📿♡📿رمان -ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
🌹اسم شخصیت ها ی رمان👇
فصل اول 🌹....
زینب"بیتا"
تینا "دوست زینب "
زهرا "دوست زینب"
هما تهرانی "مادر زینب "
علی سلیمانی"پدر زینب"
بیبی "مادر بزرگ زهرا "
علی راد "دوست حسین که در ادامه داستان میشن هم دانشگاهی و هم کار زینب"
کلیپ #شخصیت ها
حرف های نویسنده 👇
دوستان این رمان واقعی نیست ولی توی زندگی بعضی ها بعضی از اتفاقات رمانمون شاید بیفته
بدونید زمین گرده یکروز یه گنه کار با ایمان میشه و بعد هم شاید یه روز شهید شه
این رو مانو گذاشتم تا از بعضی از این کار های رمان وداستان عبرت بگیرین
امید وارم سلامتی زندگی شاد نصیبتون شه
واز این رمان لذت ببرید
#یاعلی مدد🌹
ژانر : مذهبی- پلیسی-کمی عاشقانه -شهدایی📿
هر روز دوپارت خدمت شما عزیزان 😍
جمعه پارت نداریم ...
با ما همراه باشید تابریم بخونیم رمان خانم پلیس شیطون نمون که چه اتفاقاتی در انتظارشه📿
نویسنده : یازینب📿
📿♡📿رمان - ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
● بسم رب شهدا ●
◇فصل اول ◇
#1
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم به سمت دستشویی حرکت کردم دست و صورتم را شستم و با حوله صورتم رو خشک کردم به سمت آشپزخانه رفتم به هما و علی سلام دادم و بعد از خوردن صبحانه از معصومه خانوم تشکر کردم و به سمت اتاق حرکت کردم
خوب حالا بزارید خودم رو معرفی کنم من ۲۲ سالمه و اسم من بیتاس البته اسم شناسنامهی من زینبه چون پدر مادرم اسمم رو زینب گذاشتن اما من همه بهم می گفتن تو مثل حضرت زینب غریب میشی برای همین اسممرو عوض کردم کلا از مذهبی بودن و زندگی کردن بدم میاد از اماما و حضرت ها چیزی درست حسابی نمی دونم ولی می دونم خیلی زندگی سختی داشتن
وضعیت مالی مونم خیلی خوبه
همه بهم میگن شیطونم این شخصیت و خیلی دوست دارم 😁
امروز روز اول دانشگاهمه و ترم آخر وبعد میشم خانم پلیس ☺️ عاشق شغل پلیسم مخصوصا هیجانش ....
خوبرم که آماده بشم ساعت هفت و ربع بود خب هنوز کلی وقت دارم چون هشت باید اونجا باشم
یه مانتو کوتاه مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و مقنعه ام رو سرم کردمو کمی از موهامو ریختم بیرون یه کمی هم آرایش کردم کو لمو برداشتم و رفتم پایین مثل همیشه هما خانم که مامانم میشه و علی آقا که پدر گرامی میشه که من اسم خودشونو صدا می زنم رفته بودن سر کار....
فقط معصومه جون بود که تو آشپزخانه داشت غذا می پخت من این زن و مثل مادرخودم می دونم خیلی دوسش دارم
من : معصومه جون خدا فظ
معصومه جون :خدا نگهدار ت عزیزم
سوار ماشین شدمو راه افتادم به سمت دانشگاه ...
از ما شین پیاده شدم به سمت در ورودی دانشگاه شدم وداخل رفتم از دور تینا رو دیدم که داره دست تکون میده
به سمتش حرکت کردم .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان - ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
● بسم رب شهدا ●
◇فصل اول ◇
#1
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم به سمت دستشویی حرکت کردم دست و صورتم را شستم و با حوله صورتم رو خشک کردم به سمت آشپزخانه رفتم به هما و علی سلام دادم و بعد از خوردن صبحانه از معصومه خانوم تشکر کردم و به سمت اتاق حرکت کردم
خوب حالا بزارید خودم رو معرفی کنم من ۲۲ سالمه و اسم من بیتاس البته اسم شناسنامهی من زینبه چون پدر مادرم اسمم رو زینب گذاشتن اما من همه بهم می گفتن تو مثل حضرت زینب غریب میشی برای همین اسممرو عوض کردم کلا از مذهبی بودن و زندگی کردن بدم میاد از اماما و حضرت ها چیزی درست حسابی نمی دونم ولی می دونم خیلی زندگی سختی داشتن
وضعیت مالی مونم خیلی خوبه
همه بهم میگن شیطونم این شخصیت و خیلی دوست دارم 😁
امروز روز اول دانشگاهمه و ترم آخر وبعد میشم خانم پلیس ☺️ عاشق شغل پلیسم مخصوصا هیجانش ....
خوبرم که آماده بشم ساعت هفت و ربع بود خب هنوز کلی وقت دارم چون هشت باید اونجا باشم
یه مانتو کوتاه مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و مقنعه ام رو سرم کردمو کمی از موهامو ریختم بیرون یه کمی هم آرایش کردم کو لمو برداشتم و رفتم پایین مثل همیشه هما خانم که مامانم میشه و علی آقا که پدر گرامی میشه که من اسم خودشونو صدا می زنم رفته بودن سر کار....
فقط معصومه جون بود که تو آشپزخانه داشت غذا می پخت من این زن و مثل مادرخودم می دونم خیلی دوسش دارم
من : معصومه جون خدا فظ
معصومه جون :خدا نگهدار ت عزیزم
سوار ماشین شدمو راه افتادم به سمت دانشگاه ...
از ما شین پیاده شدم به سمت در ورودی دانشگاه شدم وداخل رفتم از دور تینا رو دیدم که داره دست تکون میده
به سمتش حرکت کردم .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان -ایمان-عشق-شهادت📿~📿
• بسم رب شهدا •
^ فصل اول ^
#2
من : سلام تینا خوبی
تینا: سلام ممنون تو خوبی
من : اره
تینا : خوب بریم ببینیم کدوم کلاس افتادیم
من:اره بریم
رفتیم تو دانشگا ه دانشگاه بزرگی بود
وقتی وارد شدیم سمت راست و که دیدیم کلی دختر پسر جمع شده بودن
من: فکنم اونجاس
تینا:اره
رفتیم به سمت اونجا یکی یکی بچه هارو هول میدادم که برسم به برگه یکی یکی اسمارو خوندم وقتی اسم خودمو تینارو خوندم از اون جمعیت که نمی تونستی نفس بکشی اومدم بیرون ...
تینا: چی شد
من :بیا بریم پیدا کردم
تینا :باشه
به سمت کلاسمون رفتیم
در زدیم درو که باز کردم دیدم سه چهار نفر نشستن منو تینا هم روی یکی از صندلیا نشستیم نگاهم خورد میز یکی جلو بغلی ما یه دختر چادری و زیبا یی رو ی ان نشسته بود یه کتاب که روش نوشته بود قران الکریم دستش بود که فهمیدم قرانه با اینکه من از دخترای چادری خوشم نمی اومد اما مهر این دختر بد جوری به دلم نشست با صدای در به خودم اومدم سرمو بالا اوردم دو تا پسر که سرشون تو کتاب بود رو دیدم یکی شون سرشو اورد بالا که کلاس رو دید بعد با اون یکی دوستش روی یکی از صندلی ها نشستن چون سرشون تو کتاب بود وا ضح ندیدمشون تغریبا کلاس پر شده بود که استاد وارد شد همه بلند شدیم و سلام دادیم مرد میان سال ولی میخورد مهربون باشه
استاد : خوب با ارض سلام خدمت شما دانشجو های عزیز خوب من استاد شما مرادی هستم
بعد از کمی معرفی شروع کرد به حاضری زدن ومعرفی خودمون
استاد :خب دانشجو های گل یکی یکی اسم و فامیل و سن تون رو بگید .
چند نفر گفتن که رسید به اون دختر چادریه
دختر چادریه : به نام الله سلام زهرا محمدی هستم ۲۲سالمه
پس اسمش زهرا ست چند نفر گذشت که رسید به من و تینا ماهم گفتیم که دوباره چند نفر گفتن که رسید به اون دوتا پسرا....
ادامه دارد....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : یازینب📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
عزیزان زمان پارتا هروز دو پارت هست ....
چون امتحان ترم داره شروع میشه اگه کمی دیر شد یا اگه نفرستادم به خوبی خودتون ببخشید دیگه اون موقع همه باید بشینن امتحان بخونن ولی تو تابستان دیگه هروز بدون دیر یازود میفرستم و شایدم دوپارت جبرانی بخاطر نفرستادنم بفرستم🌱🌸
ویه چیز دیگه من پارتارو طولانی مینویسم که احتمالا سه پارت بشه ولی پارت سوم رو توی پارت اول و دوم میزارم 🌹
ممنون که مارو همراهی میکنید🌹
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
خوب برای شروع چطور بود دوست دارید این داستان رو ادامه بدیم؟
لطفا همه بگید دوست دارم نظراتونو بدونم
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
وصیت نامه شهید حسین محرابی
(شهید مدافع حرم ):
بچه ها نماز اول وقت....
خواهرم حجاب حجاب حجاب ...
برادرانم چشماتونو پاک نگه دارین با این چشما قراره مولا تو ببینی ها ...
پشتیبان ولایت فقیه باشید آقاتون تنهان
اینم قول به جوونا....
هرخانمی که چادر به سر کند عفت ورزد
وهر جوانی که نماز اول وقت را حد توان شروع کند اگر دستم برسد....
(سفارشش را به مولایم حسین علیه السلام خواهم کرد)
#یاحسین😔
امام خامنه ای :
پس کسانی که از حجاب فراری اند وبهانه کردند که ما دوست داریم آنجور بگردیم وبخاطر دل خودمان میخواهیم وکاری به کسی نداریم واز این دست حرفها . حقیقتا بدنبال رفع حد وحدودی است
که اسلام ایجاد کرده
اسلام نفس امّاره ی آدمی را از سرکشی مخرب مهار می کند
حجاب . تنها سلاحی است که هردو شخص مهاجم و مدافع حفاظت میکنند ....
🌱