📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا •
^فصل اول ^
#3
یکی شون بلند شد و به استاد نگاه کرد و گفت
به نام خدا سلام علی راد هستم ۲۳سالمه
بعد اون یکی بلند شد و گفت
به نام خدا سلام حسین احمدی هستم ۲۳سالمه
بعد سرشو نو انداختن پایینو به درس گوش دادن بعد معرفی استاد شروع کرد به درس دادن
با گفتن خسته نباشید استاد همه از جا هاشون بلند شدن و بی رون رفتن بلند شدم کیفمو بر داشتم و با تینا راه افتادیم همینطور که داشتیم میرفتیم توراه دختررو دیدم که اسمش زهرا بو د به شونه ی تینا زدمو گفتم اون دختررو نگاه کن تینا نگاهی به زهرا کردو گفت خوب
گفتم نمی دونم چرا دلم میخواد باهاش دوست بشم بیتا چپ چپ نگاه کردو گفت وا قعا از نگاهش خندم گرفت و گفتم اره
تینا : توکه تا دیروز از اینجور دخترا بدت میومد حالا چی شده میگی دوست دارم با هاش دوست بشم
من : خوب راستش یجورایی ازش خوشم اومده از مظلومیتش ناراحت شدم انگار حس میکنم تنهاس
تینا گفت : بیا بریم
تینا هم مثل ما خانواده ای بی اعتقاد بودن و از مذهبی بودن خوشمون نمی اومد
رفتیم به سمت بوفه یه کیک چای سفارش دادیم نشستیم روی یکی از صندلی ها که دیدم اون دوتا پسر سر بزیر وارد شدن آنقدر ازاین پسرایی که به ما دخترا یه نیم نگاهم نمی کنن بدم میاد ولی خداییش پسرای خوشتیب و خوشگلی بودن
من نمی دونم اینا که انقد خوشتیپن چرا سرشو نو انداختن پایین والا من از کارای این مذهبیا هیچی سر در نمیارم
واقعا روی زمین چی داره که اینا بهش زل میزنند
هوففففف.....
با صدا زدنای تینا به خودم اومدم
من :بله
تینا : کجایی تودختر
من : برای چی
تینا :آخه رفته بودی توفکر
من : هیچی بابا داشتم به این کارای مذهبی ها فکر میکردم
تینا با تعجب گفت : کدوم کار
من : همین که سرشونو میندازن زمین خداییش تو بگو روزمین چی داره که اینا بهش زول می زنن
تینا : چه می دونم تو ازمن میپرسی
خندیدم و گفتم :شاید تو میدونستی
تینا: نه بابا من از این چیزا خوشم نمیاد بعد میخوای بدونم
بعد دوتایی زدیم زیر خنده ....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^قسمتی از رمان ^ ...... کلاسمون تموم شد از تینا خدافظی ک
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول ◇
#4
کلاس مون تموم شد از کلاس آخرمون اومدیم بیرون از تینا خدا حافظی کردن داشتم میرفتم سمت ماشینم که یه ما شینیه جلو پام سبز شد سه تا پسر بودن که آهنگو زیاد کرده بودن یکی شون گفت خانم خوشگله میرسونیمتون
شخص دوم : آره بیا بالا اصلا چرا برسونیم ش بیاد بریم دور دور
خیلی ترسیده بودم اینجام کوچه بودو خلوت
خدا خدا میکردم یکی برسه جونمو از دست این دیوونه ها نجات بده
اما تمرکز کردم تا روی قیافه ولحن صحبت کردنم ترسو لرز نباشه
من: آقا لطفا مزاحم نشید وبه راهم ادامه دادم که یهو دستم به سمت عقب کشیده شد برگشتم دیدم پسر دومه دستمو سفت گرفته بدنم به لزر افتاد یه لبخند چندش زد که دلم میخواست یجور بزنمش که مرغای آسمون به حالش زار بزنن
همینطور داشتم میلرزیدم که صدای آشنا یی به گوشم رسید سرمو بالا آوردم که دیدم .....
《علی》
داشتیم میرفتیم رفتیم توی کوچه چون ماشینمو گذاشته بودم توی کوچه با حسین گرم صحبت بودیم که صدای دختر آشنایی به گوشم رسید که گفت : آقا لطفا مزاحم نشید
سرمو بالا آوردم دیدم که یه پسره دست اون دختر رو سفت گرفته رگ غیرتم بدجور زده بود بالا این دنیا انقدر نا امن شده که دیگه نمیشه دختری رو تنها جایی بفرستی این پسر خودش ناموس نداره که دست دختررو گرفته و براش مزاحمت ایجاد میکنه
دختره وقتی سرشو برگردوند دیدم یه دختره شبیه یکی از هم دانشگی هامه اسمش چی بود .... آهان خانم سلیمانی
حسین گفت : اِ داداش این که خانم سلیمانی این بی ناموسا چیکارش دارن
گفتم : نمی دونم حسین الان مغزم هنگ کرده
حسین گفت بیا بریم بی چار رو نجات بدیم از اینجا ترسو لرزش معلومه .....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
وااای خدا 😨
واقعا هم ترس داره سه تا پسر بیان مزاحمت ایجاد کنن اونم وقتی نه کسی تو خیابونه و خودتم تنهایی🙁
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول ◇
#5
گفتم آره بریم
رفتیم نزدیک که داد زدم بی غیرت چیکارش داری
پسره برگشت بهم نگاه کرد نیش خنده زدو گفت : بچه خوشگل چیکارش ی که به من میگی ولش کنم
اخمام بیشتر توهم رفتو گفتم :تو غیرت نداری که به ناموس مردم دست میزنی تازه مزاحمت م
ایجاد میکنی
پسره : هه به توچه دوست دارم حالام برو کار بکار ما نداشته باش بچه غیرتی ..
دیگه داشت زیادی رو غیرت من پا میزاشت
سمتش خیز برداشتمو یقشو گرفتمو چسبوندم ش
به دیوار این کارم باعث جیغ اون دختر شد هق داشت ترسیده بود ...
از لای دندونام بهش غریدم حرف مفت نزن بی غیرت اگه یکی با خواهرت این کارو کنه توهم میذاری میری ارهههه
یه نیش خنده زد که باعث شد یدونه بزنم بهش که باز جیغ دختره دراومد باهم گل آویز شدیم حسین منو گرفته بود اون یکی پسره هم اونو مارو از هم جدا کردن چون من کاراته باز بودم به جاهایی زدم که فقط بترسه و براش درس عبرت بشه نه اینکه داغون شه و کارم به داد گاه بکشه ولی دوتامو خاکی شده بودیم دادزدم : اگر بازم جایی ببینمت که برای دختر مردم مزاحمت ایجاد کنی باهمین دستام می کشمت .....
ترسو میشد از چشاش خوند اما من خیلی عصبانی بودم نه به خواطر خانم سلیمانی به خواطر اینکه اینطوری دخترای مردمو اذیت می کنن ...
خانم سلیمانی از کیفش یک دستمال درآوردو به سمت من گرفت : ممنون
سلیمانی : اااامممم ببخشید من باعث شدم شما کتک بخورین
لبخندی زدم و سرمو انداختم پا این و گفتم اشکال نداره وظیفهس بعضی پسرا انقدر بی غیرت شدن که میان دخترارو مترسونن
سلیمانی :بازم ممنون خدا نگهدار
من : خدا نگهدار
حسین گفت : داداش خوبی ترسیدم
خندیدم و گفتم ....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : یا زینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول◇
#6
آره داداش نگران نباش هیچیم نیست مثلا استاد کاراتما
حسین خندید گفت : آره اینو که میدونم ولی خداییش ترسیدم مصلح نباشه خدایی نکرده زخمیت کنه....
《زینب "بیتا》
وای خدا چقدر ترسیده بودم خدا خیرش بده واقعا راست میگفت همچین پسرای بقول خودشون باغیرت کم پیدا میشه
هوفففف.....
در پارکینگ رو باریموت باز کردم ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت در خانه حرکت کردم
درو باز کردم و داخل رفتم خونه ی ما همیشه سوتوکور بود چون نه مامان بابام خونه بودن ونه خواهر برادری داشتم که سرو صدا کنند
رفتم تو کفشام درآوردم مثل همیشه باشادی و خنده داد زدم:
سلام معصومه جونه من گجاس
معصومه جون از آشپزخانه اومد بیرونو گفت سلام عزیزم بیا لباساتو دربیار که غذا حاضره رفتم بغلش کردمو بوسیدمش وگفتم چشششم الان میام
بعداز درآوردن لباسامو شستن دست و صورتم رفتم آشپزخونه مثل همیشه بوی خوش غذاش توی خونه میپیچه
میزو چیده بود نشستم و با شیطنت گفتم ببینیم معصومه جونم برامون امروز چی پخته
خندیدو گفت تو بزرگم شی باز دست از این شیطونی کردنات برنمی داری
گفتم :پس چی و بعد دو تا یی شروع کردیم به خندیدن ....
بعد از خوردن غذای خوشمزه معصومه جون ازش تشکر کردم خواستم کمکش جمع کنم که گفت توبرو استراحت کن خودم جمع میکنم
رفتم بالا در اتاقمو باز کردم و بعد خوابیدم .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#7
الان یک هفته از اون روز میگذره توی این یک هفته هیچ اتفاق خواصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم .....
بعد از خوردن صبحانه از معصومه جون تشکر کردم داشتم میرفتم که هما خانم "مامانم" صدام زد
من :بله
هما خانم : بیتا زود بیا داییت امروز از آلمان داره میاد میخوایم بریم خونه مادر بزرگ مهمونی زود بیا که بریم
من : باشه خدافظ
بابا : خدا حافظ
راه افتادم به سمت دانشگاه ... رسیدم دیگه تو کوچه پار ک نکردم چون میترسیدم باز این اتفاق بیوفته برای همین نزدیک دانشگاه پار ک کردم
وارد دانشگاه شدم تینارو دیدم که داشت برام دست تکون میداد آهان نگفتم تینا هم مثل من ۲۲سالشه رشته مثل منه اما مادر پدرش همش میگن بره آمریکا اونم دوست داره بره ولی میگه تنها میشی توهم بیا بریم پدر مادر منم همینو میگن اما من میگم که دوست دارم ایران درس بخونم و پلیس ایران بشم من ترم اول باهاش دوست شدم وشدیم رفیق فاب.... ازدور میشد ناراحتیش رو دید
من : سلام چرا کسلی
تینا : هیچی بیا بریم تابهت بگم
من : خوب همینجا بگو
تینا : نمیشه بیا بریم بشینیم هنوز برا کلاس کلی وقت داریم
من : آره بریم
...........
من :خوب حالا بگو
تینا : اووو ممممم راستش بیتا چطور بگم آخه ...
من : اااا درست بگو ببینم چی شده
تینا : بابام بلیط گرفته امروز بهم گفت قراره فردا برای یک سال بریم آمریکا تا ادامه درسمو اونجا بخونم
این حرفی که زد باعث شد منم ناراحت بشم اما لبخند زدم تا بره و اونجا خوشبخت زندگی کنه و دلش اینجا نباشه
گفتم : تینا جان عزیزم این که ناراحتی نداره یک ساله دیگه میری اما حداقل دوماه یک بار بهم سرمیزنی مگه نه اینکه دیگه گریه نداره
لبخند غمگینی زدو گفت : آخه تو تنها میمونی
باصدای بچگونه گفتم : نتس مامانی من مباژب خودم هشتم 😄
وباهم شروع کردیم به خندیدن.....
تینا گفت :خدا نکشتت دلم درد گرفت و باز هم خندید
وقتی خندمون تموم دبار قیافه ی اولو به خودش گرفتو گفت : بیتا میای امروز بریم بیرون
خواستم بگم باشه اما یاد حرف مامان افتا دم بنا براین سرمو انداختم پایینو گفتم : راستش تینا منم خیلی دلم میخواد باهات باشم اما راستش امشب داییم از آلمان میاد خونه مامانجونم مهمونیه اونوقت منم نرم زشته
تینا لبخند غمگینی زدو گفت اشکال نداره حداقل فردا برا فرودگاه بیا
لبخندی زدمو گفتم باشه عزیزم حالام پاشو بریم سر کلاس تا معلم نیومده مارو بکشه خندیدو گفت باشه بریم .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شیوه امر به معروف خانوم بدحجاب در شب شهادت امام صادق توسط مسئول مجموعه دختران انقلاب
❌چرا برای حجاب امر به معروف کنیم ؟
#حجاب
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
ببینید زیباست😊
#تلنگـــــــر💥
گُمنامے،تَنهابَرای"شُہَــدا"نیست!!
مےتُونیزِندھباشۍوسَربازِحَضرَتِزَهرا ۜ باشی!😌
امایہشرطدارھ!✋🏼
بایدفقطبرای"خدا"کارکنی!نہریا!🙌🏻
رفقا 🥰
خیلی ها هستن که با چادر بی بی گناه میکنن بعد اسمشو میذارن حجاب ....