🌱🌱🌱🌱
#پارت هشتم
از حرف هایش مو به تنم سیخ شد ، اما برای اینکه خودم را ضعیف نشان این مرد شجاع ندهم با غرور بلند شدم و انگشت سبابه ام را جلوی چشمانش گرفتم .
الهام: برای من خط و نشون نکش من خودم بلدم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم نمیخواد نگران من باشید اصلا تو کسی نیستی که ازت بترسم !
یاسین :شما واقعا از من نمی ترسی ؟ از مرگ چطور می ترسی ؟ اینا یک بار نمی کشتند صد بار می کشند و زنده می کنند، صد بار میمیری و زنده میشی حالا مفهوم شد .
قدم هایش را تند برداشت
یاسین : اون فلش رو به من بدید اون برای برادرتون سهرابه و خدمت جنابعالی عرض کنم که برادرتون شما رو به من سپرده اگر اتفاقی برای شما بیفته تقصیر منه
روی زمین نشستم و التماس کنان اشک ریختم . دیگر از آن دختر لجوج و مغرور خبری نبود ؛حدی به کیفم چنگ زد که کیف را از دستش کشیدم که جثه ضعیفم را به سمت دیوار هل داد بی رحم سخن گشود
یاسین:ببخشید اما مجبورم حلالم کنید
فلش را که دید چشم های آبی آسمانی اش درخشید . صدای بوق ماشین را که شنید دستور داد که روی صندلی قرار بگیرم و دست پایم را بست و تأکید کرد که هیچ چیزی نگویم .