📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#50
من: بچه ها می دونید از وقتی که با شما ها اشنا شدم مهرتون به دلم خیلی نشسته حس میکنم شما چادریا از ما بیحجابا خوشبخت ترن انگار عشق به خانوادتون بیشتره همیشه کنار همید توی غما و شادیا ...ببخشیدا اما من یه جورایی که.... که بهتره بگم خیلی... خیلی به شما چادریا و مذهبی ها حسودیم میشه....
سرمو انداختم پایین از شکل فاطمه و زهرا معلوم بود که دارن بادقت به حرفام گوش میدن بنابراین ادامه دادم
من: همیشه خدا مذهبیا و با حجابارو دوست داره چون هر لحظه کنارشونه و بهشون هم محبت میکنه و هم کمکشون میکنه ولی من چند بار از خدا کمک خواستم البته اینم بگم من از بچگیم خدا رو نمی شناختم اما دوران دبستانم معلم قران و دینی مون درموردش صحبت میکردن از خوبی هاش میگفتن از مهربونی هاش میگفتن... یه روز از خدا یه چیزی خواستم اما اون اتفاق نیوفتاد و این شد که من هم با خدا قهر کردم شاید کار بچه گانه ای باشه ولی من نه دیگه باهاش حرف زدم و نه دیگه ازش چیزی خواستم چون اون خواسته ی منو برا ورده نکرد
درآنی دیدم که صورتم خیسه
فاطمه با مهربانی گفت: خوب زینب جان شاید به صلاحت نبوده یا... اصلا البته ببخشید فضولی میکنما ولی میشه بگی به خدا چی گفتی و ازش چی خواستی؟
من: خوب... خوب راستش... من من گفتم که از این دنیا خسته شدم ودلم میخواست بمیرم
فاطمه : بمیری؟ میشه برام واضح تر صحبت کنی
من: خوب بزار از اولش بگم
نفسی کشیدم وگفتم : من یه زندگی که خیلی باشما متفاوته رو داشتم و همیشه برای خودم مرگ رو میخواستم خونه ی ما عین جهنمه یعنی همش دعوا همش زور همش بی محبتی همه و همه ی اینا برای من یه درد بزرگی بود که هیچکس نمی تونست درمانش کنه من همیشه با پدر مادرم دعوا و بحث سر هر چیزی که بگی داشتیم و مخصوصا بی محبتیشون که وقتی به اینا فکر میکنم قلبم به درد میاد هنوزم که هنوزه همینجوره و البته بعد اون خودکشی که کردم...
زهرا و فاطمه با گفتن حرف اخرم باترس و تعجب گفتن : خودکشی
وبا این حرفشون ادامه صحبت های من نصفه موند
من: اره.... بعد از خودکشی که کردم خیلی کاری باهام ندارن یعنی هرکسی میره و میاد چه نصف شب باشه و چه صبح زود باشه کاری بهم دیگه نداره....
من ۱۸ سالم بود که این اتفاق افتاد... از بی محبتی و زور گفتن و دعوا هاشون خسته شده بودم یه روز که بلند شدم دیدم چنتا خدمتکار اومدن و دارن خونه رو گرد گیری و تمیز میکنن
خیلی تعجب کرده بودم ۵تا خدمتکار برای چی اومدن و دارن خونه یه مارو این جوری تمیز میکنن اخه ما وقتایی که میخواستیم مهمونی بگیریم ویا مهمون بیاد خونمون چنتا خدمتکار میو وردیم
توی همین فکرا بودم که دیدم هما خانم که مامانم هستش به خدمتکارا می گفت: زود باشید خوب اینجارو تمیز کنید یکی دوساعت دیگه مهمونا میرسن ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامــــــــھدۍ