📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#53
دیدم صدای پچ پچ مامان بابا میاد
من فکر کردم که اومدن اما مثل اینکه هنوز نیومده بودن منم اصلا اون موقع حواسم نبود که بابا نیومده
از پله ها اومدم پایین دیدم مامان و بابا کنارهم وایسادن ودارن اروم حرف میزنن درمورد چیشو دیگه خدا میدونه
یه سلام کوتاه دادم وداشتم به سمت اشپز خانه میرفتم که حرف بابا باعث ایستادن من شد
بابا: بیتا وایسا کارت دارم
به سمتش برگشتم وگفتم : بله
بابا: امروز قراره هم خواستگار برات بیاد وهم یه دوست قدیمی امروز خیلی خوب رفتار میکنی ولج و لجبازی رو میزاری کنار و آبرو داری میکنی وگرنه با من طرفی با دخترشم بحث نمیکنی ...
با تعجب و سکوت بهش زل زده بودم یعنی چی که خواستگار داره میاد چرا به من هیچی نگفتن برای ایندمم باید اینا تصمیم بگیرن اصلا من دوست دارم درسم رو بخونم
با فکرای ازار اوری که داشت دیونم میکرد با صدای بابا ازشون اومدم بیرون
بابا: نشنیدم
من: چی
بابا:چشم رو
خواستم اعتراض کنم که دوباره باحرفش دهم بسته شد بازم دارن بدون دخالت من توی زندگی کردنم برام تصمیم میگیرن
بابا: بیتا فقط بگو چشم و برو و روی حرف من حرف نزن
منم با اخم غلیزی که توی ابروهام به وجود اومده بود گفتم : چشم
ورفتم سمت اشپز خانه معصومه جون که داشت یخ برای شربت توی پارچ مینداخت با دیدن من توی چشمش برقی زد وگفت :وای بیتا جونم چقدر خانم شدی چقدر خوشگل شدی ماشالا بزار برات اسفند دود کنم
به حرف های مهربانانه ی مادرانه اش لبخندی زدم توی این دنیا فقط معصومه جون ارامشم بود وهم برام مادری کرد وهم پدری
رفت سمت گاز تا اسفند درست کنه ودود کنه که گفتم: نه معصومه جون نمی خواد
معصومه جون:اِ درست میکنم خوشکل شدی چشم می خوری
بعد از جلزو ولز اسفندا و دود که به هوا میرفت ومحو میشد معصومه جون اورد وبا قربون صدقه و مشالا مشالا گفتن دور سرم چرخوند ودوباره روی گاز گذاشت رفت سمت میز تا ادامه کارش رو بکنه دوتا شربت البالو و پرتقال بود که معصومه جون گفت کدوم رو بریزم
منم اول وارفتم وبه نقشه ی شکست خورده ای که توی اتاق کشیده بودم فکر کردم
من فکر کرده بودم که چایی می خوایم بدیم نمی دونستم خواستگاریه ولی هر جورشده اومدم تا معصومه جون رو راضی کنم تا بزاره من ببرم وروی اِفریته خانم بریزم اما نقشه ای که توی اون دودقیقه کشیدم گفتم : معصومه جون به نظرم شربت البالو بریز
اونم بدون هیچ حرفی شربت رو داخل پارچ ریخت
با فکر خواستگاری یه نگاه مشکوکی به معصومه جون کردم و سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود به زبان اوردم : معصومه جون قراره برای خواستگاری بیان درسته
معصومه جون با لبخند سرشو بالا اورد وگفت:•••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یـامـھـــــــدۍ