🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت170
دیگه هیچی سر جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!»
و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده دردلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:«
بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.»
نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:«
بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!»
و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:«
کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا
نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...»
از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:«
عبدالله! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!»
صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم میکرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:«
عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو بهِ برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می ما خبرکنه! اونا از همه چیزدارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...»
دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب
انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:«
عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!»
که به سمتم صورت چرخاند:«
میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمی فهمم چه بلایی داره سر بابا میاد؟!!!»
سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد وبا مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش خواست:«
الهه جان!قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا
حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!»
@rahpouyan_nasle_panjom