📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#48
زهرا : الهی قربونت برم خوشگله خواب بودی
دیدم زهرا بغلش یه پسر کوچولو که میخورد دویاسه سالش باشه باقربون صدقه از پله ها میومد پایین
خندم گرفته بود من چی فکر میکردم ببین چیشد وقتی زهرا به اخر پله ها رسید با یه لبخند رو به پسره که بغلش بود گفت : اینم پسر خوابا لوی ما بیدارشده
با حرف زهرا زدم زیر خنده همه با تعجب بهم نگاه میکردم واقعا هم بهشون حق میدم بیچاره ها فکر کردن دیوونه شدم
زهرا: وا زینب چرا میخندی حرف خنده داری زدم
با صدایی که خنده درش واضح بود گفتم:نه... راستش... راستش از حرفایی که زده بودی و فکرایی که من کردم خندم گرفته
دختر عمو زهرا: چه فکرایی
من: خوب راستش فکر کردم زهرا نامزد داره که اینجوری قربون صدقش میره اخه اصلا به زهرا نمی خوره که قربون صدقه یه پسربره
بی بی و زهرا و دختر عمو وزن عموی زهرا از حرفم خندشون گرفته بود
زهرا با خنده گفت: وای خدا ... زینب یعنی...
دوباره خندید
زن عمو زهرا: اشکال نداره عزیزم زهرا خیلی علی رو دوست داره حتی بیشتر از فاطمه وقتی علی میخواست به دنیا بیاد زینب خیلی خوشحال بود روزای قبلش همش زنگ میزد و میگفت زنمو نی نی نمی خواد به دنیا بیاد
الانم وقتی زنگ میزنه دوساعت با علی حرف میزنه علیم دستکمی ازش نداره
زهرا با خنده حرس دراری که قشنگ معلوم بود که میخواد حرس کیو در بیاره گفت : پس چی من علی رو خیلی بیشتر از فاطمه دوست دارم
اینا یسره باهم دعوا دارن
ودوباره خندید و با علی کوچولو اومد نشست روی مبل اونم گذاشت روی پاش
دختر عمو زهرا«فاطمه» با حرس و لحن شوخی گفت: باشه عزیزم منم نگفتم که عاشق داداشم هستم اصلا مال خودت منم همچین داداش قلدر نخواستم
ودوباره همه خندیدیم حتی خود فاطمه
علی کوچولو با لحن خوشمزه ای گفت : خی بلی دیده دوشت ندالم
«خیلی بدی دیگه دوست ندارم »
وزهرا رو بغل کرد اخ که واقعا خواستنیه با اون موهای فرفریش.....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی