🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت281
_حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!😡
نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:
_چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟😳
هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:
_حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون👷 بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد!💸 تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه!😈🔪 شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!😔
مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم.
او هم مثل من مات و متحیر😳 مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم.
_باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!🇶🇦
به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!😭
صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند.🗣
مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد:
_آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!😞
که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟😒»
_حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه🛐! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!!😠 که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم😏! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!😒
به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!😒✋
...هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در🚪 اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد😪 ...
@rahpouyan_nasle_panjom