📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#46
زهرا رفت توی حال منم پشت سرش رفتم که
زهرا: وایییی سلام زنمو
پرید بغل اون خانمه خندم گرفته بود از این کارا از زهرا بعید بود
زنمو زهرا: سلام عزیزم خوبی
زهرا: ممنون دلم براتون تنگ شده بود می دونید الان پنج ماه که نیومدین اینجا
زنمو زهرا: اره میدونم عزیزم به عموت باید اینارو بگی هر وقت خواستیم بیایم نشد
زهرا: چرا؟
زنمو زهرا: چون عمو گرا میتون همش سر کار بود دو هفته پیش فقط ساعت ۹یا ۱۰ میومد خونه
زهرا: اشکال نداره خوش اومدین
دختر کناری زنمو زهرا لبخند شیطانی زد وگفت : خوب ماهم که اینجا نخودچی هستیم
بعدروبه مامانش ادامه داد : مامان جان خوب دل میدی قلوه میگری ها یوقت نگی دخترت حسودی کنه
با حرفش همه خندیدن
زهرا باخنده گفت: اِ سلام توهم اینجایی ندیدمت
دختره : اهان یعنی انقد ریزم که شما من رو نمی بینی
زهرا لبشو به دندون گرفت و گفت : اِ نه شما خیلی بزرگی من چشام شمارو ریز دیده
بعد پریدن بغل همدیگه و شروع کردن به خندیدن
وا اینا که دو دقیقه پیش همو داشتن میخوردن
بی بی: خوب دیگه بسته ، زینب جان چرا وایسادی بیا بشین مهمونارو بهت معرفی کنم
من: سلام
زنمو زهرا : سلام عزیزم خوبی
من:ممنون
دختر عمو زهرا: سلام شما دوست زهرا هستی
من:بله
دختر عمو زهرا: خوشبختم
من: منم همینطور
بی بی : خوب بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید ••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی