دختران چادری🌹 ''🇵🇸
﷽ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 #قسمت۱۶ #از_جهنم_تا_بهشت🌊 تقریبا ساعت ۱/۵ بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با
{🌱•هو الرحمن •🌱}
سلام خدمت همراهان همیشگی کانال:
دختران چادری☺️🌹
ببخشید من چند روز نتونستم پارت های رمان (از جهنم تا بهشت ) رو بزارم ولی امشب4⃣ قسمت از این رمان جذاب و زیبا رو تقدیم شما می کنیم🌷🌷💐💐
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
#قسمت۱۷
#بخش_اول
#از_جهنم_تا_بهشت🌊
ساعت ۱۱صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یارفتن عمو افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم ۱۱٫۱۲ الان تازه ساعت ۱۰ .
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق. .
.
.
.
.
شقایق_ خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟
بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده.
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد _ عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که . اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.
_ خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه . میفهمی چی میگی ؟ مثله پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.
یاسی_ خوب حالا ابجی. با گریه تو که چیزی درست نمیشه. بیخیال. به جاش برو …..
با صدای موبایل شقایق حرفش قطع شد.
شقایق_ اوه اوه یاسی مامانته خاک تو سرمون شد فکر کنم.
شقایق_ جونم خاله؟
_
شقایق_اها . باشه.
_
شقایق_بای.
تلفن و قطع کرد و خطاب به ما که منتظر چشم دوخته بودیم بهش گفت:
شقایق_ برخیزید . پیش به سوی ناهار خوشمزه خاله
_ ها؟؟؟؟
شقایق_ کله پوک جونم. خاله گفت مامان من و مامان تو الان اونجان تشریف ببریم منزل این یکی کله پوک( یاسمین) برای صرف ناهار.
_ من نمیام حوصله ندارم…..گفتن این حرف مصادف شد با کتکی که از یاسی جون خوردم.
.
.
.
نیم ساعت بعد دم خونه خاله اینا بودیم. دم در چشمم افتاد به امیر پسر چندش خاله زری. پس اونا هم اینجا بودن. امیر یه پسر ریاکار جانماز آب بکش و فوق العاده رو مخ بود چون جلو همه وانمود میکرد که یه پسر پاک و معصومه در حالی که فقط من آمارشو داشتم اون به لطف همون یه ترم دانشگاه. داشت دم در با تلفن حرف میزد که با دیدن ما تلفن رو قطع کرد و سرشو انداخت پایین و آروم ولی طوری که ما بشنویم گفت استغفرالله.
استغفرالله و…… پسره….. وااااااای .
_ علیک سلام پسرخاله
امیر_ سلام خواهر بفرمایید.
خیلی آروم ولی طوری که بشنوه گفتم _ به خواهرای دانشگاه هم سلام برسون.
بدبخت کپ کرده بود. هه. فکرشم نمیکرد کسی تازه کی اونم من آمار کاراشو داشته باشه چون هیچ کس حتی خودش هم نمیدونست ما تو یه دانشگاهیم….. بعد از ناهار زود رفتم خونه و منتظر مامان اینا نموندم. چون میخواستم برای مهمونی شب آماده بشیم. از بابا سوییچ ماشینو گرفتم که سر راه هم برم برای عمو یه هدیه بگیرم و قرار شد مامان ایناهم با ماشین امیرعلی برگردن.
.
.
.
ساعت ۴/۵ بود,که مامان اینا اومدن همزمان با اومدنشون اومدم از خونه برم بیرون که امیرعلی دستمو گرفت و آروم تو گوشم گفت به عمو از اون حس و حالت چیزی نگی بهتره. مواظب خودت هم باش و بعد دوباره همون لبخند که دل آدم رو میبرد یه چشمک و لبخند جواب نگرانی داداش مهربونم بود.
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#قسمت۱۷
#بخش_دوم
#از_جهنم_تا_بهشت🌊
وقتی رسیدم هنوز شروع نشده بود و هیچ کس هم نیمده بود . پس فرصت خوبی بود تا لحظه های آخرو تو آغوش پدرانه عمو بگذرونم و سعی کنم تا از رفتن پشیمون بشه. اما ظاهرا عمو نظرش تغییر ناپذیر بود و فقط گفت میخوام با بابات صحبت کنم و راضیش کنم تو رو هم چندوقت دیگه بفرسته پیشم اونوقت میشی فرزند خونده من.
ولی من محال بود قید مامان و بابا و امیرعلی رو بزنم هرچند که عاشق ترکیه و عمو بودم و بابا هم محال بود رضایت بده پس فقط سعی کردم شب اخر رو خوش باشم. مانتوم رو در اوردم یه کت شلوار سفید صورتی . موهای مشکی بلندمم که تا پایین کمرم بود رو هم فر کرده بودم و آرایشم هم یه آرایش ملیح دخترونه بود . داشتم از پله ها می رفتم پایین که چشمم به خانومی خورد که با ناز و عشوه داشت با عمو حرف میزد. فکر کنم طناز باشه زن عموی جدید. اییییش یه لباس فوق العاده باز پوشیده بود که اصلا نمیشه اسمشو گذاشت لباس در همین نگاه اول ازش بدم اومد البته قیافش بد نبود. عمو با دیدن من لبخندی زد رفتم پیششون . بهم معرفیمون کرد.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘
#قسمت۱۷
#بخش_سوم
#از_جهنم_تا_بهشت🌊
با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق. اصلا حوصله نداشتم. بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد.
_ چیزی شده؟
عمو_ چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه….. _عمو سرم درد میکنه.
هدیه ای که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش.
_ قابلی نداره. یادگاری. اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس.
واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود و اون آهنگ سرسام اور بد شده بود. تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود.
عمو_ دیگه…..
_ عمو خواهش میکنم. حالم خوب نیست.
عمو _ باشه برو. ولی فردا ساعت ۹ پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه.
بغض کردم ولی حرفی نزدم. وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد
.
.
.
.ساعت تقریبا ۱۰ بود که رسیدم خونه.امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد.
امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.
_ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن ؟
امیرعلی_ اره. مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو .
_ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده ؟
امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم .
_ ok
.
.
.
.
چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم. یه دفعه با یاداوری عمو سریع ار جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت ۱۲/۵ بود…..
سریع گوشیمو روشن کردم. ۱۱ تا پیام. ۱۴ تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود . اخرین پیامش: ( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه)
ای وای. دیگه فقط اشکام بود که میبارید……
هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد…
☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫
#قسمت۱۸
#از_جهنم_تا_بهشت🌊
ساعت ۵ بعد از ظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو.
امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.
_ سلام.
امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟
_ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.
امیرعلی_ اونوقت جوجه مهندسو با من بودی؟
_ کمی تا حدودی. امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی ؟
امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم ، و و و مزار شهدا
_ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا . اونم به من.
امیرعلی_ خواهر پروفسور پیشنهاد نبود. در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.
_ با کی؟
امیرعلی_ همون پسر خوشگل و خوشتیپه.
_ داداش خل شدی رفت . پاشو پاشو ببرمت دکتر. با مرده حرف میزنی. نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟
_ اولا که شهید شده دوما شهدا زندن . بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.
_ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ این خل شدنه به آرامشش می ارزه.
آرامش ! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا. کلا حسابش با زمین جدا بود. ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم. از کجا میخواست بشنوه.
_ امیر.
امیرعلی_ جونم ؟
_ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین ، درسته؟
امیرعلی_ خب؟
_ پس علت این همه تفاوت چیه ؟ چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن ؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫
حرفی_نظری_انتظاراتی_سوالی و ....
دارید در مورد رمان دارید .
●به صــــورت نـاشنـاسـ... برای ما ارسال بفرمایید●
👇
https://harfeto.timefriend.net/16668633602491
نظر شما عزیزان در مورد رمان چیه ؟
بـاتــشـــکر🌹
#دختـــــران_چـادࢪے🌹
{🌱•هوالرحمن •🌱}
•💔😭•
بهم گفت:
ما لیاقت داریپ که جزو ۳۱۳ نفر باشیم؟
لبخند تلخی زدم
و باوشرمندگی گفتم:
ما جز ۳۰ میلیون زائر کربلاهم نیستیم...!💔😭
#کربلا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هـو الـرحـمـنـ •}
•💚🌱•
خـدایـا گـشـایـشـیـ ایـجـاد کـنـ
بــرایـ دلـ هـایـیـ کـهـ بــا بــغـضـ صـدایـتـ مـیـ زنـد...!
#عاشقانه_ای_با_خدا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هـو الـرحـمـنـ •🌱}
•😍🌹•
هـمـهـ زنـدگـیـمـ را بــنـویـسـیـد حـسـیـنـ...🙃
لـبــیـکـ یـا حـسـیـنـ🌸🌸
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
30.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم معلم کاشانی
اگه دنبال یک کار خوب فرهنگی باشیم این یک نمونه مناسب برای آموزش و پرورشی است که مسئله ی تربیت درونش گم شده است !
👌استخدام اینگونه معلمین انقلابی و الگوبرداری از این ستاره های گمنام وظیفه ی اصلی متصدیان امر است
مدرسه شاهد عبدالهی کاشان
#تربیت_نسل_سلیمانی
شاید نتونستیم با توپ گل بزنیم بهشون
ولی ...
ایران قوی با موشک میزنه تو لونشون 🇮🇷✌️
#ایران_قوی
#برای_ایران
یک نکته خیلی مهم را باید در کنار باخت تیم ملی فوتبال ایران در نظر داشته باشید و آن هم آثار وضعی میلیونها ذکر الله و صلوات و درخواست مدد از الهی و توسل به اهلبیت برای پیروزی ایران از طرف دوستداران جمهوری اسلامی در سرتاسر جهان است که یقیناً نزد خدا محفوظ است و در میادین اصلی کارزار علیه شیطان بزرگ پیروزیهای عظیمی را نصیب ایران خواهد کرد.
این اذکار ذخایر انقلاب اسلامی است و معجزات خود را در رویارویی جبهه حق علیه باطل نشان خواهد داد.
توحید ابراهیمی
#مقاومت_اسلامی_آذربایجان #حسینیون
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•💚☘•
بدون حضوࢪت
زندگے که هیچ....
نفس هم نمےتوان کشید...!💔💔
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هـو الـرحـمـنـ •🌱}
•😍🌹•
اعـتـمـاد بــهـ خـدا
مـحـکـمـ تـریـنـ امـیـد اسـتـ...!
امـامـ عـلـیـ (عـلـیـهـ اسـلـامـ)🌸
#احادیث
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🕊☘•
ما برای شهادت به میدان آمده ایم...
تا پای جان بر عهدمان می مانیم💪😎
و...
شهادت افتخار ماست..!(:😍💚
#شهیدانه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید👇😍
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🦋💙•
به قول شیخ رجبعلی خیاط:
امام زمان دنبال رفیق خوب می گرده...!(:
خوب شو!
خودش میاد ک پیدات می کنه😍🙃
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
{🌱•هـو الـرحـمـنـ •🌱}
•😢😍•
آنـکـهـ بــیـ گـفـتـهـ کـنـد حـالـ مـرا خـوبــ
کـجـاسـتـ؟!😢💔💔
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
#امامزمانم بہاوندخترخانمیاآقاپسرۍڪه
موقعِراهرفتنسرشپایینه
نگیددارۍڪفشاتونگاهمیڪنی
اوناقبلازڪفشاشون...
یہنگاهبہقیامت
یہنگاهبہآخرت
یہنگاهبہعاقبتگناه
یہنگاهبہحیاوعفتقمربنۍهاشم
یہنگاهبهغربتامامزمان
ویہنگاهبہقرآنانداختن...
باخودشوندو،دوتاچهارتاڪردن
دیدننــہ...نمۍارزهبـــابــا...
نگاهبہنامحرمبہاشڪمولاصاحب
الـزماننمیارزه...
#تلنگر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
{🌱•هو الرحمن ´🌱}
•😍❤️🧕🏻•
بانو!
تویی که خنده هات تو خیابون بلند نیست...!(:
تویی که جلو نامحرم موها تو پریشان نمی کنی و مانتوی جلو باز نمی پوشی...!!
تویی که داشتن صورت ساده ی ماهت رو به صد قلم آرایش ترجیح میدی!!☺️
خوب زهرا خریداریت کرده...😍🙂
#چادرانه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🌺💐•
حاج قاسم یادم داد
اگه عشق باشه راحته عاشقی...!
حاج قاسم یادم داد!!
باید جون گذاشت بابت عاشقی🌹😍
#حاج_قاسم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹