🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت295
کسی به درِ خانه زد.🚪✊
آسید احمد و مامان خدیجه بودند.
نه میتوانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم.
آسید محمد شروع کرد :
بینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که انشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!😉
ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.😊
مامان خدیجه به کمک همسرش آمد: «حدود بیست روز تا #اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!👜
حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!☺️
من محو دعوت نامه ناخواستهای شده بودم که امام حسین (علیهالسلام) برایم فرستاده!!😔
_ حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم😳...
آسید احمد از تماشای این همه شور و شوق یک #دختر_اهل_سنت👳 چه حالی شده بود.😍
_ ما انشاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت میکنیم. 🚎
به امید خدا یکشنبه صبح هم میرسیم مرز شلمچه.
اگه خدا بخواد یکشنبه شب میرسیم نجف، خدمت حضرت علی (ع)!
و چه سفر دلانگیزی بود که میخواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (ص) آغاز شود؛ همان کسی که در شبهای قدر...😔
بیهیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی🎒، مهیای رفتن شدیم...🚶
@rahpouyan_nasle_panjom