📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#40
غروب شده بود
حدیثه: خوب بچه ها پاشین که خدا داره صدامون میزنه پاشین
من: خدا ؟ خدا چجوری صدامون میزنه
لبخندی زد وگفت: وقتی اذان میگن یعنی خدا داره میگه بیاید بامن حرف بزنید که دلم توی این چند ساعت براتون تنگ شده
با گفتن حرف اخرش بچه ها خندیدن منم لبخندی زدم... دلم میخواست منم با خدا حرف بزنم
خجالت میکشیدم به زهرا بگم توی فکر بودم که زهرا اروم درگوشم گفت : نگران نباش کمکت میکنم تا خوب یاد بگیری و لبخندی زد روی زمین نشست
همه کنار هم مثل صف نشسته بودن....
باکمک زهرا بلاخره تونستم برای اولین بار نماز بخونم خیلی حال دلنشین داشت انگار خدا کنارت نشسته و به حرفات گوش میده
ساعت ۷و نیم بود که بعد از خدا حافظی با بچه ها با زهرا سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی بی بی حرکت کردم
زهرا در رو باز کرد و گفت که اول من برم تو
وارد خونه شدم که بی بی از صدای در سریع اومد توی ایوون حیاط و گفت : به به سلام دخترای قشنگم بیاید بیاید ببینید براتون چی پختم ....
سلام دادیم و رفتیم توی خونه درو که باز کردم بوی خوش فسنجان به مشامم خورد من خیلی فسنجون دوست داشتم
من: به به بی بی دستت درد نکنه معلومه خیلی به زحمت افتادی
بی بی : نه مادر چه زحمتی گفتم تا وقتی اینجایی هی نگو زحمت
حرف اخرش رو محکم گفت و بعد خندید
ادامه داد: برید دست و صورتتون رو بشورید و بیاید تا فسنجون بی بی پز رو بخورید
من : بی بی اسمتون چیه
همینطور که داشت ظرف هارو جا به جا میکرد گفت : اسم من زینبه ولی بهم میگن بی بی
لبخندی زد وگفت : چه جالب دقیقا مثل اسم من
رفتم بالا توی اتاق خودم ••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی