eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸🇮🇷
172 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال و تبادل 🌱 @ftop86 (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) •🌸🌿• مگه کریمی هم هست غیر از حسن ؟! مگه امیری هم هست غیر از حسین ؟! : [مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!] 『@motasalharam♡ منتظرتونیم💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ استاد پناهیان : ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید بیاخراب‌شو مدام مۍگوید: توالان‌خوب‌هستۍ او را در همین حد متوقف میکند! در حالۍ کہ این مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سربتز زینب💔💔💔💔💔 وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم. چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد. مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟ ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت: مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند..... فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس! مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا.... هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم. الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم! سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد. یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که.... پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد. شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی! خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم. الهام:کمکم کنید آقای امیری! بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند. پارت پنجم
سرباز زینب💔💔💔💔💔 وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم. چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد. مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟ ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت: مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند..... فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس! مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا.... هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم. الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم! سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد. یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که.... پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد. شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی! خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم. الهام:کمکم کنید آقای امیری! بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند. پارت ششم
سرباز زینب💔💔💔💔💔💔 بعد هم سرش را پایین انداخت و با حرف هایش آرامش را در قلبم احساس کردم. یاسین: ببخشید تقصیر من بود که شما رو وارد این ماجرا کردم مطمئن باشید اجازه نمیدم آسیبی بهتون برسونن! بازم عذر میخوام بابت رفتارم خانم فرهمند! در فکر فرو رفتم که چگونه فامیلی من را می دانست و گفت،قبل از اینکه برود و تنهایم بگذارد با غضب و حرص گفتم. الهام: شما فامیلی من را از کجا میدونید؟ لب هایش را گزید و در دل به خود لعنت فرستاد. یاسین: به زودی همه چیزو می فهمید! حرف هایش نامفهوم بود.مدتی که گذشت ظرف غذایی را برایم آورد تعجب کردم که غذای رستورانی برایم آورده است در را قفل کرد و داخل اتاق کوچک زنگ زده رفت و در را بست. چاقویی آورد و فریاد زدم. الهام:میخوای چیکار کنی دیوونه؟ نیشخندی زد و نزدیکم شد و حواسش بود که دستش با شانه ام برخورد نکند،فوری دست هایم را باز کرد و رو به رویم نشست. چشم غره ای رفتم و خشمگین لبم را تر کردم. الهام: برای چی اینجا نشستی قیافه داغونم دیدن داره! بی متوجه به نگاه خیره اش به من غذا را بلعیدم،از حرفش مات و مبهوت ماندم. یاسین:اگه بفهمند که ما دو تا باهم خیلی حرف می زنیم هردومونو میکشند پس حواستون به حرفایی که میزنم باشه! ببینید خانم فرهمند ما به زودی اینارو می گیریم اما سلامت شما برای من مهمه خیلی شوخی بازی نیست الان توی یه جنگیم! فلش سهراب رو لطف کنید به من بدید تا نقشه ی کشتنتون رو نریزند! پارت هشتم
دلمان برایت تنگ است سردار …
فرزند شهید بود... زل زده بود به عکس حاجی... میگفت: عروسکمو بهت بدم برمیگردی؟!💔
ا؎‌ڪاش‌فـقط‌چـادر‌حـضرت‌زھـرارو‌سرمون‌نباشہ همـراش حـیا؎‌زهـرایـۍ عفافِ‌‌زهـرایـۍ نـگاهِ‌زهـرایـۍ ڪلـام‌زهـرایـۍ هم‌داشـتہ‌باشـیم ڪاش‌بہ‌خـودِمـون‌بـیـایـم‌وبہ‌ایـن‌نقطـہ‌بِـرِسیـم ڪہ‌چـادُرِ‌مـشـڪۍ‌حـضرت‌زَھـراصرفَاً‌یڪ‌‌چـادُر ساده‌مـشڪۍ‌نیـست...! یڪ‌دُنـیاپُـر‌اَز‌تڪالـیف‌واداب وا؎‌بہ‌حال‌ِمـاڪہ‌خـود‌راچـادُر؎‌میدانـیم‌واز‌آن‌ غافلیـم🚶🏻‍♀..! اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج ....
بعضی از قلوب شستن شون اولویت داره به لباس... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا