⚜▫️⚜▫️ #پیامبرانه ▫️⚜▫️⚜
می رفت برای نماز جماعت. یک نفر جلویش را گرفت؛ یک #یهودی. گفت:" از تو طلبکارم."
محمد گفت :" طلبکار نیستی. حالا هم که پولی همراهم نیست."
یهودی اصرار کرد، محمد امتناع کرد. آنقدر که با محمد گلاویز شد. عبای محمد را پیچیده بود دور گلویش، آنقدر فشار داده بود که صورتش قرمز شده بود.
مردم که دیده بودند محمد دیر کرده، آمده بودند دنبالش. دیدندش.
با یهودی.
خواستند جواب بی ادبیاش را بدهند که محمد گفت :" کاری نداشته باشید، خودم میدانم با #رفیقم چه بکنم."
یهودی خجالت کشید. فهمید این تحمل، تحمل #پیامبرانه است.
گفت : «أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أنَ محمداً رسول الله »
بعد با هم رفتند برای نماز جماعت.
▪️ رحلت #پیامبر_اسلام (صلی الله علیه) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
🍃▫️🍃▫️#کریمانه ▫️🍃▫️🍃
من از شماست هر چه منم را گرفته ام
حالا به روی دست ، تنم را گرفته ام
خاکم ز کربلاست ولی خانه ام بقیع
امشب بهانهی وطنم را گرفته ام
۵۸ شب همه جا گفته ام حسین(ع)
تا اذن این دو شب حسنم را گرفته ام
هرجا شده است صحبت کوچه شبیه تو
بی اختیار من دهنم را گرفته ام
از باغ شیعیانِ غریبِ مدینه ات
بُردِ یمانی و کفنم را گرفته ام
بین من و لباس عزایت چه فرقی است
من رنگ و بوی پیرهنم را گرفته ام
دست مرا بگیر به محشر بگو که من
همواره دست سینه زنم را گرفته ام
(حسین صیامی)
▪️ شهادت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت257 _شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت258
_باهاش حرف زدی؟ میدونه من اینجوری شدم؟😳
سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد:
_من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.😔
_چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟😳
_گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!🙂
دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
_نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.😔
_راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!🙏
با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد:
_باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس.😔
یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره.⚙🔩
میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن.💸
ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!😕
بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:
_میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.😓
حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر میآوردم که هنوز از حال من و حوریه بیخبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجهام بلند شد.😭
_عبدالله! بچهام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده...😖
تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دق میکنه! میخوام خودم بهش بگم...😞
@rahpouyan_nasle_panjom
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🍃✨🍃🍃🍃
💫 دلم میل تو را دارد و عشق حرمت...
▪️ به بهانه شهادت #امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رضايی_ام
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت258 _باهاش حرف زدی؟ میدونه من اینجوری شدم؟😳 سرش را به نشان
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت259
_مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام.😞
ولی محبت برادریاش اجازه نمیداد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم:
_وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بیخبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش...😞
عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!😪
بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد.😖
و دلم میخواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوشِ دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:
_بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!👱
* * *
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت.🔥
حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پَر پَر میزد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی میارزید.🌍
هنوز یک روز از رفتن حوریهام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.👀
مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانهاش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم.😭
حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد.😓
دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود...🚶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت260
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد.🚪
حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم:
_مجید چطوره؟😳
پاکت کمپوت و میوهای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشورهام را داد: «خوبه...»🙂
_خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟خبر داشت من اینجوری شدم؟😳
_نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم.😕
ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!😞
سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:
_ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!😔
پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده بود.😭
دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریههایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت.😖
عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:
_چرا نهار نخوردی؟😒
الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری.😐
رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!😠
من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه داراییام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:
_دلم برای مجید تنگ شده...🙁
ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود.📱
گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
_اتفاقاً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!😉
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت260 ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالل
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت261
_سلام...✋
با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:
_سلام الهه! حالت خوبه؟😳
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم:
_من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟😟
به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد:
_منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!😊
_منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...😔
ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:
_الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!😕
_ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!😉
شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد:
_قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!☺️
دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید:
_الهه... چیزی شده؟😳
الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟😳
مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد.😭
دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد...📱
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت261 _سلام...✋ با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدای
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت262
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد.😴
به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم.🙂
آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود.😕
_الهه... الهه جان...🙄
دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.👀
_دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...😔
دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد.😣
از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:
_مجید! بچهام از بین رفت... مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...😖
از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: «مجید...»😕 نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:
_الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم... بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد...😓
نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود.💦
نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین (علیهالسلام) را صدا میزد.😨
سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از زخمت خون میاد!»😱
@rahpouyan_nasle_panjom
🙉🐔🐝🙈🐔🐝
باهوشا میمون _ خروس × زنبور چن تا میشه⁉️😜
@rahpouyan_nasle_panjom
🌼🌼🎀🎀
🌼🎀🌼
🎀🌼
🎀
🌼🎀 همايش #دختران_زهرايی به مناسبت ميلاد پيامبر اكرم (ص)🎀🌼
🌹 #باهم_بهشت_را_میسازيم 🌹
💌 دعوتيد به #جشنی صميمی و پرانرژی از جنس لطافت #دخترانه، با افتخار منتظر حضور پرشورتان هستيم💌
🔰 با حضور پرافتخار استاد #حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
⏰ وعده ديدار :
پنج شنبه، يكم آذرماه، ساعت ۱۵ الی ۱۷
👈 مكان :
حسينيه #ابا_عبدالله(ع) - بين رياستی اول و كوی طلاب - كوچه يك
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
#تشکل_دختران_زهرایی❤️
#باهم_بهشت_را_میسازیم🌸