📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#34
و نذاشت من از سرش بیوفتم وقتی نگاه نامحرمی رو روی خودش میدیده من رو جلوی صورتش میکشید تا نامحرم بفهمه اون خط قرمز هایی داره
و اینکه اون خانم جلوی حضرت زهرا رو سفید میشه چرا چون انقدر چادر رو دوست داشته و با هاش صواب کرده که این چادر شفاعتش میکنه
دخترای عزیزم این چادر انقدر با ارزش و مهمه که الان اگه رو سر یک دختر مسلمان ایرانی نباشه اون انگلیسی و امریکا ای یان که خوش حال میشن اونا میخوان دین چادر و مسلمانی رو از ایرانی ها بگیرن
نمیخوان کشور ما پیشرفت کنه
اما نمی دونن ما ایرانی ها ما مسلمونا همیشه اماده ی جنگیم حتی اگه سرمون بره نمیزاریم کشورمون ویران شه
امامامون جنگیدن تا مردم رو مسلمان کنن خیلی ها بهشون بی احترامی کردن باسنگ و چوب بهشون زدن حرف های زشت زدن وخیلی کار ها کردن که دل ما میشکنه اما اونا هیچی نگفتن فقط دو چیز رو در وجود خودشون دراون دوره پرورش دادن « صبر -و تلاش » صبر برای این کار های بعضی از کافرا و تلاش برای ایمان اوردن مردم که کار سختی بود....
و بعد هم این جنگ ها ادامه پیدا کرد اول با شمشیر بعد با چاقو و بعد هم با تفنگ و حالا هم با گوشی با قاچاق وسایل ارایش لباس های تنگ و پار پوره و....
خوب بچه ها میدونم که الان برای خیلی هاتون سوال شده که چرا گوشی ما میتونیم با گوشی هم کار های خوبی بکنیم؟
بله اتفاقا الان این گوشیه که میشه دشمنامون رو عصبانی کنیم
ولی بجز شکست دشمن با گوشی بعضی وقتا خودمونیم که شکست میخوریم
چند روز پیش یه دختری با لباس و شکل نا مناسب و ارایش اومد مسجد دنبال من میگشت من وقتی وارد مسجد شدم اومد طرفم و گفت : سلام شما خانم لطفی رو میشناسید منم گفتم : سلام عزیزم خودم هستم بفرمایید
بعد سرشو انداخت پایین گفتم چیزی شده
وقتی سرشو اورد بالا دیدم داره گریه میکنه
گفتم چرا گریه میکنی
گفت خانم کمکم کن از این زندگی خسته شدم افتادم تو چاه نمی تونم از ش در بیام خسته شدم دیگه نمی خوام این جوری زندگی کنم لطفا کمکم کنید و دوباره شروع کرد به گریه کردن گفتم گریه نکن بیا بریم تو ببینم چی شده
باهم رفتیم داخل مسجد گفتم از اول تعریف کن ببینم چی شده که از زندگی کردن خسته شدی
گفت: من توی یه خانواده ی معتقد و با ایمان بزرگ شدم یه خواهر که دوسال از من بزرگ تره دارم من از سه سالگی یاد گرفتم نماز بخونم هفت سالم که شد رفتم کلاس قران و تونستم تا نه سالگی حافظ ۳۰جز قران بشم چون خیلی باهوش بودم
من از نه سالگی عاشق دینم شدم خیلی خدارو دوست داشتم و نمیزاشتم چادر از سرم بیفته همیشه مادرم میگفت مراقب چادرت باش چون این چادر خیلی ارزش داره بخاطر این چادر خیلی ها جون و زندگیشون رو دادن و شهید شدن
و این حرف همیشه توی ذهن من موند وقتی ۱۴سالم شد پدرم برام گوشی گرفته بود البته به اصرار من چون میدیدم دوستام گوشی دارن دوست داشتم گوشی داشته باشم اما کاشکی دهنم بسته میشد و نمی گفتم گوشی بخرن.......
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی