📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول ◇
#24
《زینب "بیتا 》
خیلی برام حرفاش قشنگ وجالب بود انگار منم دلم میخواست منم با افتخار اسمم رو بگم
واقعا الان حس میکنم که چقدر خدا مهربونه
که همیشه یه بهونه میخواد تا بعضی از گناهامون
رو پاک کنه ....
زهرا گفت که بعدا بیشتر درمورد خودم بهش بگم
رسیدم ماشین رو پارک کردم که زهرا ازش پیاده شد
زهرا: خوب بیا بریم که فکنم بی بی نگران شده باشه دوسه بار بهم زنگ زده منم جواب نداده بودم برای همین نگران شده بود بهش زنگ زدم گفتم الان میایم
من: باشه عزیزم برو منم الان میام
ورفت سمت در از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت زهرا درو باز کرد ورفتیم تو چنتا چراغ روشن بود که باعث شده بود اونجا کمی نورانی بشه
بیبی سریع درو باز کرد اومد بیرون ما توی حیاط وایساده بودیم
بی بی : مادر کجایید دل نگرونتون شدم
من: سلام بی بی جان الان که خدارو شکر ما سالم وسلامت در خدمت شماییم نگران نباشید
بیبی لبخندی زدو گفت : خداروشکر مادر بیاید تو هوا یکم سرده بیاید
رفتیم داخل بازهرا وسایلم که یک ساک بود رو بردیم بالا وارد اتاق شدیم ....
زهرا لامپ رو روشن کرد و گفت : خوب تو رو تخت بخواب منم روزمین
من : نه بابا این چه حرفیه من جام رو زمین خوبه
زهرا : اِ نشد تو باید رو تخت بخوابی منم رو زمین ما مهمون رو رو زمین نمی خوابونیم
که همون موقع صدای در وبعدش صدای بی بی اومد
بی بی: زهرا جانم مادر بیا مهمونتو ببر اتاق مهمان
یهو زهرا زد توی سرش وگفت : وای ... چشم چشم بیبی الان زینب رو میبرم اتاق
وروبه من گفت : ببخشید اصلا حواسم نبود بیا بریم اتاق مهمان اونجا راحت باشی
ودستم روگرفت از اتاق خودش اومدیم بیرون ......
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی