🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#قسمت۱۷
#بخش_دوم
#از_جهنم_تا_بهشت🌊
وقتی رسیدم هنوز شروع نشده بود و هیچ کس هم نیمده بود . پس فرصت خوبی بود تا لحظه های آخرو تو آغوش پدرانه عمو بگذرونم و سعی کنم تا از رفتن پشیمون بشه. اما ظاهرا عمو نظرش تغییر ناپذیر بود و فقط گفت میخوام با بابات صحبت کنم و راضیش کنم تو رو هم چندوقت دیگه بفرسته پیشم اونوقت میشی فرزند خونده من.
ولی من محال بود قید مامان و بابا و امیرعلی رو بزنم هرچند که عاشق ترکیه و عمو بودم و بابا هم محال بود رضایت بده پس فقط سعی کردم شب اخر رو خوش باشم. مانتوم رو در اوردم یه کت شلوار سفید صورتی . موهای مشکی بلندمم که تا پایین کمرم بود رو هم فر کرده بودم و آرایشم هم یه آرایش ملیح دخترونه بود . داشتم از پله ها می رفتم پایین که چشمم به خانومی خورد که با ناز و عشوه داشت با عمو حرف میزد. فکر کنم طناز باشه زن عموی جدید. اییییش یه لباس فوق العاده باز پوشیده بود که اصلا نمیشه اسمشو گذاشت لباس در همین نگاه اول ازش بدم اومد البته قیافش بد نبود. عمو با دیدن من لبخندی زد رفتم پیششون . بهم معرفیمون کرد.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺