🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت260
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد.🚪
حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم:
_مجید چطوره؟😳
پاکت کمپوت و میوهای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشورهام را داد: «خوبه...»🙂
_خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟خبر داشت من اینجوری شدم؟😳
_نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم.😕
ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!😞
سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:
_ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!😔
پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده بود.😭
دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریههایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت.😖
عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:
_چرا نهار نخوردی؟😒
الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری.😐
رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!😠
من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه داراییام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:
_دلم برای مجید تنگ شده...🙁
ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود.📱
گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
_اتفاقاً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!😉
@rahpouyan_nasle_panjom