتظر کسی چون عیسی می ماند ... حق باعقیله بود...عیسی ارزش این همه صبر را داشت! آیه با خستگی خودش را روی نیمکت پارک رها میکند و با تن صدای پایینی آخ و وای راه می اندازد و بر سر کمیل غر میزند: مگه تو دختری که اینقدر سخت پسندی کمیل؟ کمیل بی تفاوت ساندویچش را به او میدهد و میگوید: شیک پوشم خواهرم!شیک پوش...خب انتخاب چیزهای شیک وقشنگ هم زمان بره آیه چشم غره ای میرود و ایشی میگوید و پا هایش را ماساژ میدهد ...همان موقع گوشی موبایلش زنگ میخورد و تصویر پدرش روی آن نقش میبندد. ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
رِیْحٰانِہ بٰانُو 🍒🍭👻: 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _سلام بابایی اما به جای پدرش صدای پریناز را میشنود که گویا گوشی را روی اسپیکر گذاشته:سلام آیه خانم چطوری؟ کجایی؟ _سلام عزیزم ...کجا میخواستی باشیم؟ همین اآلن تازه خریدمون تموم شده نشستیم تو پارک یه چیزی بخوریم برگردیم... پریناز سرزنش وار میگوید: حالاواجب بود حتما اون مزخرفات بیرونو میخوردید؟ میومدید خونه غذا بود! _گیر نده دیگه عزیزم ...حالا یه روز پسر ناخن خشکت مارو مهمون کرده ها! _راستی کمیل کجاست؟ اذیتت که نکرد! آیه نگاهی به او می اندازد و با درد میگوید: کشت منو تا یه بله بده ما یه پیرهن بخریم! هم پریناز و هم محمد از این جمله درد ناک آیه به خنده می افتند و کمیل چشم غره میرود! پریناز میگوید:خب دیگه زودتر تموم کنید بیاید خونه باید دوش بگیرید و یه سر و سامونی هم به خودتون بدید آیه میپرسد: راستی پری جون مامان عمه اونجاست؟ نریم دنبالش؟ _نه یه سره بیاید اینجا خودش اومده... _پس هیچی میایم ان شاءالله تا یه ساعت دیگه خدا حافظ... _خدا حافظ کمیل در این مدت زمان کم تقریبا نیمی از ساندویچش را خورده بود و آیه گازی به ساندویچش زد و بعد گویی چیزی یادش افتاده باشد به کمیل گفت : راستی کمیل قضیه رو به بابا گفتی؟ کمیل کمی از دوغش نوشید و گفت: آره آیه با ذوق پرسید: خب چی گفت؟_اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دلایلمو پرسید و آخرش هم که گفت با دوستاش صحبت میکنه و کتابایی که بهم کمک میکنه رو میگیره آیه میخندد و میگوید:پس خدا روشکر... حاال چی میخوای بخونی! کمیل میگوید: خب من اولش مد نظرم موسیقی بود ساز سنتی ...اما ابوذر بعد از فهمیدن ماجرا کلی باهام صحبت کرد و گفت انتخاب خودته همه چی مربوط به خودته اما من جات بودم میرفتم یه رشته ای که بشه خیلی بیشتر توش کار انجام داد...میگفت خدا رو هنرمندا حساب ویژه ای باز کرده و اینکه انتخاب های بهتری هم هست ... منم که عاشق موسیقی نبودم فقط خوشم میومد و یکم فکر کردم دیدم کارگردانی هم رشته خوبیه و ابوذر هم تاییدش کرد! _یعنی به خاطر ابوذر خواستی از عالقه ات بگذری؟ _نه خب ... نظر ابوذر بی تاثیر نبود! میشناسیش که جوری قانعت میکنه که حرف واسه گفتن نداشته باشی !ولی عجب نامردیه از اون روز تا حاال تو خونه صدام میکنه مطرب! آیه میخندد و میگوید: خدا نکنه آتو بدی دست این بشر! کمیل از یاد آوری ماجرای دیشب خنده اش پر رنگ تر میشود و میگوید: نمیدونی که دیشب سینی دستش گرفته بود اومد تو اتاقم لب کارون میخوند و کلی بابا و مامان و به خنده انداخته بود!! آیه خندان نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه با این اعجوبه های بابا محمد پاشو پاشو بریم دیرومون شد آقای مطرب!! * ابوذر آن روز را دانشگاه نداشت و ترجیح داد در خانه هم نباشد... مثل همیشه پاتوق تنهایی هایش پیش حاج رضا علی بود... او شاید جزو معدود جوانهای بیست و سه ساله این روز ها بود که با مردی 01 ساله رفاقت میکرد و وقت میگذراند... میدانست حاج رضا علی هم آن روز در حوزه کاری نداشت و تصمیم گرفت به خانه اش برود... دیگر حاج خانم همسر حاج رضا علی به این رفت و آمد های شاگردان حاج رضا علی عادت داشت! زنگ در را فشرد و صدای دوست داشتنی پیرزن پیچید: کیه؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر بفرمایید تو... یا اهلل یا اهلل گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟ _چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رو نشنیدن... حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سالم علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید... و با راهنمایی او به حجره با صفایش داخل شدند... روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد... رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟ صدای حاج خانم آمد که: چشم _چشمت بی بال خانم .. بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟ ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود... در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد... حاج رضا علی از جای برخواست و سنی را از او گرفت و تشکر کرد... ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت... و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟ خبرکه با اجازتونامشب میخوایم بریم خواستگاری... _خب الحمداهلل.... ان شاءاهلل که هرچی خیره پیش بیاد..._ان شاءاهلل....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی _خدا کنه هرچی به صالحته برات رقم بخوره... ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت: راستی یه خبر برات دارم... ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟ حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور ... اطبا میگن واسه استخوان ها خوب نیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده خوش مزه و مقوی میشد ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی...نگفتید خبرتون چیه؟ حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران... ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟ حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله ... امیر حیدر شوقی وصف نا پذیر وجود ابوذر را فرا گرفت .... این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری از رفیقی که گرچه 1 سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت ... باید زودتر این خبر را به پدرش میداد! محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟ ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند... سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: اآلن میخوایم بریم عروستو بیاریم؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...اآلن میخوایم بریم بگیم بهمون عروس بدن! آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن! کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که با عث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه! کمیل گویی دوپینک کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می اندازد و از جمع عذر خواهی میکند... اینبار ابوذر صدایش را باال میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه! دیر میشه همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما! عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم اونا که بنده خدان! این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده می اندازد! او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی! پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند! * همین فاصله ی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به زبان آورد ...ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کالس اخالق حاج رضا علی افتاد: ما به توحید خدا اعتقاد داریم اما هممون به نوعی مشرکیم!!!اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا توکارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا! یادمون میره همه کاره خداست!این یعنی شرک جاهال! یعنی شرک!منتهی پنهونی تر و خوش تیپ تر از شرک علنیه! پالک 82 خیابان الله سوم در واقع یک خانه بزرگ و در اندشت بود...ابوذر دیگر آرام بود..لبخندی زد و پیاده شد! به نظرش رسید گردو بازی دیگر خیلی بازی کسل کننده ایست! زهرا اما در این میان دچار همان دست و دل لرزه های دخترانه شده بود...چادر آبی آسمانی که مادرش از مدتها قبل برای چنین شبی کنار گذاشته بود را سرش کرد... نگاهی در آینه کرد و لبخند پر استرسی زد...صدای زنگ در آمد و قلبش پر از تشویش شد! تند تند اال به ذکر اهلل میگفت و نگاهی به وسایل پذیرایی میکرد تا کم نباشد! امشب باید بهترین میبود برای بهترین انتخابش! صدای همهمه و سالم و علیک ها که آمد نفس عمیقی کشید و قدری به خود مسلط شد و در دل گفت: از چی میترسی زهرا خانم؟ مگه این همون شبی نبود که منتظرش بودی؟ مگه این مرد همون ابوذری نبود که یه روز آرزوت بود؟ پس آروم بگیر و با قدرت برو جلو... امشب شب مهمیه! پس مثل همیشه باش.... نورا خواهرش در حالی که امیر علی را درآغوش گرفته بود به آشپز خانه آمد و با تشر گفت: تو پس چرا نمیای بیرون سالم علیک کنی زشته پسره منتظره بیای گل و شیرینی رو ازش بگیری ها... زهرا نفس عمیقی کشید و مصمم از آشپز خانه بیرون آمد زهرا سر به زیر دم در می آید و با تن پایین صدایش میهمان ها را به خانه دعوت میکند! ابوذر گل و شیرینی را به سمتش میگیرد و زهرا نگاهی به پدرش می اندازد و با اجازه او گل و شیرینی را از ابوذر میگیرد و تشکر کوتاهی میکند... حاج آقا صادقی میهمان ها را دعوت به نشستن میکند و آیه زیر زیرکی خانه عروس آینده شان را دید میزند! دلش میخواهد سوت بلندی بکشد اما حیا مانعش میشود!!!!!!!! کنار کمیل و سامره مینشیند و حد االمکان سعی میکرد نگاهش در نگاه ابوذر تالقی نکند تا مبادا بزند زیر خنده و رسوایی به بار بیاید... کمیل آرام زیر گوشش میگوید: آیه میگما مطمئنی آدرسو درست اومدیم؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ پارت هدیه، به نیت روز تاج گذاری اقا امام زمان عج😍👆🏻😘 التماس دعا✋🏻
•|💚🌱‌‌|• ⤾همـه‌ ڪُنیـڊ قیـٰام… ۆهمـه ڊَهیــڊسَــلام⤹ امـٰامِ کُـلِ زَمــٰان‌هـا…⌛ دۆبارھ گشٺــ امـ∞ـٰام‌…↻😎 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva