میخوام استیکر بفرستم😍😍
#ادمین_بنت_الزینب
ฯلینکمونฯ
@DokhtaranehChadoory
🌹🍃
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا فکر دگر نیست
🌹🍃
سرباز زینب💔💔💔💔💔💔
بعد هم سرش را پایین انداخت و با حرف هایش آرامش را در قلبم احساس کردم.
یاسین: ببخشید تقصیر من بود که شما رو وارد این ماجرا کردم مطمئن باشید اجازه نمیدم آسیبی بهتون برسونن! بازم عذر میخوام بابت رفتارم خانم فرهمند!
در فکر فرو رفتم که چگونه فامیلی من را می دانست و گفت،قبل از اینکه برود و تنهایم بگذارد با غضب و حرص گفتم.
الهام: شما فامیلی من را از کجا میدونید؟
لب هایش را گزید و در دل به خود لعنت فرستاد.
یاسین: به زودی همه چیزو می فهمید!
حرف هایش نامفهوم بود.مدتی که گذشت ظرف غذایی را برایم آورد تعجب کردم که غذای رستورانی برایم آورده است در را قفل کرد و داخل اتاق کوچک زنگ زده رفت و در را بست. چاقویی آورد و فریاد زدم.
الهام:میخوای چیکار کنی دیوونه؟
نیشخندی زد و نزدیکم شد و حواسش بود که دستش با شانه ام برخورد نکند،فوری دست هایم را باز کرد و رو به رویم نشست. چشم غره ای رفتم و خشمگین لبم را تر کردم.
الهام: برای چی اینجا نشستی قیافه داغونم دیدن داره!
بی متوجه به نگاه خیره اش به من غذا را بلعیدم،از حرفش مات و مبهوت ماندم.
یاسین:اگه بفهمند که ما دو تا باهم خیلی حرف می زنیم هردومونو میکشند پس حواستون به حرفایی که میزنم باشه!
ببینید خانم فرهمند ما به زودی اینارو می گیریم اما سلامت شما برای من مهمه خیلی شوخی بازی نیست الان توی یه جنگیم! فلش سهراب رو لطف کنید به من بدید تا نقشه ی کشتنتون رو نریزند!
پارت هشتم
🌱🌱🌱🌱
#پارت هشتم
از حرف هایش مو به تنم سیخ شد ، اما برای اینکه خودم را ضعیف نشان این مرد شجاع ندهم با غرور بلند شدم و انگشت سبابه ام را جلوی چشمانش گرفتم .
الهام: برای من خط و نشون نکش من خودم بلدم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم نمیخواد نگران من باشید اصلا تو کسی نیستی که ازت بترسم !
یاسین :شما واقعا از من نمی ترسی ؟ از مرگ چطور می ترسی ؟ اینا یک بار نمی کشتند صد بار می کشند و زنده می کنند، صد بار میمیری و زنده میشی حالا مفهوم شد .
قدم هایش را تند برداشت
یاسین : اون فلش رو به من بدید اون برای برادرتون سهرابه و خدمت جنابعالی عرض کنم که برادرتون شما رو به من سپرده اگر اتفاقی برای شما بیفته تقصیر منه
روی زمین نشستم و التماس کنان اشک ریختم . دیگر از آن دختر لجوج و مغرور خبری نبود ؛حدی به کیفم چنگ زد که کیف را از دستش کشیدم که جثه ضعیفم را به سمت دیوار هل داد بی رحم سخن گشود
یاسین:ببخشید اما مجبورم حلالم کنید
فلش را که دید چشم های آبی آسمانی اش درخشید . صدای بوق ماشین را که شنید دستور داد که روی صندلی قرار بگیرم و دست پایم را بست و تأکید کرد که هیچ چیزی نگویم .