📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#26
از روی تخت بلند شدم رفتم توی حمام توی روشویی دست و صورتم رو شستم از حمام اومدم بیرون
لباسام رو پوشیدم یه رژ مایه صورتی کمرنگ و کمی ریمل زدم کولمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون صدای حرف زدن بی بی و زهرا میومد
بی بی : زهرا مادر مهمونتو بیدار کردی
زهرا : اره بی بی جان بهش گفتم بیاد صبحانه بخوره اونم گفت اماده بشم میام
بی بی : کجا باهاش دوست شدی
زهرا : توی دانشگاه هم کلاسیم بود دیروز اومد پیشم زندگیم رو براش گفتم باهم حرف زدیم دیگه باهم دوست شدیم دختر خوبیه ازش خوشم اومد
بی بی: اره ماشالله دختر مهربون خوبیه خدا برا پدر مادرش حفظش کنه
بعد هم دیگه صدایی نیومد
رفتم داخل اشپزخانه بالبخند گفتم : سلام صبحتون بخیر
با حرف من زهرا و بی بی برگشتن و بهم نگاه کردن
بی بی بالبخند گفت : سلام عزیز جان صبحت بخیر بیا بیا برات صبحونه خوشمزه درست کردم حسابی جون بگیری
من : ممنون بی بی جان ببخشید به زحمت افتادید
بی بی اخم کم رنگی کرد و گفت : زحمت چیه بی بی همیشه در خونش برای همه بازه چه دوست و چه دشمن حالاهم بیا صبحانه بخور که برید دانشگاه دیرتون نشه
من : چشم صندلی رو کشیدم عقب و روش نشستم و با زهرا و بی بی شروع کردیم به خوردن دستش درد نکنه خداییش کلی به زحمت افتاده شیر محلی پنیر محلی عسل محلی کره محلی چهار جور مربا :به - البالو هویج-بالنگ و چیزای دیگه...
بعد از خوردن صبحانه از بی بی تشکر کردم زهرا رفت کیف و چادرش رو اورد بعد از خدا حافظی با بی بی دوتایی از خونه اومدیم بیرون رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم نشستم رو صندلی درو بستم زهرا هم درو بست و گفت : راستی یادم رفت بپرسم خوب خوابیدی
من: اره عزیزم خیلی خوب بود نگران نباش من خوش خوابم
خندیدو و گفت : یاد مدرسه ی موش ها میوفتم یکیشون خیلی میخوابید بهش میگفتن خوش خواب توهم مثل موشه ای
منم خندم گرفته بود برا همین دوتا ایی زدیم زیر خنده که یهو......
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
شهیدی که دست و. پا و سرش را جدا کردند...
#شهید_سیــــد_مـیلاد_مصطفوی 🕊🌺
🍁سید با من سال 92 خادم الشـــــهدای شلمچه بود، حال عجیبی داشت، نماز شبش ترک نمیشد بچهارو برای نماز صـــــبح آروم بیدار میکرد.
تو سنگرجمـــــاعت میخوندیم از اخلاصـــــی که داشت خودش جماعت نمی ایستاد بااینکه از سید بود و از همـــــه بزرگ تر بود.
تمام15روز خادمی پابرهـــــنه بود طوری که تمام کف پاهاش تاول زده بود، یادمه صورتش توآفتـــــاب سیاه شـــــده بود کـــــرم بهش دادم زد.
همیشه یه پارچه سبز دورسرش میبست.
واقعا یه بدخلقی ازش ندیدم شهـــــادت حقــــــش بود💔
روزت مبارک مهندس❤️
#شهید_مدافـــــع_حـــــرم_مهندس
#سیــــد_مـیلاد_مصطفوی
‹🖇📙›••
-
-
بهزیرسـٰایہۍزلفتوآمدهاستدلـم
بهغمبگوکہاینخستہدرپنـٰاهمناست…!
ـ
ـ
#حَـرَممۍخـواهَم...シ!🖐🏻🧡✨••
♻️ایستادن خانمها عقب تر از آقایان در نماز
✅ سوال: آيا محل ايستادن خانمها در نماز، بايد عقبتر از مردها باشد؟
🔹آيت اللَّه خامنه اى:
بنا بر احتياط واجب بايد حداقل بين زن و مرد يك وجب فاصله باشد و با رعايت فاصله، اگر زن هم جلوتر بايستد، نمازش صحيح است.
🔹آيات عظام فاضل لنکرانی و مكارم شیرازی:
زن بايد عقب تر از مرد بايستد ؛ وگرنه نماز او باطل است و فرقى بين محرم و نامحرم نيست.
🔹آيت اللَّه سيستانى:
بنابر احتياط لازم، زن بايد عقبتر از مرد بايستد و فرقى بين محرم و نامحرم نيست.
🔹آيت اللَّه وحيد خراسانی:
بايد بين مرد و زن در حال نماز، حداقل يك وجب فاصله باشد ؛ ولى اگر زن برابر مرد يا جلوتر – در كمتر از فاصلهاى كه ذكر شد بايستد و هر دو با هم وارد نماز شوند، بايد نماز را دوباره بخوانند.
📚 منبع:
توضيح المسائل مراجع، م 886
📚 #احکام_دین
💢 مجلس غیبت بزرگترها
⁉️سوال:
وقتی بزرگ تر های جمع مثلاً مادر و خاله و ... غیبت می کنند، آیا من باید تذکر بدهم؟ چگونه؟
پاسخ:
✍🏽 اگر بدانید در مجلسی غیبت می شود حضور در آن مجلس جایز نیست و اگر در مجلسی کسی قصد غیبت کردن داشته باشد یا در حال غیبت کردن باشد، با وجود شرایط نهی از منکر، نهی زبانی واجب است و در هر صورت اگر غیبت مسلمانی را بشنوید باید ردّ غیبت* کنید.
◀️ * ردّ غیبت، یعنی نفی آن نسبتی که غیبتکننده به غیبتشونده میدهد؛ مثلاً وقتی گفته میشود: "فلانی مال ناحق خورده"، بگوییم: "از کجا معلوم، شاید معامله کرده یا شاید حلال بوده است." اگر هم بهگونهای است که نمیشود آن را توجیه کرد، مثلاً بگوید: "ممکن است تا کنون توبه و استغفار کرده باشد."
🔺 آیت الله خامنه ای- پایگاه اطلاع رسانی .leader.ir
📚 #احکام_دین
#شهید_هادی_باغبان🕊
دلنوشته ای از خواهر شهید ✍🏻
چند دقیقه بعد از رفتنش پیامک زد✉️
که «خداحافظ ». این کارش خیلی برایم عجیب بود.😕 سابقه نداشت.
با بغض و اشک رفتم🥺 خانه و به مادرم گفتم هادی پیامک زده «خداحافظ.» بند دلم پاره شده بود.
نتوانستم صبوری کنم.🍃
به مامان گفتم: «فکر کنم این بار آخرین باری بود که هادی را دیدیم...🥀💔
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#27
باماشین خوردم به ماشینه روبه روییم که ترمز رو کشیدم باعث شد صدای بدی ایجاد بشه
خیلی ترسیدم به زهرا نگاه کردم که با نگرانی بهم نگاه میکرد خواستم از ماشین پیاده بشم ببینم چی شده که زهرا با نگرانی گفت : زینب نرو میترسم دعوا بشه بشین تو ماشین من میرم ببینم چی شده
نزاشت حرفی بزنم سریع درو باز کرد و رفت پایین به ماشین رو به روییم نگاه کردم یه ماشین فراری که دوتا پسر با عینک دودی اومدن پایین زهرا کنار ماشین من بود اون دوتاهم کنار ماشین خودشون که پسره یه چیزی گفت و بعد هم زهرا یچیزی گفت دباره پسره داشتن حرف میزدن پسره یه لبخند زد و باز هم یه چیزی گفت وچون من تو ماشین بودم چیزی نمیشنیدم
زهرا هم اخمی کرد و یه چیزی گفت
رفتم پایین ببینم چی شده چون کلا سمون الانا بود که شروع بشه اگه ماهم نریم تاخیری میخوریم
از ماشین پیاده شدم که سه نفریشون بهم نگاه کردن
پسر پوز خنده ای زدو گفت : هع خانم چشات نمیبینه میزنی ماشین نازنین منو خراب میکنی این دوست اوملتم درست حرف نمیزنه
از حرف اخرش خیلی عصبانی شدم به ماشینش نگاه کردم فقط یکم از سپرش رفته تو
من: اقای محترم حرف دهنت رو بفهم حق نداری به دوست من چیزی بگی بعدشم فقط یکم از سپر ماشینت رفته تو نابود که نشده خسارتشم هر چقدر باشه میدم
شماره کارتتون رو بگید همین الان پول رو واریز کنم
بعد یه شماره گفت که روی گوشیم تایپ کردم و بعد پول رو براش واریز کردم براش اس اومد منم گفتم : خوب پول رو هم دادم خدا نگهدار وبه سمت ماشین رفتم زهرا هم اومد
پسره یه نگا به گوشیش ویه نگاه به ماشین ما میکرد براش بوق زدم که بره اون طرف به خودش اومد ورفت بادوستش نشست تو ماشین وگاز دادو رفت
منم را افتادم یه پنج دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردم دیگه داشت دیر میشد با زهرا باسرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم
در زدم دیدم صدایی جز صدای خنده ی بچه ها نمیاد وارد کلاس شدم که دیدم .....
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#28
استاد توی کلاس نیست و بچه ها هم میگن و می خندن
ماکه درو باز کردیم همه به ما نگاه کردن
یکی از بچه های کلاس که خیلی مسخره بازی میکرد اصلا ازش خوشم نمی اومد پسر نچسب و پرویی بود گفت: به سلام خانم پلیس اینده وسلام به کلاغ کلاس که با این حرفش بچه ها زدن زیر خنده
«چون توی کلاسمون فقط زهرا چادری بود »
بعد رو به من گفت : خانم پلیس اون یکی خانم پلیس کجاس واقعا تعجب داره شما خانم باشخصیت با یه کلاغ دوست بشید
از این حرفش خیلی عصبی شدم یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد
رفتم سمتش میز اول نشسته بود روبه روش وایسادم و باعصبانیت و اخمی که حس میکردم پیشونیم داره از جاش در میاد گفتم : میفهمی چی میگی کلاغ خودتی پسره ی هوفففف
دستم رو به نشونه ی تهدید روبه روش گرفتم
من: فقط یه کبار یه کبار دیگه به دوست من بی احترامی کنی من میدونم و تو
خنده ای سر دادو گفت: اوه اوه خانم غلط کردم ببخشید دیگه چیزی نمیگم بعد دوباره خنده
پسره : هع من به اون کلاغ سیاه که یه پارچه دور خودش پیچونده احترام بزارم عمرا....
که همون موقع زهرا اومد سمتش وگفت : اقای محترم من احترام نمیخوام به من بی احترامی کن اما به یادگار بی بی حضرت زینب چیزی نگو چون حرمت داره چطور دلت میاد همچین حرفی بهش بزنی اولن این چادر نه پر کلاغ ونه پارچس که دورم پیچوندم
اصلا میدونی بخواطر همین چادر چند هزار نفر شهید دادیم میدونی چقدر خانواده داغ دیدن میدونی حضرت زینب رو چقدر کتک زدن چادر ش رو کشیدن همون روز یعنی روز عاشورا چادرشونو اتیش زدن که حضرت رقیه با این همه سختی غم و غصه هیچ حرفی نزد فقط اون لحظه گفت : عمه جان یه پارچه بلند بده من سرم کنم اینجا مرد هست خجالت میکشم باز هم میخوای بی احترامی کنی میدونی با این کار شماها امام زمان چجور گریه میکنه بعد بعضی ها میگن چرا ظهور نمیکنه فقط و فقط بخاطر این گناهاس نزارید امام زمان از کاراتون گریه کنه چون وقتی اون اشکی روکه اگه برای گناه شما بکنه دیگه اون گنا هتون بخشیده نمیشه
من به خاطر حرفتون میبخشم تون اما خدا به خاطر بی احترامیت به حرمت حضرت زینب نمی بخشتت فقط برو از خدا توبه کن
وقتی داشت حرف میزد همه ساکت شده بودن دخترا و پسرا سرشو نو انداخته بودن پایین و این پسره سرشو پایین گرفته بود همینطور پیشونیش عرق میکرد معلوم بود بد جور خجالت از این حرفش کشیده زهرا هم اشک میریخت و حرف میزد منم بغض کرده بودم سرمم انداخته بودم پایین یه لحظه نگاهم به در خورد که .....
ادامه دارد .....
نویسنده:یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#29
دیدم استاد و چندا از بچه ها کنار وایساده بودن و باتعجب به زهرا من و اون پسره نگاه میکرد
سریع گفتم : سلام استاد
با حرف من همه به سرشونو گرفتن بالا و به استاد نگاه کردن
استاد: سلام بعد از کمی مکس گفت : اینجا چه خبره خانم سلیمانی
پسر رو بهش نشون دادم وگفتم : استاد ایشون به دوستم بی احترامی کردن
استاد : اقای علی نژاد پاشید برید بیرون اینجا جای این حرفا و کارا نیست
همون پسره که فامیلیش علی نژاد بود سرشو بلند کرد و روبه زهرا گفت : ببخشید خانم بهتون و چادرتون بی احترامی کردم من رو حلال کنید و رو به استاد گفت : چشم استاد کیفش رو برداشت و رفت بیرون
از کارش تعجب کرده بودم
استاد رو به ما گفت : خوب خانم محمدی و خانم سلیمانی بفرمایید بشینید
به بقیه ی دانشجو ها هم گفت که اونها هم نشستند منو زهرا هم روی یه صندلی نشستیم
واستاد شروع کرد به درس دادن ....
بعد از کلاس با زهرا رفتیم توی بوفه ی دانشگاه....
زهرا : خوب زینب جان یادت دیروز چی گفتی قرار شد ادامه ی حرفت رو امروز بزنی
من: اهان اره عزیزم خوب داشتم میگفتم ما همچین خانواده ای هستیم من از بچگی ازاد بزرگ شدم خودم کا رام رو میکردم چون پدر مادرم خونه نبودن واسه خودنشون اینور اون ور میرن راستش وقتی بابات رو بغل کردی اونم با مهربونی باهات رفتار کرد من...
لبخندی زدم وگفتم بهت حسودیم شد
لبخندی زد و چیزی نگفت ...
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#30
من : زهرا میخوام یچیزی بگم
زهرا بگو عزیزم گوش میکنم
من : خوب چطور بگم امممم من می .....
داشتم حرف رو شروع میکردم که زنگ خورد
گفتم بریم بعدا بهت میگم
زهرا : باشه
رفتیم توی کلاس بعدی استاد اومد درس رو شروع کرد
وسط کلاس دو سه بار گوشی زهرا زنگ خورد که زهرا بار سوم جواب داد و یواشکی به کسی که زنگ زده بود یه چیزی گفت و بعد قطع کرد
بعد از تموم شدن کلاس اومدیم بیرون که دوباره گوشیش زنگ خورد
من : زهرا گوشیت داره زنگ میخوره جواب بده
زهرا گوشیو از کیفش در اورد و جواب داد
زهرا : جانم
.......
سلام فاطمه جان خوبی
.......
ممنون منم خوبم کاری داشتی
.......
اهان باشه عزیزم الان میام
.......
قربونت خدافظ
گوشی رو قطع کرد و روبه من گفت : اِ زینب جان دوستم زنگ زده امروز کلاس توی بسیج مون داریم شنبه سه شنبه و جمعه میریم
بسیج خانم لطفی میاد اونجا حرفایی در مورد حجاب و چیزای دیگه میگه خیلی مهربونه ما دوستش داریم الان میای باهم بریم بسیج البته اگه خسته نیستی
دلم میخواست برم ببینم بسیجی که میگه چجوریه انگار به دلم افتاده بود برم نمی دونم چرا از موقع ای که با زهرا دوست شدم دلم میخواد درمورد چادرش حجابش خدا و کلا دین بیشتر بدونم
من : نه عزیزم خسته نیستم بریم
زهرا لبخندی زد و گفت : خیلیم عالی بریم
سوار ماشین شدیم ماشین رو رو شن کردم و راه افتادیم به سمت جایی که زهرا گفته بود ....
ادامه دارد ....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
#استـآدپنـآهیـآن؛
عڪسرهبرۍرآمنتشرڪنید!
تـآمۍتوآنیدعڪسآقـآرآدرفضـآۍ
مجـآزۍمنتشرڪنیدتـآبھدستهمھ
عـآلمبرسد،انسـآنهـآۍپـآڪطینتگـآهۍ
بـآدیدنچھرھاولیـآء منقلبمیشوند(:🌱-!
#رهبر❤️
#سیدعلی...