💐روزت مبارک آقا معلم
یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه!
گفتم: مگه چی شده؟ کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس نمی فهمد.
مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سرایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی. آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پر کرد.
حالا هم بچه ها و اولیاء از من خواستند که ایشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم.
با ابراهیم صحبت کردم. حرف های مدیر مدرسه به او را گفتم. اما فایده ای نداشت. وقتش را جای دیگر پر کرده بود.
ابراهیم در دبیرستان ابوریحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود. دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی ها معلم خودشان شنیده بودند شیفته او بودند.
📚سلام بر ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روز_معلم_مبارک
#معلم_نمونه
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت1
تابستان سال 1386بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت
مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان
بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم
اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
درست مثل اينكه مسجد، جزيرهاي در ميان درياست!
امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي ســفيد بود. از جا برخاســت و
رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود
پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟
جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق
شناس و حاج آقا مجتهدي.
من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم
با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.
سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي
در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي
عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اينها هستند.
بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم
خوب نگاه کنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز
قهوهاي بر تنش بود.
خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را شناختم. من چهره او را بارها ديده
بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي!!
سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخلاق
كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده اند چنين سخني ميگويد!؟
او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟
در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهدكه... او كه سالها قبل از
دنيا رفته!!
هيجان زده ازخواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد 1386
مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم «ص» بود.
اين خــواب روياي صادقهاي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي
برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم.
ديگر خواب به چشمانم نمي آمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي
شنيده بودم مرور كردم.
٭٭٭
فراموش نميكنم. آخرين شــب ماه رمضان سال 1373 در مسجدالشهداء
بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم.
مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت مسجد، داخل
كوچه شهيد موافق قرار داشت.
حاج حسين ا... كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد.
خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده
بودم...!
ادامه دارد....
#رمان
ًِ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلـام_بر_ابراهیـــم
#قسمت2
آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من
كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن
جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم.
اين صحبت ها ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نميشد، يك
رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!
عجيب تر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت
سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده!
و من در همه كلاسهاي درس و براي همه بچه ها از او ميگفتم.
٭٭٭
هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست
دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي اخلاق عملي معرفي كرده؟
فرداي آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم.
با ديدن چهره او كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم.
ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوه ها و نه در پست وخانه هاي خانقاه
بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.
همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان
نزديك شهيد را از او گرفتم.
تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم. از
خدا هم توفيق خواستم.
شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان
مخلصش بر عهده ما نهاده است.
ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال 1336 در محله شــهيدآيت ا... سعيدي
حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود.
او چهارمين فرزند خانواده بشــمار ميرفت. با اين حال پدرش، مشــهدي
محمد حسين، به اوعلاقه خاصي داشت.
او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با شغل بقالي
توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشــيد. از آنجا بود که همچون
مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد.
دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني رفت و دبيرســتان را نيز در مدارس
ابوريحان و کريم خان زند.
ســال 1355 توانســت به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سالهاي
پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.
حضور در هيئت جوانان وحدت اســامي و همراهي و شاگردي استادي
نظير عالمه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود.
در دوران پيروزي انقلاب شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد.
او همزمــان بــا تحصيل علم بــه کار در بازار تهران مشــغول بود. پس از
انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
ادامه دارد....
ًِِ
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت3
ابراهيــم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و
بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد.
در واليبال وکشــتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه
مي ايستاد.
مردانگــي او را ميتوان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيده بازي دراز و
گيلان غرب تا دشت هاي سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماســه هاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي
ميکند.
در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي گردان هاي کميل و حنظله
درکانال هاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.
ســرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرســتادن بچه هاي باقيمانده به
عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.
او هميشه از خدا ميخواســت گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران
محبوب خداست.
خدا هم دعايش را مســتجاب كرد. ابراهيم سال هاست كه گمنام و غريب
در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور...!
درخانه اي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي
ميكرديم.
اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي
خوشحال است.
خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر
ميكرد.
هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر
تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد:
« ابراهيم »
پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد
بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين
آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي
ميكني؟!
پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من
مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من را هم زنده میکند...
ادامه دارد....
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت4
راست ميگفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود.
هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،
اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد.
٭٭٭
ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق
خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد.
يكبار هم در همان ســال هاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم
خيلي خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان «عج» را توي خواب ديده.
وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت كربلا داشــته، حضرت عباس را
در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه،
آقاي خميني كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.
حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل
دستورات امام زمان«عج» می مونه.
دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف ها رو نزن. آقاي ناظم
بفهمه اخراجت ميكنه.
شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به
حرف هاي پدر خيلي اعتقاد داشت.
پيامبراعظم «ص» ميفرمايــد: فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد،
*زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.!*
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهي
نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق
حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر «ص» ميفرمايد:
.
*« عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است !»*
براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه«شاپور» آن زمان،
اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مغازه اي كه از ارث
پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.
آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره مي ايستاد. تازه آن
موقع توانست خانه اي كوچك بخرد.
ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي تربيــت كرد. به خاطر
سختي هائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد.
هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من
حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد ميبرد. بيشــتر
وقتها به مسجد آيت ا... نوري پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم.
ادامه دارد...
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت5
آنجا هيئت حضرت علي اصغر «ع» بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت
را داشت.
يادم هســت كه در همان سال های پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه
پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه
كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند.
شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال
كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان
ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل
خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم.
وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد.
نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول
حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال
بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.
دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن
دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين
رابطه دوستانه زياد طولانی نشد!
ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت هاي پدر را از دســت داد. در
يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن
پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و
آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد.
اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شب ها
به زورخانه حاج حسن ميرفت.
حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او
زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران
اين محيط ورزشي و معنوي شد.
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي
ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شب ها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او
ً يك ســوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري
هم در يك دور ورزش، معمولا
در مورد اهل بيت «ع» ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها
به اذان مغرب ميرســيد، بچه ها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود
زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق
را در كنار ورزش به جوان ها مي آموخت.
فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و
مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.
ادامه دارد...
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت6
بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام
مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا
دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.
خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي
توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد.
آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت
شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟
گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد
ادامه داد: الحمدا... مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب
شده. براي همين ناهار دعوت كرده.
برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن
ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب
خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال
مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به
مسجد و هيئت ميكشاند.
يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي
خلافش ميگفت! اصلاچيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ
چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلســه مذهبي يا هيئت
نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با
تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت مي کرد. از مظلوميت امام حسين (علیه السلام )وکارهای يزيد مي گفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغ ها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد مي داد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين (علیه السلام )
که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم. دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش مي کرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.
چقــدر زيبا يکي يکي بچه ها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(علیه السلام )
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين(علیه السلام )افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به
واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است»
از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتاني انجام مي شــد اين بود که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر مي رفتند و آنجا ورزش می کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای درکرج رفتيم.
ادامه دارد...
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت6
بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام
مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا
دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.
خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي
توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد.
آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت
شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟
گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد
ادامه داد: الحمدا... مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب
شده. براي همين ناهار دعوت كرده.
برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن
ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب
خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال
مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به
مسجد و هيئت ميكشاند.
يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي
خلافش ميگفت! اصلاچيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ
چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلســه مذهبي يا هيئت
نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با
تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت مي کرد. از مظلوميت امام حسين (علیه السلام )وکارهای يزيد مي گفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغ ها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد مي داد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين (علیه السلام )
که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم. دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش مي کرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.
چقــدر زيبا يکي يکي بچه ها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(علیه السلام )
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين(علیه السلام )افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به
واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است»
از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتاني انجام مي شــد اين بود که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر مي رفتند و آنجا ورزش می کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای درکرج رفتيم.
ادامه دارد...
ً
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت8
حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديم هاي اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نام هاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش،
اون ها خيلي با هم دوست و رفيق بودند.توي کشــتي هم هيچ کس حريفشــان نبــود. اما مهم تر از همــه اين بود که بنده هاي خالصي براي خدا بودند.هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشــک آلود براي آقا اباعبدا... (عليه السلام) شروع ميکردند. نََفس گرم
حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا مي داد.بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اون ها! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: نه حاجي، ما کجا و اونها کجا.
بعضــي از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف مي کرد، ناراحت شدند.فرداي آن روز پنج پهلوان از يکي از زورخانه هاي تهران به آنجا آمدند. قرار
شد بعد از ورزش با بچه هاي ما کشتي بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن
داور شود. بعداز ورزش کشتي ها شروع شد. چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتي را بچه هاي ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتي آخركمي شلوغ کاري شد! آن ها سر حاج حسن داد ميزدند. حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين ابراهيم و يکي از بچه هاي مهمان اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب ميشناختند مطمئن بودند که مي بازند. براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصباني بودند. چند لحظه اي نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندي که بر لب داشــت با همه بچه هاي مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.
بعد هم گفت: من کشتي نمي گيرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا !؟
كمي مكث كرد و به آرامي گفت: دوســتي و رفاقت ما خيلي بيشتر از اين حرف ها وكارها ارزش داره!
بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك صلوات پايان کشتي ها را اعلام کرد.
شــايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم. اما برنده واقعي فقط ابراهيم بود. وقتي هم مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم ابراهيم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها، پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد.
ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.
ابراهيم به خاطر خدا با اون ها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي کينه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد.
٭٭٭
داستان پهلواني هاي ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقلاب پيش آمد. بعد از آن اکثر بچه ها درگير مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستاني خيلي کمتر شد. تا اينکه ابراهيم پيشــنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند.
بعد ازآن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع مي شديم. نماز صبح را به جماعت مي خوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصري و به سر کارهايمان ميرفتيم. ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشــحال بود. چــرا که از طرفي ورزش بچه ها تعطيل نشده بود و از طرفي بچه ها نماز صبح را به جماعت ميخواندند.
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت10
ابراهيم کمي براي ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد. تا اينکه به زمين واليبال رسيديم. آقــاي داوودي گفت: چند تــا از بچه هاي هيئت واليبال تهران با ما هســتند.
نظرت برای برگزاري يک مسابقه چيه؟ ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشـان واليباليست حرفــه اي بودند يک طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــي در طرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند.
ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني مقابل آن ها قرار گرفت. به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي باور ميکرد.
بازي آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد هم بچه هاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند. آنها باورشان نمي شــد يک رزمنده ساده، مثل حرفه اي ترين ورزشکارها بازي كند.يكبــار هم در پادگان دوكوهــه براي رزمندهها از واليبــال ابراهيم تعريف كردم.
يكي از بچه ها رفت وتوپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. او ابتدا زير بار نمي رفت و بازي نمي كرد اما وقتي اصرار كرديم گفت: پس همه شما يک طرف، من هم تكي بازي مي كنم! بعــد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم،
ابراهيم هر ضربه اي كه ميزد چند نفر به سمت توپ ميرفتند و به هم برخورد ميكردند و روي زمين مي افتادند! ابراهيم درپايان با اختلاف زيادي بازي را برد.
☆☆☆
مهدي فريدوند، سعيد صالح تاش
تقريبًا سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. دقايقي بعد بازي شروع شد. ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. همان روز به يكي از محله هاي جنوب شــهر رفتيم. ســر 700 تومان شــرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد
آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.
يك دفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه برنده شــد ما پول نميگيريم. يكي از آنها جلو آمد و شــروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
همه آن ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابــرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجــب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اين ها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! هفتــه بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازيکردند.ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آن چنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نمي توانست آن را جمع کند!
ادامه دارد....
#سلام_بر_ابراهیم
با شهدا بودن سخت نیست
باشهدا ماندن سخته🍂
#رفیق_شهیدم_دعام_کن🤲