📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#27
باماشین خوردم به ماشینه روبه روییم که ترمز رو کشیدم باعث شد صدای بدی ایجاد بشه
خیلی ترسیدم به زهرا نگاه کردم که با نگرانی بهم نگاه میکرد خواستم از ماشین پیاده بشم ببینم چی شده که زهرا با نگرانی گفت : زینب نرو میترسم دعوا بشه بشین تو ماشین من میرم ببینم چی شده
نزاشت حرفی بزنم سریع درو باز کرد و رفت پایین به ماشین رو به روییم نگاه کردم یه ماشین فراری که دوتا پسر با عینک دودی اومدن پایین زهرا کنار ماشین من بود اون دوتاهم کنار ماشین خودشون که پسره یه چیزی گفت و بعد هم زهرا یچیزی گفت دباره پسره داشتن حرف میزدن پسره یه لبخند زد و باز هم یه چیزی گفت وچون من تو ماشین بودم چیزی نمیشنیدم
زهرا هم اخمی کرد و یه چیزی گفت
رفتم پایین ببینم چی شده چون کلا سمون الانا بود که شروع بشه اگه ماهم نریم تاخیری میخوریم
از ماشین پیاده شدم که سه نفریشون بهم نگاه کردن
پسر پوز خنده ای زدو گفت : هع خانم چشات نمیبینه میزنی ماشین نازنین منو خراب میکنی این دوست اوملتم درست حرف نمیزنه
از حرف اخرش خیلی عصبانی شدم به ماشینش نگاه کردم فقط یکم از سپرش رفته تو
من: اقای محترم حرف دهنت رو بفهم حق نداری به دوست من چیزی بگی بعدشم فقط یکم از سپر ماشینت رفته تو نابود که نشده خسارتشم هر چقدر باشه میدم
شماره کارتتون رو بگید همین الان پول رو واریز کنم
بعد یه شماره گفت که روی گوشیم تایپ کردم و بعد پول رو براش واریز کردم براش اس اومد منم گفتم : خوب پول رو هم دادم خدا نگهدار وبه سمت ماشین رفتم زهرا هم اومد
پسره یه نگا به گوشیش ویه نگاه به ماشین ما میکرد براش بوق زدم که بره اون طرف به خودش اومد ورفت بادوستش نشست تو ماشین وگاز دادو رفت
منم را افتادم یه پنج دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردم دیگه داشت دیر میشد با زهرا باسرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم
در زدم دیدم صدایی جز صدای خنده ی بچه ها نمیاد وارد کلاس شدم که دیدم .....
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#28
استاد توی کلاس نیست و بچه ها هم میگن و می خندن
ماکه درو باز کردیم همه به ما نگاه کردن
یکی از بچه های کلاس که خیلی مسخره بازی میکرد اصلا ازش خوشم نمی اومد پسر نچسب و پرویی بود گفت: به سلام خانم پلیس اینده وسلام به کلاغ کلاس که با این حرفش بچه ها زدن زیر خنده
«چون توی کلاسمون فقط زهرا چادری بود »
بعد رو به من گفت : خانم پلیس اون یکی خانم پلیس کجاس واقعا تعجب داره شما خانم باشخصیت با یه کلاغ دوست بشید
از این حرفش خیلی عصبی شدم یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد
رفتم سمتش میز اول نشسته بود روبه روش وایسادم و باعصبانیت و اخمی که حس میکردم پیشونیم داره از جاش در میاد گفتم : میفهمی چی میگی کلاغ خودتی پسره ی هوفففف
دستم رو به نشونه ی تهدید روبه روش گرفتم
من: فقط یه کبار یه کبار دیگه به دوست من بی احترامی کنی من میدونم و تو
خنده ای سر دادو گفت: اوه اوه خانم غلط کردم ببخشید دیگه چیزی نمیگم بعد دوباره خنده
پسره : هع من به اون کلاغ سیاه که یه پارچه دور خودش پیچونده احترام بزارم عمرا....
که همون موقع زهرا اومد سمتش وگفت : اقای محترم من احترام نمیخوام به من بی احترامی کن اما به یادگار بی بی حضرت زینب چیزی نگو چون حرمت داره چطور دلت میاد همچین حرفی بهش بزنی اولن این چادر نه پر کلاغ ونه پارچس که دورم پیچوندم
اصلا میدونی بخواطر همین چادر چند هزار نفر شهید دادیم میدونی چقدر خانواده داغ دیدن میدونی حضرت زینب رو چقدر کتک زدن چادر ش رو کشیدن همون روز یعنی روز عاشورا چادرشونو اتیش زدن که حضرت رقیه با این همه سختی غم و غصه هیچ حرفی نزد فقط اون لحظه گفت : عمه جان یه پارچه بلند بده من سرم کنم اینجا مرد هست خجالت میکشم باز هم میخوای بی احترامی کنی میدونی با این کار شماها امام زمان چجور گریه میکنه بعد بعضی ها میگن چرا ظهور نمیکنه فقط و فقط بخاطر این گناهاس نزارید امام زمان از کاراتون گریه کنه چون وقتی اون اشکی روکه اگه برای گناه شما بکنه دیگه اون گنا هتون بخشیده نمیشه
من به خاطر حرفتون میبخشم تون اما خدا به خاطر بی احترامیت به حرمت حضرت زینب نمی بخشتت فقط برو از خدا توبه کن
وقتی داشت حرف میزد همه ساکت شده بودن دخترا و پسرا سرشو نو انداخته بودن پایین و این پسره سرشو پایین گرفته بود همینطور پیشونیش عرق میکرد معلوم بود بد جور خجالت از این حرفش کشیده زهرا هم اشک میریخت و حرف میزد منم بغض کرده بودم سرمم انداخته بودم پایین یه لحظه نگاهم به در خورد که .....
ادامه دارد .....
نویسنده:یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#29
دیدم استاد و چندا از بچه ها کنار وایساده بودن و باتعجب به زهرا من و اون پسره نگاه میکرد
سریع گفتم : سلام استاد
با حرف من همه به سرشونو گرفتن بالا و به استاد نگاه کردن
استاد: سلام بعد از کمی مکس گفت : اینجا چه خبره خانم سلیمانی
پسر رو بهش نشون دادم وگفتم : استاد ایشون به دوستم بی احترامی کردن
استاد : اقای علی نژاد پاشید برید بیرون اینجا جای این حرفا و کارا نیست
همون پسره که فامیلیش علی نژاد بود سرشو بلند کرد و روبه زهرا گفت : ببخشید خانم بهتون و چادرتون بی احترامی کردم من رو حلال کنید و رو به استاد گفت : چشم استاد کیفش رو برداشت و رفت بیرون
از کارش تعجب کرده بودم
استاد رو به ما گفت : خوب خانم محمدی و خانم سلیمانی بفرمایید بشینید
به بقیه ی دانشجو ها هم گفت که اونها هم نشستند منو زهرا هم روی یه صندلی نشستیم
واستاد شروع کرد به درس دادن ....
بعد از کلاس با زهرا رفتیم توی بوفه ی دانشگاه....
زهرا : خوب زینب جان یادت دیروز چی گفتی قرار شد ادامه ی حرفت رو امروز بزنی
من: اهان اره عزیزم خوب داشتم میگفتم ما همچین خانواده ای هستیم من از بچگی ازاد بزرگ شدم خودم کا رام رو میکردم چون پدر مادرم خونه نبودن واسه خودنشون اینور اون ور میرن راستش وقتی بابات رو بغل کردی اونم با مهربونی باهات رفتار کرد من...
لبخندی زدم وگفتم بهت حسودیم شد
لبخندی زد و چیزی نگفت ...
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#30
من : زهرا میخوام یچیزی بگم
زهرا بگو عزیزم گوش میکنم
من : خوب چطور بگم امممم من می .....
داشتم حرف رو شروع میکردم که زنگ خورد
گفتم بریم بعدا بهت میگم
زهرا : باشه
رفتیم توی کلاس بعدی استاد اومد درس رو شروع کرد
وسط کلاس دو سه بار گوشی زهرا زنگ خورد که زهرا بار سوم جواب داد و یواشکی به کسی که زنگ زده بود یه چیزی گفت و بعد قطع کرد
بعد از تموم شدن کلاس اومدیم بیرون که دوباره گوشیش زنگ خورد
من : زهرا گوشیت داره زنگ میخوره جواب بده
زهرا گوشیو از کیفش در اورد و جواب داد
زهرا : جانم
.......
سلام فاطمه جان خوبی
.......
ممنون منم خوبم کاری داشتی
.......
اهان باشه عزیزم الان میام
.......
قربونت خدافظ
گوشی رو قطع کرد و روبه من گفت : اِ زینب جان دوستم زنگ زده امروز کلاس توی بسیج مون داریم شنبه سه شنبه و جمعه میریم
بسیج خانم لطفی میاد اونجا حرفایی در مورد حجاب و چیزای دیگه میگه خیلی مهربونه ما دوستش داریم الان میای باهم بریم بسیج البته اگه خسته نیستی
دلم میخواست برم ببینم بسیجی که میگه چجوریه انگار به دلم افتاده بود برم نمی دونم چرا از موقع ای که با زهرا دوست شدم دلم میخواد درمورد چادرش حجابش خدا و کلا دین بیشتر بدونم
من : نه عزیزم خسته نیستم بریم
زهرا لبخندی زد و گفت : خیلیم عالی بریم
سوار ماشین شدیم ماشین رو رو شن کردم و راه افتادیم به سمت جایی که زهرا گفته بود ....
ادامه دارد ....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
#استـآدپنـآهیـآن؛
عڪسرهبرۍرآمنتشرڪنید!
تـآمۍتوآنیدعڪسآقـآرآدرفضـآۍ
مجـآزۍمنتشرڪنیدتـآبھدستهمھ
عـآلمبرسد،انسـآنهـآۍپـآڪطینتگـآهۍ
بـآدیدنچھرھاولیـآء منقلبمیشوند(:🌱-!
#رهبر❤️
#سیدعلی...
🌸رسولاکرم صلیاللهعلیهوآله فرمودند ؛
نماز در اول وقت خشنودی خداوند و پایان وقت عفو خداوند است.
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعای_فرج 🤲🏻
💬 پرسش: من نمازقضا دارم ولی نمیدونم چه تعدادی هست بایدچیکارکنم؟
✅پاسخ :در فرض سوال هر تعداد نماز که یقین دارید بجا نیاوردید بر عهده شما بوده و انجام باقی مانده واجب نیست هر چند مطابق احتیاط است.
📚 #احکام_دین
﷽
و سلام بر او که می گفت:👇
«انسان با سوختن ساخته می شود
و هر کس از سوختن فرار کند، خام می ماند»
•شهید مرتضی مطهری 🕊
#تلنگر
👌برحذر باش ازاینکه :
✔نـمازبخوانی
✔روزه بگیری
✔قـرآن بخوانی
✔نـماز شب بخوانی
✔صدقه وانفاق کنی
✔کارهای مردم را راه بیندازی
اما یکی دیگه بیاد با خیال راحت
نیکی ها و حسنات تو را بردارد !
❌ #غیبت_نکنیم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
💥کسایی که معتقدن خدا گناهاشونو نمیبخشه این کلیپ رو از دست ندن☺️
📣استاد رائفی پور•.