🍃🌹🍃
📿به وقٺ عاشقے💙🖇
نمــــازت یادت نره سرباز👀✨
سرباز امام زمان(عج)نمازش رو اوݪ وقٺ میخونه...🖇✨
برای تشکر از خدایی که این همه نعمٺ بهت داده نمازت رو اول وقت بخون✋🏿🙂
🍃اللهم عجل لوليك الفرج🍃
#نماز_اول_وقت
التماس دعاء دوستان 🤲🏼
اَللّٰـ℘ُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪَالْفَـࢪج🌸
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#32
خانم لطفی : وای بچه ها بسه خفه شدم خندید و ادامه داد : یاد بچگیام میوفتم خانوممون که میومد مدرسه ما همه بغلش میکردیم اون بی چارم داشت خفه میشد حالا شماهم مثل بچه ها شدید
بچه ها خندیدن و گفتن : خانم دوستون داریم
کوثر: بچه ها زینب رو یادمون رفت
خانم لطفی به من نگاه کرد و با لحن مهربانی گفت : سلام خانم خوش اومدی
من : سلام ممنون
خانم لطفی : فکنم از این دختر خجالتیا هستی درسته
زهرا خندید: نه خانم جان زینب اتفاقاً دختر شیطونیه اما چون تازه اومد یکم خجالت میکشه
خانم لطفی : عزیزم.... خوب بچه ها و زینب خانم بریم که کلاس امروزمون رو شروع کنیم
همه گفتن باشه
رفتیم رو زمین نشستیم و خانم لطفی شروع کرد به صحبت کردن
خانم لطفی: خوب بچه ها امروز میخوایم در مورد حجاب عفت و حیا کمی صحبت کنیم
خوب« بسم الله الرحمن الرحیم» بچه ها یک سوال حجاب چیه؟
بچه ها کمی فکر کردن....
حسنا: اجازه
خانم لطفی: بفرمایید عزیزم
حسنا: خانم حجاب از نظر اسلام یعنی پوشش حجاب باعث میشه ما از نگاه نامحرمان خودمون و افراد سود جو و هوس ران در امان باشیم
خانم لطفی: خوب حسنا جان میتونی یه مثال بزنی
حسنا : بله خانم جان... مثلا وقتی ما توی خیابون داریم راه میریم اون هم با حجاب و حجاب برتر یعنی چادر باعث میشه نگاه های نامحرمان روی ما کمتر باشه یا مثلا کسی بهمون کاری نداشته باشه و مزاحمت ایجاد نکنه
خانم لطفی : درسته عزیزم حجاب باعث ازاد بودن ما میشه ازاد بودن یعنی معنی ازاد بودن اینکه کسی به ما کاری نداشته باشه مثلا شما داری توی خیابون و جای عمومی راه میری یا حالا هرچی واین رو بدونیم شما یک شخص بی حجاب و اینکه صد قلم ارایش لباسای قرمز و زرد یا حالا هر رنگه دیگه ای بعد به نظر شما همه حالا چه مرد چه زن یه جوری شما رو نگاه میکنن که از این همه نگاه رو خودتو عصبانی میشید و دلتون میخواد کسی این طوری نگاه نکنه بهتون یا از این همه نگاه ازاد باشید
ازادی درست همین چادر و حجاب کامل هست حجاب یعنی شما مو ی سرتون یعنی فقط گردی صورت و مچ دست تون پیدا باشه
و ما با یه چیز میتونیم این حجاب رو کامل تر کنیم اون حجاب چیه فقط با چهار کلمه میتونیم حجاب کامل رو پیدا کنیم اسمش چیه؟
همه باهم گفتن : چادرررر
خانم لطفی: افرین دختران گل حجاب برتر ما چادر خوب انشالله درمورد چادر هم صحبت میکنیم فعلا چون وقتمون کم میشه بریم سراغ «عفت»
خوب حالا عفت چیه بچه ها دوست دارم شما بگید؟
.......
ادامه دارد....
❌کپی حرام است❌
نویسنده :یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#34
و نذاشت من از سرش بیوفتم وقتی نگاه نامحرمی رو روی خودش میدیده من رو جلوی صورتش میکشید تا نامحرم بفهمه اون خط قرمز هایی داره
و اینکه اون خانم جلوی حضرت زهرا رو سفید میشه چرا چون انقدر چادر رو دوست داشته و با هاش صواب کرده که این چادر شفاعتش میکنه
دخترای عزیزم این چادر انقدر با ارزش و مهمه که الان اگه رو سر یک دختر مسلمان ایرانی نباشه اون انگلیسی و امریکا ای یان که خوش حال میشن اونا میخوان دین چادر و مسلمانی رو از ایرانی ها بگیرن
نمیخوان کشور ما پیشرفت کنه
اما نمی دونن ما ایرانی ها ما مسلمونا همیشه اماده ی جنگیم حتی اگه سرمون بره نمیزاریم کشورمون ویران شه
امامامون جنگیدن تا مردم رو مسلمان کنن خیلی ها بهشون بی احترامی کردن باسنگ و چوب بهشون زدن حرف های زشت زدن وخیلی کار ها کردن که دل ما میشکنه اما اونا هیچی نگفتن فقط دو چیز رو در وجود خودشون دراون دوره پرورش دادن « صبر -و تلاش » صبر برای این کار های بعضی از کافرا و تلاش برای ایمان اوردن مردم که کار سختی بود....
و بعد هم این جنگ ها ادامه پیدا کرد اول با شمشیر بعد با چاقو و بعد هم با تفنگ و حالا هم با گوشی با قاچاق وسایل ارایش لباس های تنگ و پار پوره و....
خوب بچه ها میدونم که الان برای خیلی هاتون سوال شده که چرا گوشی ما میتونیم با گوشی هم کار های خوبی بکنیم؟
بله اتفاقا الان این گوشیه که میشه دشمنامون رو عصبانی کنیم
ولی بجز شکست دشمن با گوشی بعضی وقتا خودمونیم که شکست میخوریم
چند روز پیش یه دختری با لباس و شکل نا مناسب و ارایش اومد مسجد دنبال من میگشت من وقتی وارد مسجد شدم اومد طرفم و گفت : سلام شما خانم لطفی رو میشناسید منم گفتم : سلام عزیزم خودم هستم بفرمایید
بعد سرشو انداخت پایین گفتم چیزی شده
وقتی سرشو اورد بالا دیدم داره گریه میکنه
گفتم چرا گریه میکنی
گفت خانم کمکم کن از این زندگی خسته شدم افتادم تو چاه نمی تونم از ش در بیام خسته شدم دیگه نمی خوام این جوری زندگی کنم لطفا کمکم کنید و دوباره شروع کرد به گریه کردن گفتم گریه نکن بیا بریم تو ببینم چی شده
باهم رفتیم داخل مسجد گفتم از اول تعریف کن ببینم چی شده که از زندگی کردن خسته شدی
گفت: من توی یه خانواده ی معتقد و با ایمان بزرگ شدم یه خواهر که دوسال از من بزرگ تره دارم من از سه سالگی یاد گرفتم نماز بخونم هفت سالم که شد رفتم کلاس قران و تونستم تا نه سالگی حافظ ۳۰جز قران بشم چون خیلی باهوش بودم
من از نه سالگی عاشق دینم شدم خیلی خدارو دوست داشتم و نمیزاشتم چادر از سرم بیفته همیشه مادرم میگفت مراقب چادرت باش چون این چادر خیلی ارزش داره بخاطر این چادر خیلی ها جون و زندگیشون رو دادن و شهید شدن
و این حرف همیشه توی ذهن من موند وقتی ۱۴سالم شد پدرم برام گوشی گرفته بود البته به اصرار من چون میدیدم دوستام گوشی دارن دوست داشتم گوشی داشته باشم اما کاشکی دهنم بسته میشد و نمی گفتم گوشی بخرن.......
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#35
مادر پدرمم از خریدن گوشی راضی نبودن گفتن گوشی توی سن تو خوب نیست بزار وقتی ۲۰سالت شد برات میخریم
حتی خواهر بزرگمم نداشت و اونم میگفت فاطمه جان خواهر من گوشی چیز خوبی نیست من الان ۱۶سالمه ولی هنوز به مامان با با نگفتم گوشی برام بخرن ولی کو گوش شنوا انگار هیچی نمیشنیدم فقط میگفتم گوشی گوشی منی که هیچ وقت تو روی پدر مادرم وای نستاده بودم یه روز بخاطر یه گوشی که باعث تباه شدن زندگیم شد وایسادم و دلشون رو شکوندم که پدرم فرداش رفت و برام گوشی خرید بهم داد و با ناراحتی گفت : بیا دخترم اینم گوشی و لی بدون توی روی پدر مادرت به خاطر یه چیز بی خود واینستا و مراقب باش راهت کج نشه و به سمته تباهی نری که اگه بری سخت برگردی اینو گفت ورفت...
منم با خوشحالی روشنش کردم خیلی برام چیز جالبی بود
وقتی میرفتم مدرسه باذوق به بچه ها میگفتم دیدید بابام برام گوشی خرید...
هروقت می یومدم خونه میرفتم سر گوشی و کم کم جوری شده بودم که غذا نمیخوردم و وقتی از مدرسه میومدم میرفتم و تا دوی نصف شب بیدار بودم پدر مادرم وخواهرم چند بار تذکر دادن که چشمات اذیت میشه از امتحان درسات میوفتی داری لاغر میشی و چیزای دیگه ولی من فقط میگفتم بزارید ازاد باشم چرا گیر میدید و در اخرم در اتاقم رو محکم میکوبیدم و دوباره میرفتم سر گوشی
چند باری معلمامون به پدر و مادرم و همچنین خودم گفته بودن که ٱفت درسی کردم ولی من بازم به کارم ادامه میدادم زندگیم روز و شبم شده بود گوشی گوشی گوشی
اولا ایتا نصب کردم و یکی از دوستام گفت ایتا چیه واتساب هست اینستا هست تلگرام هست و اینا رو بهم گفتن وروش رفتن توشون روهم یادم دادن
منم اونارو نصب کردم
خیلی برنامه هاش برام جالب بود همه چیز داشت میتونستیم از ایرانی تا خارجی رو تو اینستا دنبال کنیم منم خیلیارو دنبال میکردم اهنگای زیادی گوش میدادم خیلیاشون رو حفظ شده بودم کلی فیلمای رقص و چیزای دیگه میدیدم یکی از دوستام عاشق کیپاپ بود بمنم گفت رفتم دنبال کنندش شدم
دیگه یواش یواش همه ی اینا داشت رومن اثر میکرد روی طرز لباس پوشیدنم طرز حرف زدنم و.... داشت اثر میزاشت یعنی جوری شده بودم که شالم هردفعه عقب میرفت لباسام تنگ و کوتاه تر میشد جوری که پدرم که هیچوقت دست رومن بلند نکرده بود بخاطر پوشش و اخلاق و رفتارم بهم سیلی زد و گفت که تو دیگه دختر من نیستی و رفت بیرن منم با گریه وسایلامو جمع کردم رفتم از اتاقم بیرن خواهر و مادرم کلی اصرار کردن گریه کردن تامن بمونم حتی پدرمم اومد و با مهربونی گفت که خیلی از دستم ناراحت بوده بخشید و اینا تامن نرم
پدرم خیلی منو دوست داشت یعنی کلا خانواده ی شاد و مهربونی بودیم اما با کارای من خانوادم غمگین شدن
من جیغ و داد کردم که برید کنار من دیگه اینجا نمی خوام زندگی کنم و درو باز کردم رفتم
یه دوستی داشتم از اینا بود که منو وسوسه کرد برا خریدن گوشی و از این دخترا بود که کلی دوست پسر داشت اما من شاید اینطوری شدم ولی دوست نداشتم با پسری دوست بشم
بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد دنبالم بعد نیم ساعت رسید سوارشدم همه چیز رو براش تعریف کردم اونم گفت که بیام و پیشش بمونم اسمش کلارا بود پدرش خارج بود و خودش تنها توی ایران پدر مادرش از سه سالگیش ازهم طلاق گرفته بودن و این دخترم پیش پدرش بود وقتی نه سالش میشه پدرش به خاطر کارش چون یه شرکت بزرگ توی امریکا داشته میره اونجا و عاشق یه خانمی میشه و بدون گفتن چیزی به دخترش با اون خانم ازدواج میکنه و دیگه هم بر نمیگرده ایران به خواهرش میگه تا از این دختر مراقبت کنه.....
که عمه ی کلارا هم چون دکتر بوده برای یک ماهی رفته بوده تبریز و کلارا گفت که این یک ماه پیشش باشم ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#36
سه روزی بود که اونجا بودم به کلارا گفتم که یه کار برام پیدا کنه چون میخوام برم خونه بخرم که مزاحمش نباشم
اونم گفت که نه من اینجا تنهام بمون کلی اصرار که با ید بمونی منم برای اینکه دلش و نشکونم گفتم باشه اما گفتم تاکی بمونم اینجا من از خونمون فرار کردم گفت خوب پسر عمم
منشی میخواد میری پیشش
منم گفتم با شه اما کاش نمی رفتم
فرداش با کلارا رفتیم شرکت جای بزرگ و خوبی بود بعدهم رفتیم و اسمم رو نوشت وراه افتادیم سمت خونه اونا توی راه کلارا خیلی از پسر عمش خوشش اومده بود خوب از نظر شکل و ظاهر واقعا عالی بود خوشتیپ و خوشگل منم با حرفای کلارا بیشتر ازش خوشم میومد
یه هفته شده بود منم میرفتم شرکت پسر عمه کلارا هم به بهونه های مختلف من رو میکشید توی اتاقش و باهام حرف میزد یدفعه گفت که من دیگه پیش اون غذا بخورم
بهش عادت کرده بودم شایدم وابسته همش دوست داشتم برم شرکت صبح ها زود میرفتم
شب هاهم دیر میومدم البته خودش منو میرسوند
کلارا هم که کاری بهمون نداشت اونم تشویقمون میکرد که باهم بریم بیرون و یا خوش بگذرونیم
یک ماهی گذشت ....
من با پسر عمه کلارا «کامران»خیلی صمیمی شده بودم همش باهم میرفتیم بیرون
و یجورایی بهش علاقه مند شده بودم
کلا خانوادم رو فراموش کرده بودم
یک روز بهم گفت که میاد دنبالم که باهم بریم بیرون و برام سوپرایز داره منم خوشحال
لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم وراه افتاد
رسیدیم به یک خونه ی ویلایی از بیرون شیک بود با تعجب به خونه نگاه کردم و گفتم اینجا کجاس؟
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#37
لبخندی زد و گفت خونه خودته
من: شوخی میکنی من که خونه ندارم
کامران : یه هدیه ناقابل
من: واااای کامران ممنونم 😍
و با خوشحالی دویدم سمت خونه کامران هم با خنده اومد طرفم کلید رو توی قفل کرد درو باز کرد
یه حیاط ۱۰۰متری داشت که با گلای پیچک تزئین شده بود و توی باقچش پره گل رز بود
داخله خونه هم خیلی خوشگل بود
اونشب شب خوبی برام بود از فرداش دیگه خونه ای که کامران برام خریده بود موندم
هرروز عاشق کامران میشدم اگه نبود دلم میگرفت
یک سال رو به همین روال گذروندم با بودن کامران و کلارا خیلی زندگی خوبی داشتم
عمه کلارا هم یک سال تبریز موند و نتونست بیاد روز ۶ ادردیبهشت بود
داشتم فیلم میدیدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم کامران بود بهم گفت اما ده بشم کارم داره
منم از اینکه دوباره ببینمش سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون....
جلوی یه پارک نگهداشت
رفتیم روی صندلی نشستیم
من : خوب بفرمایید بگو ببینم چی می خوای بگی
کامران: من من دارم میرم امریکا
با تعجب گفتم : چیییی کامران بگو داری شوخی میکنی
کامران : نه را سته راسته ببین فاطمه خانم من قرار بود یک سال پیش برم امریکا چون یه اتفاقی افتاد که من نتونستم برم و برام تاخیر یک ساله خورد و امسال تونستم برم برای فردا بلیت دارم و اومدم تا بهت بگم و بعد برم اهان اینم بگم اون خونه هم مال خودت به نامت زدم من انقدری پول دارم که اون خونه فسقلی برام جز یه نقطه چیزی نیست...
این داشت چی میگفت میگه میخواد بره به همین راحتی من بدون اون زنده نمی مونم کسی که دوسش دارم میخواد منو ترک کنه
با اشک بهش نگاه کردم بی تفاوت گفت : خب من دیگه باید برم
بلند شد که بره با گریه پیراهنش رو کشیدم که بر گشت صدا م رفت بالا
من : کجا میخوای بری کامران من من عاشقت شدم میفهمی عاشق من نمی تونم بدون تو زندگی کنم نرو
کامران با پزخنده گفت : برام مهم نیست که عاشقم باشی یانه من از اولشم دوست نداشتم
من: پس پس اون همه مهربونی ها دل سوزی ها براچی بود.....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#38
کامران: ببین خانم محترم من کلی کار دارم لطفا انقد حرف از من نکشید
ودر جواب سوالتون بگم اون مهربونی و دلسوزی ها به خاطر دوستیمون بود و گر نه من از اولشم شمارو دوست نداشتم الانم باید برم چون عشقم ملیکا جونم خارج منتظرمه حالاهم
مزاحم نشو
انگار که چیزی یاده اومده باشه برگشت و گفت : راستی کلارا هم بامن میاد اون میره پیش باباش منم پیش نامزدم دیگه نه به من ونه به کلارا کاری داشته باش
وباید پوز خنده پشتش رو کرد بهم ورفت
ودلم رو به همین راحتی شکوند و رفت روی صندلی کلی گریه کردم حالم اصلا خوب نبود از خودم بدم میومد
کاش هیچ وقت با هیچ پسری دوست نمیشدم
یادمه همیشه مادرم بهم میگفت : فاطمه جان مراقب باش یک روزی گول نخوری با گفتن دوست دارم و یا عاشقتم و با هیچ پسر نامحرمی دوست نشی و بهش دل نبندی چون یکروزی میاد که باید از غرورت بابت دوستیت بگذری و التماسش کنی تا ولت نکنه میگفت : مادر جان بدون اگه کسی واقعا مرد زندگی باشه و یا دوست داشته باشه به مادرش میگه تا بیاد خواستگاریت .....
کاش به حرفاش خوب گوش میکردم کاش از خانواده به خاطر گوشی دور نمی شدم چون اگه این گوشی نبود من بیحجاب نمی شدم و دغدغه روز وشبم گوشی نبود و به خانوادم عشق می ورزیدم....
وسط گریه هام داد میزدم و خدا خدا میکردم
همینطور که دستم روی صورتم بود و داشتم گریه میکردم صدای یه دختر خانمی اومد سرمو اوردم بالا دیدم یه دختر چادری و مهربون با لبخند زیباش داره بهم نگاه میکنه
کنارم نشست و گفت چی شده چرا انقدر گریه میکنی و خودتو ذجر میدی...
انگار با اومدن اون دختر دنیارو بهم دادن نیاز داشتم یکی کنارم بشینه و باهام دردو دل کنه
از اول تا اخر این داستان رو براش گفتم اون هم ارام و بادقت گوش میداد .
باهام حرف زد و جایی که شما هستید رو بهم داد تا بیام شماهم کمکم کنید••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#39
*حال*
خانم لطفی: منم بهش کمک کردم و باهاش خوب حرف زدم بعد از یک هفته از اون اتفاق گذشت وقتی رفتم نماز بعد نماز خانمی که بغلم نشسته بود بلند شد ورفت یه دختری کنار اون خانم بود که چادرش رو جلوی صورتش گرفته بود و داشت گریه میکرد....
منم کنارش نشستم بهش گفتم : چیشده عزیزم سرشو از چادر اورد بیرون وقتی موندید تعجب کرد منم وقتی دیدمش تعجب کردم...
باورم نمیشد بعد از یک هفته چادری شده باشه و بیاد مسجد و نماز بخونه
لبخندی زدم وگفتم : سلام عزیزم خوش اومدی
اونم لبخندی زد و گفت سلام ممنون .... می دونید شما کمکم کردید که دوباره به اغوش خدا برگردم واقعا ازتون ممنونم
خانم لطفی: هروز میومد مسجد میگفت با خانوادش اشتی کرده و دوباره باحجاب شد و گفت الان واقعا درکنار خانوادش بهترین زندگی رو داره ..... میدونید بچه ها وقتی هر انسانی در اغوش خدا باشه و همیشه نگاه خدارو به خودش جلب کنه اون انسان خوشبخت ترین ادم دنیاست میدونید چرا چون وقتی خدا عاشقت باشه که البته خدا همه ی مارو دوست داره و عاشقمونه ولی بعضی وقتا اون رو با کارها و گناهامون از خودمون دلخور میکنیم...
وقتی خدا همیشه و هر لحظه عاشقت بشه وقتی ازش کمک بخوایم واقعا بگم واقعا کمکمون میکنه .... پس یه کاری کنید که خدا هر لحظه بیشتر وبیشتر عاشق شما بشه و خیلی کم و کم پیش بیاد که گناه کنید... مواظب اعمالتون باشید. خوب دیگه وقت ماهم به پایان رسید انشالله اگه خدا توفیق کنه شمارو دوباره زیارت میکنم ... یاعلی
وقتی خانم لطفی رفت بچه ها هم دور هم جمع شدن حلما و رقیه هم رفتن تا چایی بیارن کنار هم نشستیم گفتیم خندیدیم
من همیشه فکر میکردم چادری ها یا مذهبی ها همش ناراحت و افسرده اند اما حالا میبینم چقدر زندگی من با اینا فرق میکنه دوستای من با اینا فرق میکنه شادی اینا بیشتر از شادی ما بود خیلی از جمع دوستانه وصمیمانشون خوشم اومد••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#40
غروب شده بود
حدیثه: خوب بچه ها پاشین که خدا داره صدامون میزنه پاشین
من: خدا ؟ خدا چجوری صدامون میزنه
لبخندی زد وگفت: وقتی اذان میگن یعنی خدا داره میگه بیاید بامن حرف بزنید که دلم توی این چند ساعت براتون تنگ شده
با گفتن حرف اخرش بچه ها خندیدن منم لبخندی زدم... دلم میخواست منم با خدا حرف بزنم
خجالت میکشیدم به زهرا بگم توی فکر بودم که زهرا اروم درگوشم گفت : نگران نباش کمکت میکنم تا خوب یاد بگیری و لبخندی زد روی زمین نشست
همه کنار هم مثل صف نشسته بودن....
باکمک زهرا بلاخره تونستم برای اولین بار نماز بخونم خیلی حال دلنشین داشت انگار خدا کنارت نشسته و به حرفات گوش میده
ساعت ۷و نیم بود که بعد از خدا حافظی با بچه ها با زهرا سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی بی بی حرکت کردم
زهرا در رو باز کرد و گفت که اول من برم تو
وارد خونه شدم که بی بی از صدای در سریع اومد توی ایوون حیاط و گفت : به به سلام دخترای قشنگم بیاید بیاید ببینید براتون چی پختم ....
سلام دادیم و رفتیم توی خونه درو که باز کردم بوی خوش فسنجان به مشامم خورد من خیلی فسنجون دوست داشتم
من: به به بی بی دستت درد نکنه معلومه خیلی به زحمت افتادی
بی بی : نه مادر چه زحمتی گفتم تا وقتی اینجایی هی نگو زحمت
حرف اخرش رو محکم گفت و بعد خندید
ادامه داد: برید دست و صورتتون رو بشورید و بیاید تا فسنجون بی بی پز رو بخورید
من : بی بی اسمتون چیه
همینطور که داشت ظرف هارو جا به جا میکرد گفت : اسم من زینبه ولی بهم میگن بی بی
لبخندی زد وگفت : چه جالب دقیقا مثل اسم من
رفتم بالا توی اتاق خودم ••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#41
لباسام رو عوض کردم بعد از شستن دستو صورتم رفتم تا با بی بی و زهرا شام بی بی زینب پز رو بخوریم 😄
بعد از خوردن غذا تشکر کردم
اومدم اتاق خودم و روی صندلی میز ارایش نشستم
توی اینه عکس خودم رو دیدم یاد حرف خانم لطفی افتادم
خانم لطفی: مواظب اعمالتون باشید ...
من من چه کار کردم یعنی اگه بمیرم چیزی دارم که به اون دونیا ببرم
باخودم گفتم : یعنی من از اون دختر کم ترم که نتونم به اغوش خدا برم چرا چرا حس میکنم خیلی تنهام اون از خانوادم و اینم از دوستام هیچ کدوماشون الان کنارم نیستن تا ارومم کنن اونا فقط توی خوشیا باهام بودن همیشه توی سختی ها منو کنار گذاشتن. هی روزگار
رفتم وروی تخت دراز کشیدم ساعت ده بود
صدای در اومد
من : بفرمایید داخل
زهرا بود
زهرا : سلام ببخشید مزاحم خلوتت شدم
خندیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه بیا تو
زهرا : خوب اومدم این کتاب رو بهت بدم به کتاب توی دستش اشاره کرد و ادامه داد: گفتم شاید دوست داشته باشی اینو بخونی
لبخندی زدم و کتاب رو از دستش گرفتم
من : ممنون باشه میخونم
زهرا : پس برم که راحت باشی شب بخیر
من: شب بخیر .... ورفت
روی تخت نشستم وبه کتاب خیره شدم روی کتاب عکس دختری بود که چادر سرش بود و دستش روی سینش بالاش نوشته بود «دختر شینا» کتاب رو باز کردم خیلی کنجکاو شدم تا بخونمش وهمین کنجکاویم باعث شد تا بخونم
به نام خدا.....................
خسته شده بودم و چشمام داشت میسوخت یک شبه نصف کتاب رو خوندم کتاب جالبی بود در مورد دختری که ازدواج میکنه و بچه هاش به دنیا میان چهارتا بچه هاش رو بدون همسرش به دنیا میاره فقط یکی از بچه هاش بود همسرش کنارش بود توی جنگ مواظت پنشتا بچه بود واقعا سخت بود اگه من جای اون بودم شاید خیلی زود خسته میشدم.....
کتاب رو روی میز شب خوابم گذاشتم و خوابیدم••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#42
صبح بعد از خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدیم
زنگ دوم بود که استاد با یه خسته نباشید تموم شدنش رو اعلام کرد
بازهرا به سمت بوفه دانشگاه رفتیم بعد از خریدن کیک و چای روی صندلی حیاط نشستیم داشتیم خوراکی هامون رو میخوردیم که صدای زنگ گوشی زهرا اومد
زهرا گوشیش رو از کیفش دراورد و با زدن دکمه سبز تماس رو وصل کرد....
زهرا: الو ...
.....
زهرا:سلام خوبی زینب اره ممنون منم خوبم
......
زهرا : جانم کاری داشتی
......
زهرا: اردو؟ از مسجد
......
زهرا : راهیان نور... اره اتفاقا چند روز پیش خانم لطفی کمی در موردش حرف زد گفت اگه دوست داشته باشید دباره بریم... حالا کی هست
......
زهرا: اهان یعنی امروز شروع ثبت نامه
.....
زهرا: حالا نمی دونم شاید...
«به من نگاهی کرد و ادامه داد... »
...شاید بیام
.....
زهرا: خیلی خوب باشه بهت زنگ میزنم... قربانت خدا حافظ....
زهرا: امممم زینب «دوستم بود زینب» که توی بسیج باهاش دوست شدی اونیکه مامانش مریضیه معده داشت یادته
من : اره چیزی شده••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#43
زهرا: نه میخواستم بدونی کدوم رو میگم... زنگ زد و گفت که از طرف پایگاه بسیج مون میبرن راهیان نور گفت که بچه ها میخوان برن منم میام یانه من که خیلی دوست دارم برم گفتم اگه توهم دوست داری بامن بیای که بریم هوووم چطوره میای... البته میدونم با ید از پدر و مادرت اجازه بگیری و یا خودت دوست نداشته باشی بیای ولی به نظر من بیا بریم خیلی جای ارامش بخش و خوبیه و قراره سه روز اونجا باشیم وبعد دوباره برگردیم
خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه برای همین فکرم رو به زبون اوردم
من : راستش زهرا جان خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه؟
زهرا لبخند مهربانی بهم زد و گفت: اونجا جاییه که بری دلت نمی خواد برگردی توی اون چند روزی که اونجا باشی عاشق میشی دلت میخواد همیشه اونجا باشی راستش شکل خاصی نداره شاید جز خاک و خل چیزی نباشه اما دلت روشن و زیباست انگار جایی مثل بهشت هستی و اینم بگم که شهدا اونجا هستن و بعضی هاشون اونجا خاک شدن و جنگ رو میشه در اونجا حس کرد ...
من : خوب.. خوب راستش خیلی دلم خواست اونجایی که میگی رو ببینم پس.. پس باشه میام
زهرا با تعجب گفت: اما هنوز از پدر مادرت اجازه نگرفتی
لبخندی زدم و گفتم : من یه دختریم که از بچگیم اجازه پدر و مادرم برام مهم نبوده و نیست چون اونا هروقت بیرون رفتن بمن نگفتن که کجا میرن یا کی میان و وقتی هم ازشون اجازه میگرفتن میگفتن برو
زهرا گفت : خیلی خوب باشه پس به بچه ها میگم تا اسمت رو بنویسن
و گوشیش رو برداشت و به زینب زنگ زد
زهرا: الو... سلام زینب جان
ً.....
زهرا : اره عزیزم میایم
.....
زهرا : با زینب میایم اونم گفت که میخواد بیاد گفتم اسمامون رو بنویسید
.....
زهرا : باشه ممنون خدافظ عزیزم
گوشی رو قطع کرد و بلند شد کیفش رو گذاشت روی شونش
زهرا: خوب پاشو که بریم تا دیر نشده
لبخندی زدم و بلند شدم باهم به سمت کلاس رفتیم
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#44
من: زهرا چجوری میتونم به خدا نزدیک بشم البته میدونم شاید سوال احمقانه ای باشه و لی برای من یه سوال مهمه
زهرا: خوب باید باهاش حرف بزنی دردو دل کنی وقتی دلت میگیره دردو دلاتو به اون بگی میدونی زینب خدا واقعا از ته ته قلبم میگم که خیلی مهربونه من شبا با خدا حرف میزنم در دو دل میکنم چون میدونم تنها کسی که همیشه کنارمه ارامش قلبمه و راز نگهدار رازامه خداست من وقتی مادرم رو از دست دادم شب روز همش با خدا حرف میزدم ازش کمک میخواستم خیلی روزای سختی رو گذروندم و لی همیشه امید داشتم به زندگی کردن چون امیدم خدا بود ارامش داشتم چون می دونستم که همیشه خدا کنارمه یه اهنگ هست که انگار حرف دل هر ادمی رو میزنه یکیش خودم
بعد گوشیش رو از کیفش در اورد یه اهنگ رو به ضبط ماشین وصل کرد و دکمه اُکی رو زد
یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاست خودش ولی تنهام نمی زاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
با گریه هام میاد غمامو حل کنه
نزدیک میشه تا منو بغل کنه
از اسمون شب خیلی پایین تره
درو که واکنم خدا پشت دره
چشمامو بستم از کنارش رد شدم
چشماشو بسته تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم از من نمیگذره
حسی که بین ماست از عشق بیشتره
➖➖➖➖➖➖➖
نامهربونی بادلم نمیکنه
به هیچ قیمتی ولم نمیکنه
یه قطره اشکمو که میدرخشه باز
بهونه میکنه منو ببخشه باز
چشما مو بستم از کنارش رد شدم.........
حس میکردم تمام حرف های دل منم میزنه اما من نمی دونستم که چقدر حرف از خدا توی دلمه واقعا مهربونه همیشه کنارمه و تنهام نمیزاره ولی من حالا فهمیدم که خدا منم دوست داشته و داره همیشه کنارمه و هست و خیلی چیزای دیگه اینجاش که گفت:« چشمامو بستم از کنارش رد شدم چشماشو بسته تا نبینه بد شدم » واقعا همینطور بوده من چشمامو به این همه خوبی هاش بستم اونم چشماشو به این همه گناه من بست خدا جونم خدای مهربونم بابت همه چیز و همه ی کارام ازت معذرت میخوام میدونم خیلی بهت بد کردم منو ببخش....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#45
تا امام زاده صالح سکوت کردیم وقتی رسیدیم پیاده شدیم رفتیم داخل و سلام دادیم
زهرا چادر گل داری از توی کیفش در اورد
زهرا: اینو بگیر سرت کن
من: ممنون
رفتیم داخل امام زاده
دستم رو به ضریح گرفتم سرم رو بهش چسبوندم اروم گریه کردم بعد از اینکه کاملا خالی شدم
مهری از جعبه مهر ها برداشتم و شروع کردم به خواندن نماز
بعد از خواندن نماز حس ارامش و خوبی داشتم
دیدم یکم اونور تر زهرا نشسته وداره قران میخونه
ازجام بلند شدم و کنارش نشستم
زهرا: قبول باشه عزیزم برا ماهم دعا میکردی
لبخندی زدم و گفتم :ممنون نگران نباش برا شما دعا کردم
زهرا : خوب پس خیالم راحت شد یکی مارو قابل دونست و دوست داشت که برامون دعا کنه
من : شما عزیزی
ساعت چهار بود
راه افتادیم سمت خونه بی بی
زهرا درو باز کرد داخل حیاط شدیم
از پله ها رفتیم بالا که دیدیم دو تا کفش زنانه جلوی در ورودی خونشون هست
زهرا: یعنی کی اومده
من: نمیدونم
زهرا دررو باز کرد و دوتایی مون باهم وارد خانه شدیم
صدای بی بی با یه خانمه که نمیدونم کی بود اومد
خانمه: زهرا جان کجاس
بی بی : رفت دانشگاه حالام فکنم با زینب جان رفته بیرون الان میاد .....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#46
زهرا رفت توی حال منم پشت سرش رفتم که
زهرا: وایییی سلام زنمو
پرید بغل اون خانمه خندم گرفته بود از این کارا از زهرا بعید بود
زنمو زهرا: سلام عزیزم خوبی
زهرا: ممنون دلم براتون تنگ شده بود می دونید الان پنج ماه که نیومدین اینجا
زنمو زهرا: اره میدونم عزیزم به عموت باید اینارو بگی هر وقت خواستیم بیایم نشد
زهرا: چرا؟
زنمو زهرا: چون عمو گرا میتون همش سر کار بود دو هفته پیش فقط ساعت ۹یا ۱۰ میومد خونه
زهرا: اشکال نداره خوش اومدین
دختر کناری زنمو زهرا لبخند شیطانی زد وگفت : خوب ماهم که اینجا نخودچی هستیم
بعدروبه مامانش ادامه داد : مامان جان خوب دل میدی قلوه میگری ها یوقت نگی دخترت حسودی کنه
با حرفش همه خندیدن
زهرا باخنده گفت: اِ سلام توهم اینجایی ندیدمت
دختره : اهان یعنی انقد ریزم که شما من رو نمی بینی
زهرا لبشو به دندون گرفت و گفت : اِ نه شما خیلی بزرگی من چشام شمارو ریز دیده
بعد پریدن بغل همدیگه و شروع کردن به خندیدن
وا اینا که دو دقیقه پیش همو داشتن میخوردن
بی بی: خوب دیگه بسته ، زینب جان چرا وایسادی بیا بشین مهمونارو بهت معرفی کنم
من: سلام
زنمو زهرا : سلام عزیزم خوبی
من:ممنون
دختر عمو زهرا: سلام شما دوست زهرا هستی
من:بله
دختر عمو زهرا: خوشبختم
من: منم همینطور
بی بی : خوب بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید ••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#47
داشتیم میوه پوست میکندم که با حرف زهرا خیلی تعجب کردم
زهرا: زنمو نرگس علی عشق من کجاس دلم براش تنگ شده
عشق زهرا تعجب اوره زهرا عاشقی
زنمو زهرا خندید و گفت : عشق شما توی اتاق خوابیده بچم خسته شده بود توی راه
زهرا : ای جانم پس میرم پیشش
زنمو زهرا : نه بزار بچم بخوابه
زهرا: اِ زنمو کاریش ندارم یزره
بی بی : دختر بزار خودش بیدار میشه
زهرا با ناراحتی گفت : چشم وای خدا زود بیدار شه که منم از لپاش گاز بگیرم
اون دفعه اون از من گاز گرفت خوب تلافی میکنم
دختر عمو زهرا : منم هستم پریروز دست منم گاز گرفت
زهرا: بازم دعواتون شده
دختر خاله زهرا : اره
منم با تعجب داشتم نگاشون میکردم وای زهرا و این کارا خدایا یعنی من خوابم
هوففففف ....
بی بی: زینب جان چرا چیزی نمیخوری
من : میخورم ممنون
بی بی با زنمو زهرا مشغول حرف زدن شد که صدای در اومد فکنم در اتاق بود
زهرا: وایییی علی بیدار شده
و دوید سمت پله ها••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#48
زهرا : الهی قربونت برم خوشگله خواب بودی
دیدم زهرا بغلش یه پسر کوچولو که میخورد دویاسه سالش باشه باقربون صدقه از پله ها میومد پایین
خندم گرفته بود من چی فکر میکردم ببین چیشد وقتی زهرا به اخر پله ها رسید با یه لبخند رو به پسره که بغلش بود گفت : اینم پسر خوابا لوی ما بیدارشده
با حرف زهرا زدم زیر خنده همه با تعجب بهم نگاه میکردم واقعا هم بهشون حق میدم بیچاره ها فکر کردن دیوونه شدم
زهرا: وا زینب چرا میخندی حرف خنده داری زدم
با صدایی که خنده درش واضح بود گفتم:نه... راستش... راستش از حرفایی که زده بودی و فکرایی که من کردم خندم گرفته
دختر عمو زهرا: چه فکرایی
من: خوب راستش فکر کردم زهرا نامزد داره که اینجوری قربون صدقش میره اخه اصلا به زهرا نمی خوره که قربون صدقه یه پسربره
بی بی و زهرا و دختر عمو وزن عموی زهرا از حرفم خندشون گرفته بود
زهرا با خنده گفت: وای خدا ... زینب یعنی...
دوباره خندید
زن عمو زهرا: اشکال نداره عزیزم زهرا خیلی علی رو دوست داره حتی بیشتر از فاطمه وقتی علی میخواست به دنیا بیاد زینب خیلی خوشحال بود روزای قبلش همش زنگ میزد و میگفت زنمو نی نی نمی خواد به دنیا بیاد
الانم وقتی زنگ میزنه دوساعت با علی حرف میزنه علیم دستکمی ازش نداره
زهرا با خنده حرس دراری که قشنگ معلوم بود که میخواد حرس کیو در بیاره گفت : پس چی من علی رو خیلی بیشتر از فاطمه دوست دارم
اینا یسره باهم دعوا دارن
ودوباره خندید و با علی کوچولو اومد نشست روی مبل اونم گذاشت روی پاش
دختر عمو زهرا«فاطمه» با حرس و لحن شوخی گفت: باشه عزیزم منم نگفتم که عاشق داداشم هستم اصلا مال خودت منم همچین داداش قلدر نخواستم
ودوباره همه خندیدیم حتی خود فاطمه
علی کوچولو با لحن خوشمزه ای گفت : خی بلی دیده دوشت ندالم
«خیلی بدی دیگه دوست ندارم »
وزهرا رو بغل کرد اخ که واقعا خواستنیه با اون موهای فرفریش.....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#49
بعد از کلی خندیدن
منو زهرا و فاطمه رفتیم تو اتاق زهرا
البته اینم بگم علی کوچولو هم بغل زهرا بود هرجا میرفت دنبالش بودو ولش نمیکرد
فاطمه : خوب عزیزم یکم از خودت بگو
من: چشم....زینب سلیمانی هستم ۲۲سالمه همرشته ای زهرا وهم دانشگاهیش هستم و باهم توی دانشگاه دوست شدیم
فاطمه: اهان
فاطمه: خوب منم خودمو معرفی کنم.....فاطمه محمدی هستم ۲۲سالمه اصفهان زندگی میکنیم یعنی مامانم اصفهانی هست بعد بابام دانشگاه میرفت که تو دانشگاه با بابام اشنا شد از هم خوششون اومد و بابام رفت خواستگاری دیگه عروسی و این چیزا بعدشم بابام اونجا شغل پیدا کردو موندنی شدیم ... بی بی دوتا پسر ویه دختر بدنیا اورد که عمه مرضیه هم تهران زندگی میکنه یه دختر که ازدواج کرده البته همسن ماهست و یه پسر که سه سال ازمون بزرگتره داره همچینم خانواده شلوغی نیستیم وکم میریم و میایم ولی کاش دوباره به دوران بچگیمون برمیگشتیم که خونه هامون کنار هم بود وهرروز می یومدیم خونه بی بی...بی بیم برامون میوه خشک ولواشک درست میکرد... هی یادش بخیر...
زهرا: وای اره چی میشد دوباره توی حیاط بی بی با توپ بازی میکردیم خوب زینب شما چند نفرید یعنی چنتا عمو داری
من: من از خانواده پدریم دوتا عمو و یکی عمه دارم که با بابام میشن چهار نفر ۰ عمو کامرانم یه پسر ۲۵ ساله داره و یه دختر ۳۰ساله که عمو بزرگمه. عمو کامیارم هم یک پسر و دوتادختر داره پسرش۲۵ساله و دختراشم یکیش ۱۹سالشه و یکی دیگش ۲۰ سالشه عمو اخریمه یعنی ته تغاری
عمم سه تا پسر داره اولی۳۲ دومی۲۵ سومی۲۰سالشه و عمم بچه دومه ... کلا همه ی بچه ها سن شون زیاده ولی از خانواده مادرم یکی داریم دختره که ۱۳ سالشه و یکی هم داریم که ۱۶ سالشه بقیه بزرگن
فاطمه : پس ماشالا تعداد شما از ما بیشتره
من : خوب یجورایی اره
زهرا: بچه ها این بحس و ول کنید درمورد یه چیزه دیگه صحبت کنید
فاطمه: چشم... حالا بگو ببینم چه خبر از بسیج و مسجدتون
زهرا : همه چی خوبه خدارو شکر قراره دوسه روز دیگم بریم راهیان نور
فاطمه : وای دلم هوای اونجارو کرده اتفاقا ما یک ماه پیش رفتیم ادم هرچقدر هم بره انگار بیشتر دلش میخواد اونجا بمونه
زهرا : اره خیلی دلنشینه زینبم میاد باهامون
فاطمه : اِ شماهم میرید
من: بله
فاطمه: خوب کردی به نظرم همه باید برن تا ببینن که چقدر جوونای کشورمون سختی کشیدن واقعا اونجا با اون گرما میشه غروباش عاشورا رو دید ولی باید قدر شهدا و خوبی ها و لطفی که به ماکردن رو خوب بدونیم و راهشون رو ادامه بدیم ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
#شهیدانه🌼
نهپلاکشناساییداࢪم!
نهࢪاهبرگشتࢪامیشناسـم!🚶🏻♂
آواࢪهمیانخطمقدمیکه
دوࢪتادوࢪمࢪامیدانمیـنگرفته
شهدااگربهدادمنرسیدازدستࢪفتهام:)
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی