📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#51
☆سھ ساݪ پیش☆
مهمون .. مهمون برای چی میخواد بیاد اصلا کی هست چرا هیچی بهم نگفتن
توی فکر های گیج کنندم بودم که صدای مامان اومد
مامان: بیتا چرا مثل مجسمه اینجا وایسادی برو صبحانه تو بخور بگو معصومه خانم برات اماده کنه توی اشپز خانه س بعدم برو لباسات رو بپوش به یکی از خدمتکارا گفتم برات اتو کنه ...
من : کی قراره بیاد... اصلا چرا به من نگفتید
مامان: قراره یکی از دوستای علی «بابام» با خانوادش بیان اینجا
من : کی هست
مامان : می بینیشون
من : بگو کیه اگه نگی منم توی اتاق میمونم و نمیام بیرون
مامان : انقد لجبازی نکن منم الان کلی کار دارم میبینی که هنوز اماده نشدم برو از معصومه خانم بپرس بهت میگه
بدون هیچ حرفی به سمت اشپز خانه رفتم....
من : سلام معصومه جون
با این حرفم در برگشت سمتم وبا خوشرویی همیشگیش گفت : سلام عزیزم بیدار شدی
من: بله
معصومه جون : بشین عزیزم تا برات صبحانه اماده کنم .
روی صندلی میز نهار خوری نشستم کلی سوال توی زهنم بود
وشروع کردم به پرسیدن سوالام
من: معصومه جون اینا کین که دارن میان خونمون.... من میشناسمشون؟
معصومه جون همین طور که داشت برای من صبحانه اماده میکرد گفت: اره البته تا وقتی که ۱۴ سالت بود الان نمی دونم وقتی بگم کین یادت میاد یانه
من: خوب بگین شاید یادم اومد
معصومه جون: اقای ناصری یو یادته
من: ناصری بزار فکرکنم
هرچی فکر کردم چیزی به زهنم نیومد بنابراین گفتم : نه چیزی یادم نمیاد
معصومه جون: خوب بزار برات توضیح بدم
اقای ناصری با پدرت سهام دار یک شرکتن و مدیر اصلی اقای ناصریه تو وقتی ۸سالت بود این اتفاق افتاد و اونا اومدن خونتون و بعد هم خانواده ناصری با خانوادتون دوست شدن یه دختر ویه پسر دارن که دخترش غزل و پسرش کامرانه پسرش چهار سال ازت بزرگ تر بود توهم با پسرش جور بودی بازی میکردی اما با دخترش لج بودی دخترشم هم سن تو بود این خانواده تا شش سال با شما دوست بودن و پسرش بعد شش سال رفت خارج تا ادامه تحصیل بده سال بعدشم پدرو مادر و خواهرش رفتن خارج چون اقای ناصری هم اونجا شرکت داشت و دیگه کم میشد که بیان اینجا چند باریم فقط خودش میومد و چون بخاطر سهام وشرکت اولش توی ایران میومد و دوباره بعد از دوسه روز میرفت الان هم بعد سه سال اومدن تا ایران بمونن پدرت دیشب با مادرت میگفت و به منم گفتن که برای امروز همه چیز رو اماده کنم که قرار دوباره بیان البته اندفه با خانواده
من: یه چیزای کوچیکی یادمه
یکم فکر کردم که همه چیز یادم اومد
من: اهان همون دختر لوسه یادش بخیر چقدر اذیتش کردم البته اونم خوب تلافی میکرد
معصومه جون خندید وگفت: اره شما دوتارو به سختی از هم جدا میکردن هروقت اونا میو مدن توهم نقشه برای حرس دادن غزل خانم میکردی که اونم یه جور دیگه تلافی میکرد ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامــــــــھدۍ