eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
186 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب حاج قاسم مُردِگـٰآن‌ڪِہ‌‌شَھـید‌نِمۍشَوَند شَھـٰآدَت‌بَـرآۍ‌زِنـدِگـٰآن‌است‌و‌بَس ومَن‌از‌مُردِھ‌بودَن‌خَستِہ‌ام . .!' 🌙✨ ┈┈┈┄┄╌╌╌╌┄┄┈┈┈ ╭━━⊰❥✨❥⊱━━╮    دختران چادری 🌹 ╰━━⊰❥✨❥⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هع امام‌زمان امام زمان گوشی نداره که بخواد بگه من امام زمانم بعدشم چرا با اومدن توکه مثلا میگی امام زمان مایی دنیا هنوز به همون رواله واقعا انقدر امام زمان برا بعضیا بی ارزش شده که میان فیلمای دروغین میگرن و در فضای مجازی میزارن تا الکی ذهن مردم رو خراب کنن امام زمان ما عشق ماست و تا وقتی هم ظهور نکنه کشور ما آباد نخواهد شد وخدا میدونه با این کارتون چجوری دل امام زمان رو شکوندین پار سال هم یه فیلم درست کرده بودن که یه مرده سوار بر اسب با لباس سبز که خودشو امام زمان جازده داره تو خیا بون راه میره تا زه اونجاش جالبه که بهش چیز میگن اونم بهشون میزنه امام زمان ما این کاره نیست پس بدونید تا عشقش توی وجود ماست هیچ وقت کشور ما مثل آمریکا نخواهد شد ♡ ❤️عشق فقط یکی _ یامهدی ادرکنی❤️
وااااای شدیم♡۱۲۹♡ عمل - به قول👇 انشالله رمان رو صبح یا بعد از ظهر درکانال میزارم 😍❤️ 📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿 لطفا مارو زیاد کنید بمونید برامون
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•🌸🍃
📿♡📿رمان- ایمان - عشق- شهادت📿♡📿 *بسم رب شهدا * مقدمه: خدایا.... من گنه کارم😞 ببخش مرا 🤲 آیا دست گنه کارت را میگیری❓😔 بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدا وند 🌹...بخشنده ومهربان ...🌹 خلاصه: زینب دختری بی اعتقاده است که همیشه به فکر خوش گذرانی خودشه هرکس به او چیزی بگوید زینب هم جوابش را می دهد . خانواده بی اعتقاد هستند و برای همین نه نماز می خوانند نه روزه می گرفتند و نه به واجبات دینی عمل می کنند زینب اسم خودش را دوست ندارد وقتی زینب می خواست به دنیا بیاید مادرش خواب می بیند که زنی زیبا و نورانی نوزادی {دختر} در بغل او می گذارد‌ و به او میگوید زینب من امانت تو زینب با بهترین درجات الهی پیش ما باز می گردد و همین خواب باعث شد که مادرش به پدرش بگوید و اسم او را زینب بگذارند همه خانواده به آنها چیز می گفتند که این اسم دیگه چیه که گذاشتین اما آنها همین اسم را گذاشتند زینب وقتی ۱۲ سالش شد به آنها گفت که چرا اسمش را زینب گذاشتند و باید او را بیتا صدا بزنند این شد که همه او را بیتا صدا می زدند ..... ¤ ....با ما همراه باشید این داستان زیبا را بخوانید و لذت ببرید😊 ♤ ♡پایان خوش♡ نویسنده: مدیر
📿♡📿رمان -ایمان-عشق-شهادت📿♡📿 🌹اسم شخصیت ها ی رمان👇 فصل اول 🌹.... زینب"بیتا" تینا "دوست زینب " زهرا "دوست زینب" هما تهرانی "مادر زینب " علی سلیمانی"پدر زینب" بی‌بی "مادر بزرگ زهرا " علی راد "دوست حسین که در ادامه داستان میشن هم دانشگاهی و هم کار زینب" کلیپ ها حرف های نویسنده 👇 دوستان این رمان واقعی نیست ولی توی زندگی بعضی ها بعضی از اتفاقات رمانمون شاید بیفته بدونید زمین گرده یکروز یه گنه کار با ایمان میشه و بعد هم شاید یه روز شهید شه این رو مانو گذاشتم تا از بعضی از این کار های رمان وداستان عبرت بگیرین امید وارم سلامتی زندگی شاد نصیبتون شه واز این رمان لذت ببرید مدد🌹 ژانر : مذهبی- پلیسی-کمی عاشقانه -شهدایی📿 هر روز دوپارت خدمت شما عزیزان 😍 جمعه پارت نداریم ... با ما همراه باشید تابریم بخونیم رمان خانم پلیس شیطون نمون که چه اتفاقاتی در انتظارشه📿 نویسنده : یازینب📿
خوب سلام 🌹 بریم تا رمان زیبامون رو بزاریم👇
📿♡📿رمان - ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 ● بسم رب شهدا ● ◇فصل اول ◇ #1 باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم به سمت دستشویی حرکت کردم دست و صورتم را شستم و با حوله صورتم رو خشک کردم به سمت آشپزخانه رفتم به هما و علی سلام دادم و بعد از خوردن صبحانه از معصومه خانوم تشکر کردم و به سمت اتاق حرکت کردم خوب حالا بزارید خودم رو معرفی کنم من ۲۲ سالمه و اسم من بیتاس البته اسم شناسنامه‌ی من زینبه چون پدر مادرم اسمم رو زینب گذاشتن اما من همه بهم می گفتن تو مثل حضرت زینب غریب میشی برای همین اسممرو عوض کردم کلا از مذهبی بودن و زندگی کردن بدم میاد از اماما و حضرت ها چیزی درست حسابی نمی دونم ولی می دونم خیلی زندگی سختی داشتن وضعیت مالی مونم خیلی خوبه همه بهم میگن شیطونم این شخصیت و خیلی دوست دارم 😁 امروز روز اول دانشگاهمه و ترم آخر وبعد میشم خانم پلیس ☺️ عاشق شغل پلیسم مخصوصا هیجانش .... خوبرم که آماده بشم ساعت هفت و ربع بود خب هنوز کلی وقت دارم چون هشت باید اونجا باشم یه مانتو کوتاه مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و مقنعه ام رو سرم کردمو کمی از موهامو ریختم بیرون یه کمی هم آرایش کردم کو لمو برداشتم و رفتم پایین مثل همیشه هما خانم که مامانم میشه و علی آقا که پدر گرامی میشه که من اسم خودشونو صدا می زنم رفته بودن سر کار.... فقط معصومه جون بود که تو آشپزخانه داشت غذا می پخت من این زن و مثل مادرخودم می دونم خیلی دوسش دارم من : معصومه جون خدا فظ معصومه جون :خدا نگهدار ت عزیزم سوار ماشین شدمو راه افتادم به سمت دانشگاه ... از ما شین پیاده شدم به سمت در ورودی دانشگاه شدم وداخل رفتم از دور تینا رو دیدم که داره دست تکون میده به سمتش حرکت کردم ..... ادامه دارد ..... ❌کپی حرام است❌ نویسنده : یازینب📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان - ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 ● بسم رب شهدا ● ◇فصل اول ◇ #1 باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم به سمت دستشویی حرکت کردم دست و صورتم را شستم و با حوله صورتم رو خشک کردم به سمت آشپزخانه رفتم به هما و علی سلام دادم و بعد از خوردن صبحانه از معصومه خانوم تشکر کردم و به سمت اتاق حرکت کردم خوب حالا بزارید خودم رو معرفی کنم من ۲۲ سالمه و اسم من بیتاس البته اسم شناسنامه‌ی من زینبه چون پدر مادرم اسمم رو زینب گذاشتن اما من همه بهم می گفتن تو مثل حضرت زینب غریب میشی برای همین اسممرو عوض کردم کلا از مذهبی بودن و زندگی کردن بدم میاد از اماما و حضرت ها چیزی درست حسابی نمی دونم ولی می دونم خیلی زندگی سختی داشتن وضعیت مالی مونم خیلی خوبه همه بهم میگن شیطونم این شخصیت و خیلی دوست دارم 😁 امروز روز اول دانشگاهمه و ترم آخر وبعد میشم خانم پلیس ☺️ عاشق شغل پلیسم مخصوصا هیجانش .... خوبرم که آماده بشم ساعت هفت و ربع بود خب هنوز کلی وقت دارم چون هشت باید اونجا باشم یه مانتو کوتاه مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و مقنعه ام رو سرم کردمو کمی از موهامو ریختم بیرون یه کمی هم آرایش کردم کو لمو برداشتم و رفتم پایین مثل همیشه هما خانم که مامانم میشه و علی آقا که پدر گرامی میشه که من اسم خودشونو صدا می زنم رفته بودن سر کار.... فقط معصومه جون بود که تو آشپزخانه داشت غذا می پخت من این زن و مثل مادرخودم می دونم خیلی دوسش دارم من : معصومه جون خدا فظ معصومه جون :خدا نگهدار ت عزیزم سوار ماشین شدمو راه افتادم به سمت دانشگاه ... از ما شین پیاده شدم به سمت در ورودی دانشگاه شدم وداخل رفتم از دور تینا رو دیدم که داره دست تکون میده به سمتش حرکت کردم ..... ادامه دارد ..... ❌کپی حرام است❌ نویسنده : یازینب📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان -ایمان-عشق-شهادت📿~📿 • بسم رب شهدا • ^ فصل اول ^ #2 من : سلام تینا خوبی تینا: سلام ممنون تو خوبی من : اره تینا : خوب بریم ببینیم کدوم کلاس افتادیم من:اره بریم رفتیم تو دانشگا ه دانشگاه بزرگی بود وقتی وارد شدیم سمت راست و که دیدیم کلی دختر پسر جمع شده بودن من: فکنم اونجاس تینا:اره رفتیم به سمت اونجا یکی یکی بچه هارو هول میدادم که برسم به برگه یکی یکی اسمارو خوندم وقتی اسم خودمو تینارو خوندم از اون جمعیت که نمی تونستی نفس بکشی اومدم بیرون ... تینا: چی شد من :بیا بریم پیدا کردم تینا :باشه به سمت کلاسمون رفتیم در زدیم درو که باز کردم دیدم سه چهار نفر نشستن منو تینا هم روی یکی از صندلیا نشستیم نگاهم خورد میز یکی جلو بغلی ما یه دختر چادری و زیبا یی رو ی ان نشسته بود یه کتاب که روش نوشته بود قران الکریم دستش بود که فهمیدم قرانه با اینکه من از دخترای چادری خوشم نمی اومد اما مهر این دختر بد جوری به دلم نشست با صدای در به خودم اومدم سرمو بالا اوردم دو تا پسر که سرشون تو کتاب بود رو دیدم یکی شون سرشو اورد بالا که کلاس رو دید بعد با اون یکی دوستش روی یکی از صندلی ها نشستن چون سرشون تو کتاب بود وا ضح ندیدمشون تغریبا کلاس پر شده بود که استاد وارد شد همه بلند شدیم و سلام دادیم مرد میان سال ولی میخورد مهربون باشه استاد : خوب با ارض سلام خدمت شما دانشجو های عزیز خوب من استاد شما مرادی هستم بعد از کمی معرفی شروع کرد به حاضری زدن ومعرفی خودمون استاد :خب دانشجو های گل یکی یکی اسم و فامیل و سن تون رو بگید . چند نفر گفتن که رسید به اون دختر چادریه دختر چادریه : به نام الله سلام زهرا محمدی هستم ۲۲سالمه پس اسمش زهرا ست چند نفر گذشت که رسید به من و تینا ماهم گفتیم که دوباره چند نفر گفتن که رسید به اون دوتا پسرا.... ادامه دارد.... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده : یازینب📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا