🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت169
مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:«
میخواستم باهات حرف بزنم.»
پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش درمی آورد، جواب می داد:«
خوب زنگ می زدی بیام خونه.»
و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر
آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید:«
حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟»
یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش
شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم:«
چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.»
ولی در سر و صدای خزیدن باد حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود،کشید و باز پرسید:«
چیزی شده الهه جان؟»
و من با گفتن«نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:«
چی شده الهه؟»
سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و باصدایی آرام پاسخ دادم:«
چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!»
و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد:«
یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟»
و من بلافاصله پاسخ دادم:«
نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.»
و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:«
خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟»
ومن جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل ک را بدهد:«
رفته بودی، راحتتر بودی!»
و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:«
مجیدحتما هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟»
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:«
مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»
دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم:«
عبدالله!
@rahpouyan_nasle_panjom