✨ دختران زهرایی شیراز ✨
خاطره هاتون خیلی خوب بود😂😄 خدا استاد اخلاق و زندگیمون رو حفظ کنه 🌹 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فره
و چه کردید شما!!!
تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون،
در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
و چه کردید شما!!! تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون، در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏 #دختران_زهرایی
و حسن ختام برنامه، مراسم عقدِ این دو عزیز 😍❤️
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت273 _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میدار
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت274
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم.🤗
_الهه خانم! بیداری دخترم؟😊
با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد:
_ببخشید بیدارت کردم! الان خستهای، همش میخوابی😴. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!😉
_دست شما درد نکنه حاج خانم!😋
_بخور مادرجون! بخور نوش جونت! ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!☺️
_شما میدونید همسرم کجا رفته؟🙄
نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن📦. اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!😉
صبحانهام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد:
تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم میاومدم!😕
_حالم خوبه حاج خانم!😅
_مادرجون! تازه یه هفتهاس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!😒☝️
تو هم مثل دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!😇
همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد.🔔🚪
مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگیمان را داخل حیاط میگذاشت.🚛
آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستینها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمیداشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر میشد.🤕
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
🎉🌸🎊🎉🎊
📸📸 گزارش تصویری اولین همایش #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور - 1 آذرماه
👇👇👇
http://www.rahpouyan.com/pagePic.asp?tid=7698
💜💙💚💛❤️
@rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت274 نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت275
_دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!
من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا هنوزم ازت خجالت میکشم! 😥
ای کاش الان حوریه👧 هنوز تکون میخورد!
دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمیتوانست از روی پهلویش جدا کند
کسی به در زد.🚪
صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد.
_ماشاءالله! چقدر خونهتون قشنگه!🏡 و هر بار به بهانهای بر لفظ «خونهتون!» تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد.
ببینید بچهها!😌 من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسیبیجعفر (علیهالسلام)!
پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجارهای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!
پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی!🏭
خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت...
من خودم یه مَردم! میدونم برای یه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه!
بالاخره خدا بندههاش رو به هر وسیلهای آزمایش میکنه!»😌
از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد:
«هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!»
زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
_حاج آقا! این چه کاریه؟
که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!👴
دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده!🍲 فراموش نشه که قلیه ماهیهای مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از Marzie .m
Mohsen Chavoshi - Bist Hezar Arezoo.mp3
7.65M
🌸🍃🎊🎉🌸🍃🎊🎉🌸
• عیدتون مبارک •😍😍😍
♥️❤️💛💚💙💜
•| فخر جهان مصطفیست |•
#میلاد_حضرت_رسول_صل_الله_مبارک
#محسن_چاوشی
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت275 _دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده! من که کاری نکردم الهه
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت276
نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد.📱
عبدالله👨 بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند.
مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانهای به اتاق رفت.🚶
گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟»🙄 که با دل نگرانی سؤال کرد:
_شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟😳
_تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟😒
_الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...😓
_دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟😠
که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: «الهه جان! آروم باش!»😳
_الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!😔
عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم:
_نمیخواد بیای اینجا!😞
_آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟😳
_دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!😌
به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیاش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
_ چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!😉
به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت:
نه بابا! بیخیال!😅 من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برای من مثل برادری!😇
* * *
با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.👑
یکی دو روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذرهای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمیشد که هر روز به هر بهانهای برایمان تحفهای میآورد تا کم و کسری نداشته باشیم...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گربه مایع است یا گاز؟! مسئله این است! 😐🐱😶
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت276 نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدی
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت277
آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد:
_قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیهالسلام)!😇
شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیهالسلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی🎉 بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا🙏 و سخنرانی🗣 هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسههای قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان👩 محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامههای رسمی مسجد بود.
ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانهای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبیام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم.💪
شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی🍩 را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبستهتر میکند و کار مرا سختتر!😪
این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است.🕵♀
پای منبر آسید احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی میشنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویهای دیگر مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد.
مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد میخواند.🛐
من و مامان خدیجه و زینبسادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب👱♀ و با خیالی راحت در حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد.
ساعتی🕗 از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند.
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😃🌻😃🌻😃🌻😃
همیشه یک دلیلی برای خندیدن پیدا کنید.
ممکنه #خندیدن باعث نشه تو زندگی بیشتر عمر کنید،
اما حتما باعث میشه تو عمرتون بیشتر زندگی کنید...!😌
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت277 آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان ن
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت278
ظرفها🍴 را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن چای☕ شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد.
همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر عبدالله👨 مرا در این وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانیاش شود.
قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانیاش🗣 را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنههای هولناک کشتار🔪 مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود.😔
گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینبسادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (علیهالسلام) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند.🎉
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت👳 هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (علیهالسلام) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد.
ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانیاش میاندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد.
میدیدم جمعیت با چه محبتی💗 برای سلامتی حضرتش صلوات🗣 میفرستند و حتی برخی هر گاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا میکردند.🙏
استکانها را با زینبسادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (علیهالسلام)، امام زمان (علیهالسلام) را پدری دلسوز👴، برادری وفادار👱 و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
_مردم! وقتی ما گناه میکنیم، امام زمان (علیهالسلام) غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچهاش خجالت بکشه😓، امام زمان (علیهالسلام) هم از خدا خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچهاش، عذرخواهی میکنه🙇♀، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!🙏
دیدی دو تا داداش👬 چه جوری از هم حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (علیهالسلام) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!
میدیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی میکرد:
روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!😢
@rahpouyan_nasle_panjom