eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
186 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿 •بسم رب شهدا• ◇فصل اول ◇ 《زینب "بیتا 》 خیلی برام حرفاش قشنگ وجالب بود انگار منم دلم میخواست منم با افتخار اسمم رو بگم واقعا الان حس میکنم که چقدر خدا مهربونه که همیشه یه بهونه میخواد تا بعضی از گناهامون رو پاک کنه .... زهرا گفت که بعدا بیشتر درمورد خودم بهش بگم رسیدم ماشین رو پارک کردم که زهرا ازش پیاده شد زهرا: خوب بیا بریم که فکنم بی بی نگران شده باشه دوسه بار بهم زنگ زده منم جواب نداده بودم برای همین نگران شده بود بهش زنگ زدم گفتم الان میایم من: باشه عزیزم برو منم الان میام ورفت سمت در از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت زهرا درو باز کرد ورفتیم تو چنتا چراغ روشن بود که باعث شده بود اونجا کمی نورانی بشه بی‌بی سریع درو باز کرد اومد بیرون ما توی حیاط وایساده بودیم بی بی : مادر کجایید دل نگرونتون شدم من: سلام بی بی جان الان که خدارو شکر ما سالم وسلامت در خدمت شماییم نگران نباشید بی‌بی لبخندی زدو گفت : خداروشکر مادر بیاید تو هوا یکم سرده بیاید رفتیم داخل بازهرا وسایلم که یک ساک بود رو بردیم بالا وارد اتاق شدیم .... زهرا لامپ رو روشن کرد و گفت : خوب تو رو تخت بخواب منم روزمین من : نه بابا این چه حرفیه من جام رو زمین خوبه زهرا : اِ نشد تو باید رو تخت بخوابی منم رو زمین ما مهمون رو رو زمین نمی خوابونیم که همون موقع صدای در وبعدش صدای بی بی اومد بی بی: زهرا جانم مادر بیا مهمونتو ببر اتاق مهمان یهو زهرا زد توی سرش وگفت : وای ... چشم چشم بی‌بی الان زینب رو میبرم اتاق وروبه من گفت : ببخشید اصلا حواسم نبود بیا بریم اتاق مهمان اونجا راحت باشی ودستم روگرفت از اتاق خودش اومدیم بیرون ...... ادامه دارد ..... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده:یازینب ✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿 •بسم رب شهدا• ◇فصل اول◇ دراتاق رو باز کرد وارد اتاق شدم اتاقش هم‌ مثل خونه سنتی چیده بودن یه موکت روی زمین بود که یه قالی کوچیک دایره ای شکل وسط اتاق بود ویه مبل کنار اتاق بود که یه قالیچه مستطیل روش انداخته بودن یه تخت دونفره بود که یه پتوی خوشگل روش بود بغلش هم میز دایره شکل بود که روش یه شب خواب بود روبرویم یه کمد و اون طرف تَرش یه در بود که فکرکنم حمام یا سرویس بهداشتی بود ویه پنجره با پرده های سنتی پوشیده شده بود چندتا گل هم روی تاقچه ی پنجره بود ... درکل اتاق دل باز و زیبا و سنتی بود خیلی خوشم اومد داشتم اتاق رو میدیدم که زهرا گفت : خوب زینب جان کاری نداری من برم که استراحت کنی لبخندی زدم و گفتم : نه عزیزم برو خودتم امروز خسته شدی ازبس ازت حرف کشیدم خندیدو گفت باشه و درو بست و رفت کیفم رو روی زمین پرت کردمو خودمو انداختم روی تخت ... من : اخیششش هوففف الان فقط دلم یه خواب راحت و خوب میخواد.... چشمامو بستم بعد از چند دقیقه فکر کردن به امروز به خواب رفتم .... با صدای تق تق در از خواب نازم بلند شدم و با صدای خش دارم بخاطر خواب گفتم: بفرمایید درباز شد و زهرا در چارچوب در نمایان شد بالبخند گفت : سلام صبحت بخیر لبخندی زدم و گفتم : سلام صبح توهم بخیر زهرا: ممنون بیا صبحانه حاضره بخوریم بعد بریم سر خاک مادرم من : باشه عزیزم راستی ساعت چنده زهرا : ساعت هفته من : اهان باشه الان میام عزیزم زهرا لبخند زد و رفت ..... ادامه دارد ..... ❌کپی حرام است❌ نویسنده : یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ از روی تخت بلند شدم رفتم توی حمام توی روشویی دست و صورتم رو شستم از حمام اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم یه رژ مایه صورتی کمرنگ و کمی ریمل زدم کولمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون صدای حرف زدن بی بی و زهرا میومد بی بی : زهرا مادر مهمونتو بیدار کردی زهرا : اره بی بی جان بهش گفتم بیاد صبحانه بخوره اونم گفت اماده بشم میام بی بی : کجا باهاش دوست شدی زهرا : توی دانشگاه هم کلاسیم بود دیروز اومد پیشم زندگیم رو براش گفتم باهم حرف زدیم دیگه باهم دوست شدیم دختر خوبیه ازش خوشم اومد بی بی: اره ماشالله دختر مهربون خوبیه خدا برا پدر مادرش حفظش کنه بعد هم دیگه صدایی نیومد رفتم داخل اشپزخانه بالبخند گفتم : سلام صبحتون بخیر با حرف من زهرا و بی بی برگشتن و بهم نگاه کردن بی بی بالبخند گفت : سلام عزیز جان صبحت بخیر بیا بیا برات صبحونه خوشمزه درست کردم حسابی جون بگیری من : ممنون بی بی جان ببخشید به زحمت افتادید بی بی اخم کم رنگی کرد و گفت : زحمت چیه بی بی همیشه در خونش برای همه بازه چه دوست و چه دشمن حالاهم بیا صبحانه بخور که برید دانشگاه دیرتون نشه من : چشم صندلی رو کشیدم عقب و روش نشستم و با زهرا و بی بی شروع کردیم به خوردن دستش درد نکنه خداییش کلی به زحمت افتاده شیر محلی پنیر محلی عسل محلی کره محلی چهار جور مربا :به - البالو هویج-بالنگ و چیزای دیگه... بعد از خوردن صبحانه از بی بی تشکر کردم زهرا رفت کیف و چادرش رو اورد بعد از خدا حافظی با بی بی دوتایی از خونه اومدیم بیرون رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم نشستم رو صندلی درو بستم زهرا هم درو بست و گفت : راستی یادم رفت بپرسم خوب خوابیدی من: اره عزیزم خیلی خوب بود نگران نباش من خوش خوابم خندیدو و گفت : یاد مدرسه ی موش ها میوفتم یکیشون خیلی میخوابید بهش میگفتن خوش خواب توهم مثل موشه ای منم خندم گرفته بود برا همین دوتا ایی زدیم زیر خنده که یهو...... ادامه دارد ..... نویسنده : یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ باماشین خوردم به ماشینه روبه روییم که ترمز رو کشیدم باعث شد صدای بدی ایجاد بشه خیلی ترسیدم به زهرا نگاه کردم که با نگرانی بهم نگاه میکرد خواستم از ماشین پیاده بشم ببینم چی شده که زهرا با نگرانی گفت : زینب نرو میترسم دعوا بشه بشین تو ماشین من میرم ببینم چی شده نزاشت حرفی بزنم سریع درو باز کرد و رفت پایین به ماشین رو به روییم نگاه کردم یه ماشین فراری که دوتا پسر با عینک دودی اومدن پایین زهرا کنار ماشین من بود اون دوتاهم کنار ماشین خودشون که پسره یه چیزی گفت و بعد هم زهرا یچیزی گفت دباره پسره داشتن حرف میزدن پسره یه لبخند زد و باز هم یه چیزی گفت وچون من تو ماشین بودم چیزی نمیشنیدم زهرا هم اخمی کرد و یه چیزی گفت رفتم پایین ببینم چی شده چون کلا سمون الانا بود که شروع بشه اگه ماهم نریم تاخیری میخوریم از ماشین پیاده شدم که سه نفریشون بهم نگاه کردن پسر پوز خنده ای زدو گفت : هع خانم چشات نمیبینه میزنی ماشین نازنین منو خراب میکنی این دوست اوملتم درست حرف نمیزنه از حرف اخرش خیلی عصبانی شدم به ماشینش نگاه کردم فقط یکم از سپرش رفته تو من: اقای محترم حرف دهنت رو بفهم حق نداری به دوست من چیزی بگی بعدشم فقط یکم از سپر ماشینت رفته تو نابود که نشده خسارتشم هر چقدر باشه میدم شماره کارتتون رو بگید همین الان پول رو واریز کنم بعد یه شماره گفت که روی گوشیم تایپ کردم و بعد پول رو براش واریز کردم براش اس اومد منم گفتم : خوب پول رو هم دادم خدا نگهدار وبه سمت ماشین رفتم زهرا هم اومد پسره یه نگا به گوشیش ویه نگاه به ماشین ما میکرد براش بوق زدم که بره اون طرف به خودش اومد ورفت بادوستش نشست تو ماشین وگاز دادو رفت منم را افتادم یه پنج دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردم دیگه داشت دیر میشد با زهرا باسرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم در زدم دیدم صدایی جز صدای خنده ی بچه ها نمیاد وارد کلاس شدم که دیدم ..... ادامه دارد ..... نویسنده : یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ استاد توی کلاس نیست و بچه ها هم میگن و می خندن ماکه درو باز کردیم همه به ما نگاه کردن یکی از بچه های کلاس که خیلی مسخره بازی میکرد اصلا ازش خوشم نمی اومد پسر نچسب و پرویی بود گفت: به سلام خانم پلیس اینده وسلام به کلاغ کلاس که با این حرفش بچه ها زدن زیر خنده «چون توی کلاسمون فقط زهرا چادری بود » بعد رو به من گفت : خانم پلیس اون یکی خانم پلیس کجاس واقعا تعجب داره شما خانم باشخصیت با یه کلاغ دوست بشید از این حرفش خیلی عصبی شدم یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد رفتم سمتش میز اول نشسته بود روبه روش وایسادم و باعصبانیت و اخمی که حس میکردم پیشونیم داره از جاش در میاد گفتم : میفهمی چی میگی کلاغ خودتی پسره ی هوفففف دستم رو به نشونه ی تهدید روبه روش گرفتم من: فقط یه کبار یه کبار دیگه به دوست من بی احترامی کنی من میدونم و تو خنده ای سر دادو گفت: اوه اوه خانم غلط کردم ببخشید دیگه چیزی نمیگم بعد دوباره خنده پسره : هع من به اون کلاغ سیاه که یه پارچه دور خودش پیچونده احترام بزارم عمرا.... که همون موقع زهرا اومد سمتش وگفت : اقای محترم من احترام نمیخوام به من بی احترامی کن اما به یادگار بی بی حضرت زینب چیزی نگو چون حرمت داره چطور دلت میاد همچین حرفی بهش بزنی اولن این چادر نه پر کلاغ ونه پارچس که دورم پیچوندم اصلا میدونی بخواطر همین چادر چند هزار نفر شهید دادیم میدونی چقدر خانواده داغ دیدن میدونی حضرت زینب رو چقدر کتک زدن چادر ش رو کشیدن همون روز یعنی روز عاشورا چادرشونو اتیش زدن که حضرت رقیه با این همه سختی غم و غصه هیچ حرفی نزد فقط اون لحظه‌ گفت : عمه جان یه پارچه بلند بده من سرم کنم اینجا مرد هست خجالت میکشم باز هم میخوای بی احترامی کنی میدونی با این کار شماها امام زمان چجور گریه میکنه بعد بعضی ها میگن چرا ظهور نمیکنه فقط و فقط بخاطر این گناهاس نزارید امام زمان از کاراتون گریه کنه چون وقتی اون اشکی روکه اگه برای گناه شما بکنه دیگه اون گنا هتون بخشیده نمیشه من به خاطر حرفتون میبخشم تون اما خدا به خاطر بی احترامیت به حرمت حضرت زینب نمی بخشتت فقط برو از خدا توبه کن وقتی داشت حرف میزد همه ساکت شده بودن دخترا و پسرا سرشو نو انداخته بودن پایین و این پسره سرشو پایین گرفته بود همینطور پیشونیش عرق میکرد معلوم بود بد جور خجالت از این حرفش کشیده زهرا هم اشک میریخت و حرف میزد منم بغض کرده بودم سرمم انداخته بودم پایین یه لحظه نگاهم به در خورد که ..... ادامه دارد ..... نویسنده:یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
انرژی بدید ....😉 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️ از رمان راضی هستید ؟ اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱 👇 https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول ^ دیدم استاد و چندا از بچه ها کنار وایساده بودن و باتعجب به زهرا من و اون پسره نگاه میکرد سریع گفتم : سلام استاد با حرف من همه به سرشونو گرفتن بالا و به استاد نگاه کردن استاد: سلام بعد از کمی مکس گفت : اینجا چه خبره خانم سلیمانی پسر رو بهش نشون دادم وگفتم : استاد ایشون به دوستم بی احترامی کردن استاد : اقای علی نژاد پاشید برید بیرون اینجا جای این حرفا و کارا نیست همون پسره که فامیلیش علی نژاد بود سرشو بلند کرد و روبه زهرا گفت : ببخشید خانم بهتون و چادرتون بی احترامی کردم من رو حلال کنید و رو به استاد گفت : چشم استاد کیفش رو برداشت و رفت بیرون از کارش تعجب کرده بودم استاد رو به ما گفت : خوب خانم محمدی و خانم سلیمانی بفرمایید بشینید به بقیه ی دانشجو ها هم گفت که اونها هم نشستند منو زهرا هم روی یه صندلی نشستیم واستاد شروع کرد به درس دادن .... بعد از کلاس با زهرا رفتیم توی بوفه ی دانشگاه.... زهرا : خوب زینب جان یادت دیروز چی گفتی قرار شد ادامه ی حرفت رو امروز بزنی من: اهان اره عزیزم خوب داشتم میگفتم ما همچین خانواده ای هستیم من از بچگی ازاد بزرگ شدم خودم کا رام رو میکردم چون پدر مادرم خونه نبودن واسه خودنشون اینور اون ور میرن راستش وقتی بابات رو بغل کردی اونم با مهربونی باهات رفتار کرد من... لبخندی زدم وگفتم بهت حسودیم شد لبخندی زد و چیزی نگفت ... ادامه دارد ..... نویسنده : یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ من : زهرا میخوام یچیزی بگم زهرا بگو عزیزم گوش میکنم من : خوب چطور بگم امممم من می ..... داشتم حرف رو شروع میکردم که زنگ خورد گفتم بریم بعدا بهت میگم زهرا : باشه رفتیم توی کلاس بعدی استاد اومد درس رو شروع کرد وسط کلاس دو سه بار گوشی زهرا زنگ خورد که زهرا بار سوم جواب داد و یواشکی به کسی که زنگ زده بود یه چیزی گفت و بعد قطع کرد بعد از تموم شدن کلاس اومدیم بیرون که دوباره گوشیش زنگ خورد من : زهرا گوشیت داره زنگ میخوره جواب بده زهرا گوشیو از کیفش در اورد و جواب داد زهرا : جانم ....... سلام فاطمه جان خوبی ....... ممنون منم خوبم کاری داشتی ....... اهان باشه عزیزم الان میام ....... قربونت خدافظ گوشی رو قطع کرد و روبه من گفت : اِ زینب جان دوستم زنگ زده امروز کلاس توی بسیج مون داریم شنبه سه شنبه و جمعه میریم بسیج خانم لطفی میاد اونجا حرفایی در مورد حجاب و چیزای دیگه میگه خیلی مهربونه ما دوستش داریم الان میای باهم بریم بسیج البته اگه خسته نیستی دلم میخواست برم ببینم بسیجی که میگه چجوریه انگار به دلم افتاده بود برم نمی دونم چرا از موقع ای که با زهرا دوست شدم دلم میخواد درمورد چادرش حجابش خدا و کلا دین بیشتر بدونم من : نه عزیزم خسته نیستم بریم زهرا لبخندی زد و گفت : خیلیم عالی بریم سوار ماشین شدیم ماشین رو رو شن کردم و راه افتادیم به سمت جایی که زهرا گفته بود .... ادامه دارد .... نویسنده : یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
انرژی بدید ....😉 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️ از رمان راضی هستید ؟ اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱 👇 https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ چند دقیقه ای توی راه بودیم ...... وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم زهرا: بیا باید بریم جلوتر من: باشه یه چند قدم جلو تر رفتیم رسیدیم به یه جایی شبیه مسجد بود جای بزرگی بود داشتیم میرفتیم به سمت حیاط که یکی زد رو شونه ی زهرا..... زهرا برگشت به پشت سرش نگاه کرد بعد با شوق پرید بغل یه دختر چادری زهرا : وااااای زینب دلم برات تنگ شده بود پار سال دوست امسال اشنا چرا یه هفتس نمیای دوست زهرا خندید وگفت زینب (دوست زهرا) : سلامت کو دختر زهرا : وای ببخشید اصلا وقتی دیدمت انقدر ذوق کردم یادم رفت بهت سلام کنم زینب (دوست زهرا) : میدونم عزیزم منم خیلی دلم برات تنگ شده بود حالا خوبی چه خبر... زهرا : ممنون عزیزم خبری نیست سلامتی نگفتی چرا نیومدی چیزی شده زینب( دوست زهرا) : خوب راستش یادته مامانم معدش درد گرفته بود اون هفته شب جمعه حالش خیلی بد شد یهو دیدم داره به خودش میپیچه یه چند باریم بهش گفتم چیزی شده اگه حالت بده بریم دکتر گفت نه من خوبم فردا صبح وقتی بلند شدم دیدم دلشو گفته داره اروم گریه میکنه گفتم مامان چیشده گفت معدم خیلی درد میکنه دارم میمیرم منم با ترس زنگ زدم به بابام که اومد رفتیم بیمارستان بعد دکتر گفت : معده درد گرفته معدش عصبیه یه هفته باید استراحت کنه مراقبش باشید دیگه منم یه هفته خونه موندم خودم کارا رو میکردم مامانم خوابیده بود حتی مدرسه هم نرفتم چه برسه به اینجا بعد دست زهرا رو گرفت و گفت : زهرا برای مامانم خیلی دعا کن حالش اصلا خوب نیست خیلی نگرانشم ... زهرا: انشالله حالشون زود خوب شه نگران نباش زهرا جان توکلت به خدا باشه ..... ادامه دارد ..... نویسنده:یا زینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ اون دختره نگاهش به من افتاد وگفت سلام ببخشید ندیدمتون با حرف دوست زهرا زهرا برگشت طرف من زهرا : اِ چرا حواسم نبود ببخشید زینب جان تقصیر اینه این دوست من حواسم رو پرت کرد زینب با تعجب به من نگاه کرد زینب: اِ مگه شماهم اسمتون زینب من: بله زینب : چه جالب دستو شو اورد جلو منم دستشو گرفتم و به نشانه ی دوستی... زینب : زینب جان خوشحالم از اشنایی تون من: مرسی منم همینطور زهرا : خوب دوستای گلم بیاید بریم تو که الان فاطمه پوستمو نو میکنه زینب خندید و گفت : اره بریم که دیر بشه کلی بهمون چیز میگه منم با تعجب دنبالشون رفتم رفتیم تو جای بزرگ و خوبی بود رو درو دیوار عکس شهدا بود رفتیم داخل یه دختر سریع اومد طرف ما وگفت : سلام شما دوتا کجایید بیاد الان خانم میاد اروم به زهرا گفت :زهرا این دختر خانم کیه؟ زهرا: دوستمه زینب دختره : سلام خوبی عزیزم من:سلام مرسی ممنون دختره : خوب خوش اومدی بیا بریم بقیه ی بچه ها رو نشونت بدم دختره : زهرا جان میشه من دوست گلت رو چند دقیقه قرض بگیرم زهرا خندید وگفت : باشه عزیزم برو بچه هارو به زینب نشون بده منم برم ببینم خانم لطفی کی میاد دختره : خوب پس بریم من: بریم وراه افتادیم به طرف چنتا دختر که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن ...... من : ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسم دختره : اره عزیزم اسم من فاطمه هاشمی هست خوب اسم شماهم که زینبه اما ببخشید فامیلیت رو نمی دونم میشه بگی من: فامیلیم سلیمانیه زینب سلیمانی فاطمه: اِ چه اسم و فامیل قشنگی من : ممنون دختر مهربون و خوش صحبتی بود من همیشه فکر میکردم چادری های بد اخلاق هستن چون یه دفع یه دختره وقتی دبیرستان بودم چادری بود اما خیلی بد اخلاق بود برا همین من همیشه در مورد چادریا همچین فکری میکردم ....... فاطمه رو به دخترا که فکنم هفت یا هشت نفر بودن گفت : سلاااام دوستای خولم دخترا خندیدن و باهم گفتن : سلااام دوست خول خودمون و دباره همه خندیدن یکیشون رو به من گفت : سلام عزیزم تازه اومدی اینجا فاطمه : نه ایشون خانم زینب سلیمانی هستن دوست زهرا من امروز زنگ زدم به زهرا که بیاد چون دانشگاه بود بادوستش اومد دختره: اهان فاطمه: خوب بچه ها خودتون رو معرفی کنید نفر اول: حدیثه فاطمی هستم ۲۳ سالمه نفر دوم: فاطمه زهرا جعفری هستم ۱۹ سالمه نفر سوم : محیا سادات اکبری هستم۱۷ سالمه نفر چهارم : نرگس راد هستم۲۱ سالمه نفر پنجم : رقیه مرادی هستم ۱۸ سالمه نفر ششم : کوثر احمدی هستم ۲۰ سالمه نفر هفتم : حسنا طاهری هستم ۱۹ سالمه نفر هشتم : هلما طاهری هستم ۱۶سالمه همشون اسماشون و سنشون رو گفتن فاطمه : خانمای طاهری دوتا خواهرن حسنا و هلما هلما از حسنا سه سال کوچیک تره من: اهان فاطمه زهرا : خوب عزیزم شما چند سالته من: من ۲۲سالمه کوثر : اِ پس همسن فاطمه _ زهرا یی فاطمه : اره اهمسن منو زهرا هست زهرا با زینب اومدن طرف ما : خوب سلام دوستان خوبین چه خبر بچه ها هم سلام کردن حدیثه : زینب خوبی کجا بودی چند روزه ندیدیمت زینب: خوبم عزیزم مامانم معده درد شدید گرفته بود منم باید یه هفته پیشش میبودم برا همین نه مدرسه رفتم و نه اینجا اومدم این یه هفته پیش مامانم بودم حالش خوب نبود براش دعا کنید حسنا: انشالله خوب بشن توکلت به خدا باشه خدا بزرگه زینب : ممنون صدای خانمی از پشت سرمون اومد خانمه : سلام بچه های عزیزم خوبین بچه ها همه برگشتن طرف صدا زهرا هم پرید بغل همون خانمه زهرا : سلام خانم لطفی جونم خوبی ... یه خانم جوون و مهربون بود خانم لطفی : ممنون عزیزم شما خوبی بی بی جون خوبه زهرا: بله ممنون خوبه بقیه ی بچه ها هم رفتن بغلش کردن .... ادامه دارد ..... نویسنده: یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
انرژی بدید ....😉 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️ از رمان راضی هستید ؟ اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱 👇 https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆