🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت179
مجید مدام التماسم می کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن ُسستو سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می کنند.
از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می زد و مدام به طبقه بالا اشاره می کرد که دوباره پایم لرزید و همان جا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب ُپر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل این که منتظر هجوم برادران نوریه به خانه
باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل
نشست.
ِ نمی دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرخانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد:
"الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!"
چشمان بی حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی اش
ادامه داد:
"من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر
داره، پس تو رو خدا آروم باش!"
و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بی تاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد:
"الهه جان! گریه نکن! امشب هم می گذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بالاخره می گذره!"
@rahpouyan_nasle_panjom