✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت196 فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت197
از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم:
«عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانهای ندارم تا مجید رو متقاعد کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم. احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزهای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمیتونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به اجبار بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چون الان فکر میکنه که من راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضیاش کنم. اصلاً نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم.»
چشمانش از حیرت حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که قاطعانه اعلام کردم:
«عبدالله! من میخوام انقدر تو این خونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!»
* * *
گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراریهای مجید برای دیدارم، بهانه آوردم:
«مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا میکنه!»
و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانیام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانهای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد:
«حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!»
سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: «الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفتهاس که ندیدمت!»
در برابر بارش احساس عاشقانهاش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: «منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.»
به روی خودم نمیآوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد.
من هم به همین تلفنهای پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی مهربان پاسخ داد:
«راستش من میخوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی، ولی با خونوادهات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونوادهات ارتباط داری!»
@rahpouyan_nasle_panjom