eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ــــــــــــــــ ــــ
ـ ـ بھاي لاله‌ۍ خونِ خفتھ، پر ثمرتر گردد !
کمتر از یک روز مانده به ساعت شهادتش همان ساعت عاشقی یعنی ۱:۲٠🥀
«🖤🎓» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- - خیـآلِ‌دیدنـت‌چـه‌دلپذیربـود..! جوآنی‌اَم‌درایـن‌اُمیـد،پیـرشُـد،، نیامدۍدیـرشُـد💔:)!' ‌- ‌‌‌‌‌‌‌- ❁ ¦↫••
ناگهان‌بازدلم‌.. یادتو‌افتاد‌وشکست!(:💔
غریبانہ‌رفتیدومن! ملتمسانہ‌می‌گویم:مددڪنیدتاطۍکنم‌ این‌راهِ‌ناهموار،را...シ!
حاجی قربونِ خنده هات ُ بدجور دلتنگیم(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان در مورد محیا است که از بچگی عاشق پسر عمه اش امیر علی شده ولی امیر علی به محیا علاقه ای نداره و باهاش سرد برخورد میکنه و... 😍 https://eitaa.com/joinchat/1155399796C74fc3063a8
عشق باطعم سادگی♥️✨ لبخند صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ... عمق گرفت و لب زد: –من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی! به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته می گم شک نکن! یک بی توی نگاهش حس کردم که سریع رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – من و ؟ دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش – کاری نکردی که منتظر منی دست مشت شده اش اومد جلو# صورتم و بازشد...یک آویز باشکل شروع کرد تو هوا تکون خوردن زده گفتم: وای مال منه؟ لبخند زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش بود و پر از ریز. داستان در مورد دختری از قشر متوسط جامعه و از خانواده ای مذهبی هست، که سالیان سال پسر عمه اش علی بوده و بتازگی نامزد کردن.اما با بی محلی کردن امیرعلی و دوری کردنش از محیا،محیا رو کرده و جویای بی محلی کردن نامزدش میشه تا اینکه میفهمه... 💯💯 https://eitaa.com/joinchat/1155399796C74fc3063a8
سلام خواهران عزیز💚 انشالله از فردا رمان سرباز زینب در داخل پارت گذاری می شود 🌱
•••━━━━━━━🌿♥️ نہ‌‌چراغ و‌نہ‌فانوس‌و‌نہ‌شمع تنها "دلم" روشن‌است‌ڪہ‌‌مۍآيۍ ...!💛 اللهم‌عجل‌لولیك‌الفرج ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جبران نمی‌شوی حتی با گریه های عمیق....:)))💔 💔
همیشہ‌ماندن؛ دلیل‌برعاشق‌بودن‌نیست..! خیلۍ‌هامی‌روند تاثابت‌کنندکہ‌عاشقند‌💔🥀
ما‌همان‌نسݪ‌جوانیم‌ڪہ‌ثابٺ‌ڪࢪدیم..؛ دࢪࢪہ‌‌عشق‌جگࢪداࢪتࢪاز‌صد‌مࢪدیم...! هࢪزمان‌بوےخمینےبہ‌سࢪافتدماࢪا..؛ دوࢪسید‌عݪے‌خامنہ‌اے‌مےگࢪدیم..:)!
سرباز زینب پرده را کنار زدم و اجازه را برای خورشید صادر کردم که به چشمانم بتابد، مملوس از این هوای سرد بهاری بودم،اما تلفنم مجالم نداد که از این هوا و طبیعت وجودم استفاده کنم. بی حوصله و خسته سرم را به پنجره تکیه دادم و جواب دادم. بله؟ مهدیه: سلامت کو خوردی چت شده چرا هی رد تماس میدی،؟ الهام: حوصله ندارم مهدیه کاری نداری؟ با گفتار سنگین و خسته اش و جملات تکراری که میایم دنبالت به بیرون برویم،آزوزده ام می کرد! فوری لباس ساده ای انتخاب کردم و آرایش کوتاهی هم به چهره ام هدیه کردم تا از این کدری در بیاید. مادر طبق معمول غذا درست می کرد و در فکر بود،فکرهایی که ذهنش را مختل کرده بود. او را با فکرهای پریشان رها کردم،اما زمانی از خوشحالی ام نگذشته بود که با چهره ی دمغ علی که سعی داشت عصبانیتش را فروکش کند. خونسردی ام را حفظ کردم و با کیفم به طرف کوچه هل دادم و محکم دستم را طرف خودش کشید،رگ غیرت مردانه اش به درد آمده بود! خشمگین سخن گشود و لب زد سهراب: من نمیخوام باهات دعوا کنم،پس بیا برو تو خونه! درد دلش بیرون رفتن من نبود بلکه رفاقت من با مهدیه را غلط می دانست و من را یک دختر مظلوم فرض کرده بود! در چشم های مشکی اش که موج محبت و نگرانی به وضوح آشکار بود نگاه کردم. الهام: بعد از سه روز که تو خونه حبسم کردی حالا میخوام با مهدیه بیرون برم این مشکل خودته که نمیتونی باهاش کنار بیای مشکل من نیست!باباهم که اومد همه اذیت های چند هفته تو گزارش می کنم آقای طلبه! دستم را جوری از دستان سرد شده اش بیرون کشیدم که تمام بدنم گر گرفت، اگر تمام حرف های تندم را پذیرفته بود جمله ی آخری که اهانت بود مثل آب روی آتش شعله ور شد! ادامه دارد.... پارت اول سرباز زینب مهدیه که کلافگی ام را دید حرفی نزد و ماشین را به حرکت در آورد،تمام خستگی هایم را با چند قطره اشک نشان دادم. مهدیه جلوی یک بستنی فروشی نگه داشت و چند بستنی سفارش داد، بستنی را جلویم گذاشت و مشغول خوردن شد.با دهنی پر بلند قهقهه زد که نگاه همه به سمت ما برگشت،چشم غره ای رفتم که لب هایش را گزید و خنده اش را پس گرفت. مهدیه:بخور دیگه آب شد! مهدیه روحیه لطیفی داشت ممکن بود فوری گریه کند،باب میلم نبود اما به سختی خوردم. مهدیه آرام صندلی اش را نزدیک تر آورد و دست هایم را در دستانش گره کرد و زیر گوشم نجوا کرد. مهدیه: الهام جونم دوباره برادرت سهراب اذیتت کرده میخوای برم بگم تو زندگیت دخالت نکنه؟ اشکانم خود به خود باریدند و با بغض سنگینی حرف دلم را زدم. الهام: مهدیه دیگه از این زندگی خسته شدم میخوام بمیرم میفهمی؟ سکوت مهدیه نشانه ی ادامه دادن حرف هایی بود که روی هم تلنبار شده بود. الهام: مهدیه میدونی پشت سرم چیا تو اون مدرسه لعنتی میگن،میگن که داداشم آخونده خودمم یه پا مذهبی میدونی هیچکی محلم نمیزاره چه گناهی کردم که باید سهراب عدل جلوی مدرسه بیاد دنبالم با اون لباسش که موجب آبروریزی و حرف حدیثه! مهدیه صورتم را نوازش کرد و لبخند کمرنگی زد. مهدیه:میخوای چیکار کنی؟ حرف نامعلوم مهدیه را با برداشتن کیفم و بیرون آمدن از آن محیط خفه جواب دادم. پارت دوم سرباز زینب با بحث و دعوا قبول کردم که همراه مادر و پدر به قم به دیدن خواهرم سمانه برویم، خواهری که سالها بود او را یک بار هم ندیده بودم،از پنج سالگی تا پانزده سالگی همراه پدرم به آمریکا رفته بودیم و آنجا اقامت داشتیم،کار پدرم که تمام شد از آمریکا برای همیشه خداحافظی کردم پدرم ورشکست شده بود و دوباره شرکت در ایران زد و کسب و کارش رونق گرفت. تاسف خوردم که قرار است دختری طلبه را ببینم که از زمین تا آسمان باهم متفاوت زندگی می کردیم! مادر چمدانم را بست و من آذوقه های لازمم را آماده کردم تا توی راه کم نیاورم،ذوق و شوقی در دلم به پا شده بود در ذهنم چهره اش را تجسم کردم. با اصرار پدرم سهراب قبول کرد که لباس و عمامه اش را به این سفر نیاورد. سهراب در ماشین مشغول خواندن کتاب مورد علاقه اش بود و من هم به تظاهر با او قهر بودم و رویم را به طرف شیشه برگرداندم. چشم هایم از شدت خستگی قرمز شده بود، مجالی نبود که به خواب بروم،همان که چشم هایم را بستم حرم زیبایی که کاشی کاری شده بود را در مردمک های چشم هایم نمایان شد.دهانم از این حرم زیبای حضرت معصومه که درست کرده بودند باز مانده بود، جلوی خانه ی بزرگی پدر ماشین را پارک کرد و به راه افتادیم. خانه ی ساده ای به سلیقه خودش گرفته بود، در قفسه کتاب های زیاد با ژانر های مختلف وجود داشت. هنوز دستم به یکی از کتاب ها نرسیده بود که مادر صدایم کرد، دنیا به کامم تلخ شد و روی مبل نشستم. دختری چادری بعد از دقایقی با پاکتی بزرگ از خوراکی داخل اتاقش برگشت،از دیدن ما تعجب کرده بود فوری سلام کرد. مادر او را در آغوشش کشید و مجالش نداد چادرش را از سرش در بیاورد پارت سوم
حواسمان هست آیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🔸خلاف شرع در عروسی، فقط مسئله محرم نامحرم و موسیقی حرام نیست! 🔹رهبر انقلاب: توصیه ما به عروس و دامادها و پدران و مادرانشان این است كه سعی كنند مراسم ازدواج را به شكل اسلامی درآورند. 🔹به شكل اسلامی درآوردن مراسم، معنایش این نیست كه در آنها و مهمانی و شادی و شادمانی نباشد؛ نه. اصلاً عروسی و مهمانی برای عروسی، در اسلام مستحب است. 🔹بلكه مراد ما این است كه در ضمن عروسی، در مقدمات و مقارنات آن، كارهای خلاف شرع انجام نگیرد. 🔹وقتی میگوییم كار خلاف شرع، فوراً ذهن‌ها معطوف به مسئله مَحرم و نامَحرم و موسیقی حرام و ازاین قبیل میشود. البته اینها هم خلاف شرع است؛ ⛔️ اما هم خلاف شرع است. ⚠️زیاده روی در خوردن و آشامیدن، ⚠️زیاده روی در ریخت و پاش، ⚠️زیاده روی در تجملات ⛔️و هرچه كه از حد متعارف و معقول زیادتر شد، اسراف است و شرعا حرام است. 🔺متأسفانه این حرامِ مسلّم، تا حدودی در بین مردم رایج است. ┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓ @DokhtaranehChadoory ┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛