#من_حسینی_شده_دست_حسنم_(ع)
•🌸🌿•
مگه کریمی هم هست غیر از حسن ؟!
مگه امیری هم هست غیر از حسین ؟!
#کانالی_مذهبی_پر_از:
#استوری
#پروفایل
#تلنگر
#طنز_جبهه
#مداحی
#شعر
[مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!]
『@motasalharam♡
منتظرتونیم💚
#تلنگر⚡️
استاد پناهیان :
ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید
بیاخرابشو
مدام مۍگوید:
توالانخوبهستۍ
او را در همین حد متوقف میکند!
در حالۍ کہ این
مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔
سربتز زینب💔💔💔💔💔
وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست
مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم.
چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد.
مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟
ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت:
مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند.....
فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس!
مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا....
هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم.
الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم!
سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد.
یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که....
پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد.
شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی!
خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم.
الهام:کمکم کنید آقای امیری!
بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند.
پارت پنجم
سرباز زینب💔💔💔💔💔
وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست
مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم.
چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد.
مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟
ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت:
مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند.....
فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس!
مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا....
هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم.
الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم!
سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد.
یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که....
پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد.
شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی!
خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم.
الهام:کمکم کنید آقای امیری!
بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند.
پارت ششم
سرباز زینب💔💔💔💔💔💔
بعد هم سرش را پایین انداخت و با حرف هایش آرامش را در قلبم احساس کردم.
یاسین: ببخشید تقصیر من بود که شما رو وارد این ماجرا کردم مطمئن باشید اجازه نمیدم آسیبی بهتون برسونن! بازم عذر میخوام بابت رفتارم خانم فرهمند!
در فکر فرو رفتم که چگونه فامیلی من را می دانست و گفت،قبل از اینکه برود و تنهایم بگذارد با غضب و حرص گفتم.
الهام: شما فامیلی من را از کجا میدونید؟
لب هایش را گزید و در دل به خود لعنت فرستاد.
یاسین: به زودی همه چیزو می فهمید!
حرف هایش نامفهوم بود.مدتی که گذشت ظرف غذایی را برایم آورد تعجب کردم که غذای رستورانی برایم آورده است در را قفل کرد و داخل اتاق کوچک زنگ زده رفت و در را بست. چاقویی آورد و فریاد زدم.
الهام:میخوای چیکار کنی دیوونه؟
نیشخندی زد و نزدیکم شد و حواسش بود که دستش با شانه ام برخورد نکند،فوری دست هایم را باز کرد و رو به رویم نشست. چشم غره ای رفتم و خشمگین لبم را تر کردم.
الهام: برای چی اینجا نشستی قیافه داغونم دیدن داره!
بی متوجه به نگاه خیره اش به من غذا را بلعیدم،از حرفش مات و مبهوت ماندم.
یاسین:اگه بفهمند که ما دو تا باهم خیلی حرف می زنیم هردومونو میکشند پس حواستون به حرفایی که میزنم باشه!
ببینید خانم فرهمند ما به زودی اینارو می گیریم اما سلامت شما برای من مهمه خیلی شوخی بازی نیست الان توی یه جنگیم! فلش سهراب رو لطف کنید به من بدید تا نقشه ی کشتنتون رو نریزند!
پارت هشتم
ا؎ڪاشفـقطچـادرحـضرتزھـراروسرموننباشہ
همـراش
حـیا؎زهـرایـۍ
عفافِزهـرایـۍ
نـگاهِزهـرایـۍ
ڪلـامزهـرایـۍ
همداشـتہباشـیم
ڪاشبہخـودِمـونبـیـایـموبہایـننقطـہبِـرِسیـم
ڪہچـادُرِمـشـڪۍحـضرتزَھـراصرفَاًیڪچـادُر
سادهمـشڪۍنیـست...!
یڪدُنـیاپُـراَزتڪالـیفواداب
وا؎بہحالِمـاڪہخـودراچـادُر؎میدانـیموازآن
غافلیـم🚶🏻♀..!
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج
#تلنگرانه
....