📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#43
زهرا: نه میخواستم بدونی کدوم رو میگم... زنگ زد و گفت که از طرف پایگاه بسیج مون میبرن راهیان نور گفت که بچه ها میخوان برن منم میام یانه من که خیلی دوست دارم برم گفتم اگه توهم دوست داری بامن بیای که بریم هوووم چطوره میای... البته میدونم با ید از پدر و مادرت اجازه بگیری و یا خودت دوست نداشته باشی بیای ولی به نظر من بیا بریم خیلی جای ارامش بخش و خوبیه و قراره سه روز اونجا باشیم وبعد دوباره برگردیم
خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه برای همین فکرم رو به زبون اوردم
من : راستش زهرا جان خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه؟
زهرا لبخند مهربانی بهم زد و گفت: اونجا جاییه که بری دلت نمی خواد برگردی توی اون چند روزی که اونجا باشی عاشق میشی دلت میخواد همیشه اونجا باشی راستش شکل خاصی نداره شاید جز خاک و خل چیزی نباشه اما دلت روشن و زیباست انگار جایی مثل بهشت هستی و اینم بگم که شهدا اونجا هستن و بعضی هاشون اونجا خاک شدن و جنگ رو میشه در اونجا حس کرد ...
من : خوب.. خوب راستش خیلی دلم خواست اونجایی که میگی رو ببینم پس.. پس باشه میام
زهرا با تعجب گفت: اما هنوز از پدر مادرت اجازه نگرفتی
لبخندی زدم و گفتم : من یه دختریم که از بچگیم اجازه پدر و مادرم برام مهم نبوده و نیست چون اونا هروقت بیرون رفتن بمن نگفتن که کجا میرن یا کی میان و وقتی هم ازشون اجازه میگرفتن میگفتن برو
زهرا گفت : خیلی خوب باشه پس به بچه ها میگم تا اسمت رو بنویسن
و گوشیش رو برداشت و به زینب زنگ زد
زهرا: الو... سلام زینب جان
ً.....
زهرا : اره عزیزم میایم
.....
زهرا : با زینب میایم اونم گفت که میخواد بیاد گفتم اسمامون رو بنویسید
.....
زهرا : باشه ممنون خدافظ عزیزم
گوشی رو قطع کرد و بلند شد کیفش رو گذاشت روی شونش
زهرا: خوب پاشو که بریم تا دیر نشده
لبخندی زدم و بلند شدم باهم به سمت کلاس رفتیم
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی