❌شڪہایی کہ نماز را باطل میڪند:
۱. شڪ در رڪعتہای نماز دو رڪعتی، مانند نماز صبح و نماز مسافر.
۲. شڪ در رڪعتہای نماز ۳ رڪعتی (مغرب).
۳. شڪ در نماز چہار رڪعتی هرگاه یڪ طرف شڪ، یڪ باشد، مثل این ڪہ شڪ ڪند یڪ رڪعت خوانده یا سه رڪعت.
۴. شڪ در نماز چہار رڪعتی پیش از تمام شدن سجدهی دوم در حالی ڪہ یڪ طرف شڪ دو باشد، مانند شڪ دو و سه، قبل از اتمام دو سجده.
۵. شڪ بین دو و پنج یا بیشتر از پنج.
۶. شڪ بین سه و شش یا بیشتر از شش.
۷. شڪ بین چهار و شش یا بیشتر از شش.
۸. شڪ در عدد رڪعتہای نماز ڪہ اصلاً نداند چند رڪعت خوانده است.
#احکام
#مبطلات_نماز
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب که میخوابی،صبج که بیدار میشی✨
حواست هست به پدرت؟ :)
#کلیپ
#امام_زمان عج
#جمعه
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هر چه دل تنگت میخواهد بگو 😂❤️
https://harfeto.timefriend.net/16312620820675
بگوشیم😉
#سیدناخامنهای:
✨ ایرانی ها به خودشان افتخار کنند که مردی از میان آنها از یک روستای دورافتاده برمیخیزد، تلاش و خودسازی میکند، به چهرهی درخشان و قهرمان امّت اسلامی تبدیل میشود.
۹۹/۹/۲۶
#آقامونه
#حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
‹🔖
-
-
شیطانمیگہهمینیهباروگناهڪن..!
بعدشدیگهخوبشو . . .
‹یوسف|⁹›
خدامیگهباهمینیهگناه..
ممکنہدلتبمیرهوهرگزتوبہنکنی
وتاابدجهنمۍبشۍ..!
‹سورهبقره|⁸¹›
#مهربانخدایــم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
💛!'!'سر؏ـآشقشدنم
لطفطبیبآنہ؎توست
ورنہ؏ـشقتوڪجآ
،ایندلبیمآرڪجآ. .!(:
#امام_زمان
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_شانزدهم
برمیگردد،واقعا دوست دارم بدانم چرا این حرف را زد.
نگاهش میکنم.
میگویم:بگو لطفا...
خودش را روی مبل میاندازد.
نگاه کوتاهی به من و مانی میاندازد و صورتش را به طرف تلویزیون برمیگرداند.
عکس،متعلق به زمانی است که مامان و بابا و عمومسعود و زنعمو،دو طرف کیک ایستاده اند.
بغض کرده، لب هایش میلرزند و مردمک هایش،دودو میز نند.
به طرفمان برمیگردد
میگوید :مشکل از تفکرات غلطمونه.. تا یکی میره کربلا،یا مجلس عزاداری واسه سیدالشهدا
میگیره،یا وقتی یه نفر میخواد واسه ساخت حرم ائمه هزینه کنه،صدای وای و امان و فغان از
همه ی روشنفکرای این مراسم،بالا میره... میگن امام حسین ضریح نمیخواد،پولشو بدین به
فقرا... ولی وقتی یه همچین مراسم پرهزینه ای برگزار میشه، همه با به به و چه چه تعریف
میکنن و هیچ کس نمیگه با این پول بیزبون میشد چند تا جوون دم بخت رو سر و سامون داد...
میشد چند تا مدرسه ساخت.. میشد هزینه ی درمان چند تا بیمار مستضعف رو داد.. اصلا اینا
به کنار.. کسی فکر نمیکنه که اوضاع،واسه عروسی بعدی چقدر بدتر میشه.. خود شما،آقامانی!
مثل بچه ها با ذوق دارین از مراسم تعریف میکنین.. از مراسمی که حتی عروس و دوماد نداره...
اصلا مگه جشن عروسی باشکوه،نشونه ی خوشبختیه؟ آقامانی شما غریبه نیستین.. الان
مُهر افتخار این عروسی پای اسم من و پسرعمو خورده،ما خوشبختیم؟؟ خوشبخت میشیم؟؟ یه
ماه بعد که همه چی تموم بشه، همه فراموش میکنن چی بین من و پسرعمو بوده.. ولی این
مراسم لعنتی رو هیچ کس فراموش نمیکنه..
تموم شد.. مراسم تموم شد.. اون همه هزینه هم تموم شد.. چند سال بعد هیچ کس جزئیات این
مراسم رو یادش نمیاد.. ولی بچه ی یتیمی که تا صبح،گرسنه بوده،امشب رو یادش نمیره..
اصلا دین به کنار.. از نظر انسانی نگاه کنیم،چند تا دختر مجرد دلشون لرزیده و همچین
مراسمی خواسته.. چند تا آدم بیبضاعت حسرت خوردن که نمیتونن حتی یه مراسم معمولی
واسه جوونشون بگیرن..
بغضش میترکد.. اشک ها صورتش را خیس میکنند.
مات مانده ام... همه ی این حرف ها،از زبان این دختربچه گفته شد؟
این حجم از شعور و فهم،غیرقابل باور است... مانی مبهوت است،میدانم حسابی حرف های
نیکی تکانش داده...
بلند میشوم،جعبه ی دستمال را برمیدارم
و به طرفش میروم:اشکات رو پاک کن
سرش را بلند میکند و چشم های بارانی اش را به من میدوزد، دستمالی بیرون میکشد و اشک
هایش را میگیرد.
کنارش مینشینم،کمی فاصله میگیرد.
مانی بدون اینکه نگاهش را از زمین بگیرد،میگوید: حالا نمیدونین چقدر غذا،اضافی موند،رفتم
یه سر به آشپزخونه بزنم،دیدم دیگ های پر تو آشپزخونه ردیف شدن...
نیکی میپرسد:غذاها رو چی کار میکنن؟
مانی میگوید :غذای باقی مونده تو دیس ها رو که ریختن سطل آشغال...
نیکی از جا میپرد:چی؟ یعنی غذاهای دست نخورده رو دور ریختن؟؟
مانی سرش را تکان میدهد:کاش میشد جلوی این همه اسراف رو گرفت
حرف های نیکی حسابی،رویش تأثیر گذاشته وگرنه، مانی را چه به این حرف ها!!
نیکی مستأصل نگاهم میکند:من یه فکری کردم.. ولی به کمکتون احتیاج دارم
مانی میگوید :حتما.. چه فکری؟
نیکی با ذوق به طرفش برمیگردد:من یه نفرو میشناسم که میتونه این غذاها رو به دست کسی
برسونه که بهش نیاز داره.. مانی موبایلش را برمیدارد:امیدوارم دیر نشده باشه
شماره ای میگیرد،نگاهم همچنان به نیکی است، هیجان زده است و نگران به مانی نگاه میکند
مانی میگوید : الو سلام.. خوبی؟
:_نه یه کار دیگه دارم.. ببین فرهاد،غذاها چی شد؟
نیکی به طرفم برمیگردد.
پرسش نگاهش را میفهمم،
آرام میگویم:یکی از کارمندای تشریفات باباست.. مراسمای خونوادگیمون به عهده ی اونه..
سرش را تکان میدهد و دوباره برمیگردد.
کمیـ نزدیکش میشوم،دوست دارم عکس العملش را ببینم.. هنوز ده سانتی با او فاصله دارم
تکان نمیخورد.به نظرم،تصمیم دارد به من اعتماد کند،لبخند به لبم میدود.. نمیدانم چرا،ولی
اعتماد به نفسم دو چندان میشود.
حواسم جمع حرف های مانی میشود.
:_خب پس.. ببین با یه وانت،بفرست غذاها رو به این آدرس که میگم،فهمیدی؟
:_نه کاری ـنداشته باش.. خیلی خب.. خداحافظ.
تلفن را قطع میکند،نیکی میگوید:آدرس رو براش میفرستین؟
مانی لبخند میزند:آره بیا بنویس،بفرستم
و موبایلش را به دست نیکی میدهد.
نیکی سریع تایپ میکند و بلند میشود:من برم آماده شم..
میپرسم:کجا؟
برمیگردد:خب ما هم باید بریم اونجا دیگه.. آخه من شماره ی اون آدم رو ندارم.. باید بریم من
حضوری براش توضیح بدم.. البته اگه ممکنه...
مانی به پشتی صندلی تکیه میدهد:حتما.. مسیح اگه خسته ای،نیا...
ناخودآگاه اخم میکنم:نه خودم میام..
بلند میشوم و لباس هایم را عوض میکنم.
بعد از ظهر،بعد از رفتن دوست نیکی،مشغول جمع کردن وسایل اتاق شدم..
این دوهفته خانه نشینی مرا دیوانه نکند،خوش شانس بوده ام.
شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن خا
کستری،طبق معمول آستین هایم را تا آرنج بالا میدهم و
کاپشن مشکی ام را برمی دارم
از اتاق بیرون میآیم،مانی موبایل در دست دارد.
سرش را بلند میکند و نگاهم میکند:با ماشین من بریم.. ماشینت تو سطح شهر دیده نشه
بهتره..
نیکی از اتاقش بیرون میآید،تنها چادر مشکی اش دیده میشود و لبه های روسری بنفش که
صورتش را به خوبی قاب کرده است.
نگاهم را میگیرم و میگویم :بریم
مانی هم چنان که به صفحه ی گوشی زل زده،راه میافتد،پشت سرش میروم.
در را باز میکند و ازخانه بیرون میرود،در را برای نیکی نگه میدارم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هفدهم
زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
در را میبندم و هم زمان با نیکی باهم،داخل آسانسور میشویم.
مانی پشت سرمان میآید. کلید پارکینگ را میزنم .
چند لحظه در سکوت،سپری میشود.
آسانسور میایستد و وارد پارکینگ میشویم.
مانی،سویچ را درمیآورد و قفل در ماشینش را باز میکند.
نیکی،مثل یک بچه ی آرام،کنار ماشین میایستد.
در عقب را برایش باز میکنم،مینشیند و لبخند کوچکی میزند.
جلو مینشینم و مانی بالاخره سرش را از صفحه ی گوشی بیرون میآورد.
سوار میشود و راه میافتد.
:_خب زنداداش کجا برم؟
نیکی،خودش را جا به جا میکند و وسط مینشیند.
:+چند تا خیایون بالاتر از خونه ی ما،یه مسجد هست. اونجا بریم لطفا.
مانی میگوید :اون طرفا خطرناکه،ممکنه کسی شمارو ببینه
میگویم:الان که همه مراسمن،بر و نگران نباش..
مانی چشم میگوید و سرعتش را زیاد میکند.
میگوید:راستی.. من خیلی گشنه ام.. میگم یه کم از این غذاها ببریم خونه؟ شمام بالاخره از شام
عروسیتون بخورین؟
نیکی میگوید:نه آقامانی.. آدمایی که به این غذا احتیاج دارن،خیلی زیادن.. اگه اجازه بدین،تو
خونه قیمه هست. من اون رو براتون گرم میکنم..
مانی میخندد:عیب نداره.. هرچند این غذاها یه چیز دیگه بودن...
میگویم:پسر شکمو.. تو همه ی عکسا داشتی میخوردی.. بازم گرسنه ای؟
میخندد:خوبه عروسی واقعیت نیست.. وگرنه لقمه ی تک تک مهمونا رو میشمردی..
ناخودآگاه نگاهم به نیکی میافتد،سرش را پایین میاندازد..
جلوی ـمسجد میرسیم،دو تا وانت را کنار هم پارک کرده اند که پشت هر کداشم دو تا دیگ بزرگ
و چند قابلمه ی کوچک است.
پیاده میشویم.
نیکی به طرف مسجد میرود:من برم خبرشون کنم
نگاهم به دنبالش کشیده میشود.
قدم هایش را موزون و مرتب برمیدار د.
چند ضربه به در مسجد میزند.
چند لحظه بعد پیرمردی جلو میآید و در را باز میکند.
به کاپوت شاسی بلند مانی تکیه میدهم و دست هایم را در سینه ام روی هم قالب میکنم.
پیرمرد با نیکی حرفـ میزند،نیکی وانت ها را نشانش میدهد و برایش توضیح میدهد.
موقع حرف زدن،دست هایش را در هوا تکان میدهد، انگار عادت همیشگی اش است...
مانی کنارم میایستد :خیلی خاصه
به طرفش برمیگردم،نگاهش به نیکی است و لبخند عجیبی روی لب هایش نشسته،چشم
هایش برق میزند..
با ابروهایش به نیکی اشاره میکند:ببین چه ذوقی کرده.. انگار سند همه ی دنیا رو به نامش
زدن..
پوزخند میزنم؛چقدر جنس خواسته های این دختر با من متفاوت است..
مانی ادامه میدهد : بعد دیدن عکسا،انتظار داشتم بالا و پایین بپره و خوشحال شه.
مسیح ما خیلی دست کم گرفتیمش... دقت کردی چقدر آرومه؟
سرم را تکان میدهم،راست میگوید.. معدن آرامش است این دختر..
نمیدانم چرا وقتی مانی از او تعریف میکند،لبخند میزنم.
نیکی با پیرمرد به طرفمان میآیند،صاف میایستم.
چند قدمی مان که میرسند نیکی میگوید:مشدی ایشون همسرم هستن،ایشون هم برادر همسرم
لبخند میزنم و دست پیرمرد را میفشارم.
پیرمرد با مانی هم دست میدهد و به طرف من برمیگردد:خدا خیرتون بده.. قبول باشه ان
شاء الله.. من الآن زنگ میزنم چند تا از بچه ها میان،تا صبح این غذاها رو بسته بندی
میکنیم،صبح میبریم تحویل نیازمندا میدیم،خدا خیرتون بده...
نیکی با ذوق به مشدی نگاه میکند.
جلو میروم و دست پیرمرد را میگیرم،چند گام با خودم همراهش میکنم.
کمی از مانی و نیکی دور میشویم،بسته ای پول در میآورم و به طرف مشدی میگیرم: بفرمایید
با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟
میگویم:واسه هزینه ی ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید
با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم هست،خیالت راحت... خانمت
گفت عروسی یه بنده خدایی بوده انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی
چه خونواده های نیازمندی تو این شهر هست.. عوض من به عروس و داماد تبریک بگو... آرزو
میکنم به پای هم پیر بشن...
برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم مینشیند.. به این چیزها اعتقادی
ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه باشد ؟
پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره.. حالا میبینم خداروشکر
همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم
میاین..
حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختری که خیلی خانم است،به پای هم پیر
شویم؟
نه!
اشتباه کردی پیرمرد!
ما به هم نمیآییم!
تنها لبخند میزنم.
★
نیکی سینی را روی میز میگذارد.
مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه دیگه؟
نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند
نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست میگوید.
مانی قاشق پری داخل دهانش میگذارد.
نیکی نگران،به او خیره شده.
کمی که میگذرد،مانی میگوید:وای عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی بیمعرفتی..
چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟
قبل از اینکه ح