📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#47
داشتیم میوه پوست میکندم که با حرف زهرا خیلی تعجب کردم
زهرا: زنمو نرگس علی عشق من کجاس دلم براش تنگ شده
عشق زهرا تعجب اوره زهرا عاشقی
زنمو زهرا خندید و گفت : عشق شما توی اتاق خوابیده بچم خسته شده بود توی راه
زهرا : ای جانم پس میرم پیشش
زنمو زهرا : نه بزار بچم بخوابه
زهرا: اِ زنمو کاریش ندارم یزره
بی بی : دختر بزار خودش بیدار میشه
زهرا با ناراحتی گفت : چشم وای خدا زود بیدار شه که منم از لپاش گاز بگیرم
اون دفعه اون از من گاز گرفت خوب تلافی میکنم
دختر عمو زهرا : منم هستم پریروز دست منم گاز گرفت
زهرا: بازم دعواتون شده
دختر خاله زهرا : اره
منم با تعجب داشتم نگاشون میکردم وای زهرا و این کارا خدایا یعنی من خوابم
هوففففف ....
بی بی: زینب جان چرا چیزی نمیخوری
من : میخورم ممنون
بی بی با زنمو زهرا مشغول حرف زدن شد که صدای در اومد فکنم در اتاق بود
زهرا: وایییی علی بیدار شده
و دوید سمت پله ها••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی