📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#29
دیدم استاد و چندا از بچه ها کنار وایساده بودن و باتعجب به زهرا من و اون پسره نگاه میکرد
سریع گفتم : سلام استاد
با حرف من همه به سرشونو گرفتن بالا و به استاد نگاه کردن
استاد: سلام بعد از کمی مکس گفت : اینجا چه خبره خانم سلیمانی
پسر رو بهش نشون دادم وگفتم : استاد ایشون به دوستم بی احترامی کردن
استاد : اقای علی نژاد پاشید برید بیرون اینجا جای این حرفا و کارا نیست
همون پسره که فامیلیش علی نژاد بود سرشو بلند کرد و روبه زهرا گفت : ببخشید خانم بهتون و چادرتون بی احترامی کردم من رو حلال کنید و رو به استاد گفت : چشم استاد کیفش رو برداشت و رفت بیرون
از کارش تعجب کرده بودم
استاد رو به ما گفت : خوب خانم محمدی و خانم سلیمانی بفرمایید بشینید
به بقیه ی دانشجو ها هم گفت که اونها هم نشستند منو زهرا هم روی یه صندلی نشستیم
واستاد شروع کرد به درس دادن ....
بعد از کلاس با زهرا رفتیم توی بوفه ی دانشگاه....
زهرا : خوب زینب جان یادت دیروز چی گفتی قرار شد ادامه ی حرفت رو امروز بزنی
من: اهان اره عزیزم خوب داشتم میگفتم ما همچین خانواده ای هستیم من از بچگی ازاد بزرگ شدم خودم کا رام رو میکردم چون پدر مادرم خونه نبودن واسه خودنشون اینور اون ور میرن راستش وقتی بابات رو بغل کردی اونم با مهربونی باهات رفتار کرد من...
لبخندی زدم وگفتم بهت حسودیم شد
لبخندی زد و چیزی نگفت ...
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#30
من : زهرا میخوام یچیزی بگم
زهرا بگو عزیزم گوش میکنم
من : خوب چطور بگم امممم من می .....
داشتم حرف رو شروع میکردم که زنگ خورد
گفتم بریم بعدا بهت میگم
زهرا : باشه
رفتیم توی کلاس بعدی استاد اومد درس رو شروع کرد
وسط کلاس دو سه بار گوشی زهرا زنگ خورد که زهرا بار سوم جواب داد و یواشکی به کسی که زنگ زده بود یه چیزی گفت و بعد قطع کرد
بعد از تموم شدن کلاس اومدیم بیرون که دوباره گوشیش زنگ خورد
من : زهرا گوشیت داره زنگ میخوره جواب بده
زهرا گوشیو از کیفش در اورد و جواب داد
زهرا : جانم
.......
سلام فاطمه جان خوبی
.......
ممنون منم خوبم کاری داشتی
.......
اهان باشه عزیزم الان میام
.......
قربونت خدافظ
گوشی رو قطع کرد و روبه من گفت : اِ زینب جان دوستم زنگ زده امروز کلاس توی بسیج مون داریم شنبه سه شنبه و جمعه میریم
بسیج خانم لطفی میاد اونجا حرفایی در مورد حجاب و چیزای دیگه میگه خیلی مهربونه ما دوستش داریم الان میای باهم بریم بسیج البته اگه خسته نیستی
دلم میخواست برم ببینم بسیجی که میگه چجوریه انگار به دلم افتاده بود برم نمی دونم چرا از موقع ای که با زهرا دوست شدم دلم میخواد درمورد چادرش حجابش خدا و کلا دین بیشتر بدونم
من : نه عزیزم خسته نیستم بریم
زهرا لبخندی زد و گفت : خیلیم عالی بریم
سوار ماشین شدیم ماشین رو رو شن کردم و راه افتادیم به سمت جایی که زهرا گفته بود ....
ادامه دارد ....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
#استـآدپنـآهیـآن؛
عڪسرهبرۍرآمنتشرڪنید!
تـآمۍتوآنیدعڪسآقـآرآدرفضـآۍ
مجـآزۍمنتشرڪنیدتـآبھدستهمھ
عـآلمبرسد،انسـآنهـآۍپـآڪطینتگـآهۍ
بـآدیدنچھرھاولیـآء منقلبمیشوند(:🌱-!
#رهبر❤️
#سیدعلی...
🌸رسولاکرم صلیاللهعلیهوآله فرمودند ؛
نماز در اول وقت خشنودی خداوند و پایان وقت عفو خداوند است.
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعای_فرج 🤲🏻
💬 پرسش: من نمازقضا دارم ولی نمیدونم چه تعدادی هست بایدچیکارکنم؟
✅پاسخ :در فرض سوال هر تعداد نماز که یقین دارید بجا نیاوردید بر عهده شما بوده و انجام باقی مانده واجب نیست هر چند مطابق احتیاط است.
📚 #احکام_دین
﷽
و سلام بر او که می گفت:👇
«انسان با سوختن ساخته می شود
و هر کس از سوختن فرار کند، خام می ماند»
•شهید مرتضی مطهری 🕊
#تلنگر
👌برحذر باش ازاینکه :
✔نـمازبخوانی
✔روزه بگیری
✔قـرآن بخوانی
✔نـماز شب بخوانی
✔صدقه وانفاق کنی
✔کارهای مردم را راه بیندازی
اما یکی دیگه بیاد با خیال راحت
نیکی ها و حسنات تو را بردارد !
❌ #غیبت_نکنیم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
💥کسایی که معتقدن خدا گناهاشونو نمیبخشه این کلیپ رو از دست ندن☺️
📣استاد رائفی پور•.
#تلنگر
خدا تو رو دوست داره!!
توسرتو انداختی پایین دنبال دلت رفتی🚶♂️
#استادپناهیان
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#31
چند دقیقه ای توی راه بودیم
......
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم
زهرا: بیا باید بریم جلوتر
من: باشه
یه چند قدم جلو تر رفتیم رسیدیم به یه جایی شبیه مسجد بود جای بزرگی بود
داشتیم میرفتیم به سمت حیاط که یکی زد رو شونه ی زهرا.....
زهرا برگشت به پشت سرش نگاه کرد
بعد با شوق پرید بغل یه دختر چادری
زهرا : وااااای زینب دلم برات تنگ شده بود پار سال دوست امسال اشنا چرا یه هفتس نمیای
دوست زهرا خندید وگفت
زینب (دوست زهرا) : سلامت کو دختر
زهرا : وای ببخشید اصلا وقتی دیدمت انقدر ذوق کردم یادم رفت بهت سلام کنم
زینب (دوست زهرا) : میدونم عزیزم منم خیلی دلم برات تنگ شده بود حالا خوبی چه خبر...
زهرا : ممنون عزیزم خبری نیست سلامتی نگفتی چرا نیومدی چیزی شده
زینب( دوست زهرا) : خوب راستش یادته مامانم معدش درد گرفته بود اون هفته شب جمعه حالش خیلی بد شد یهو دیدم داره به خودش میپیچه یه چند باریم بهش گفتم چیزی شده اگه حالت بده بریم دکتر گفت نه من خوبم فردا صبح وقتی بلند شدم دیدم دلشو گفته داره اروم گریه میکنه گفتم مامان چیشده گفت معدم خیلی درد میکنه دارم میمیرم منم با ترس زنگ زدم به بابام که اومد رفتیم بیمارستان بعد دکتر گفت : معده درد گرفته معدش عصبیه یه هفته باید استراحت کنه مراقبش باشید دیگه منم یه هفته خونه موندم خودم کارا رو میکردم مامانم خوابیده بود حتی مدرسه هم نرفتم چه برسه به اینجا
بعد دست زهرا رو گرفت و گفت : زهرا برای مامانم خیلی دعا کن حالش اصلا خوب نیست خیلی نگرانشم ...
زهرا: انشالله حالشون زود خوب شه نگران نباش زهرا جان توکلت به خدا باشه .....
ادامه دارد .....
نویسنده:یا زینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#32
اون دختره نگاهش به من افتاد وگفت
سلام ببخشید ندیدمتون
با حرف دوست زهرا زهرا برگشت طرف من
زهرا : اِ چرا حواسم نبود ببخشید زینب جان تقصیر اینه این دوست من حواسم رو پرت کرد زینب با تعجب به من نگاه کرد
زینب: اِ مگه شماهم اسمتون زینب
من: بله
زینب : چه جالب
دستو شو اورد جلو منم دستشو گرفتم و به نشانه ی دوستی...
زینب : زینب جان خوشحالم از اشنایی تون
من: مرسی منم همینطور
زهرا : خوب دوستای گلم بیاید بریم تو که الان فاطمه پوستمو نو میکنه
زینب خندید و گفت : اره بریم که دیر بشه کلی بهمون چیز میگه
منم با تعجب دنبالشون رفتم
رفتیم تو جای بزرگ و خوبی بود رو درو دیوار عکس شهدا بود
رفتیم داخل یه دختر سریع اومد طرف ما وگفت : سلام شما دوتا کجایید بیاد الان خانم میاد
اروم به زهرا گفت :زهرا این دختر خانم کیه؟
زهرا: دوستمه زینب
دختره : سلام خوبی عزیزم
من:سلام مرسی ممنون
دختره : خوب خوش اومدی بیا بریم بقیه ی بچه ها رو نشونت بدم
دختره : زهرا جان میشه من دوست گلت رو چند دقیقه قرض بگیرم
زهرا خندید وگفت : باشه عزیزم برو بچه هارو به زینب نشون بده منم برم ببینم خانم لطفی کی میاد
دختره : خوب پس بریم
من: بریم
وراه افتادیم به طرف چنتا دختر که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن
......
من : ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسم
دختره : اره عزیزم اسم من فاطمه هاشمی هست خوب اسم شماهم که زینبه اما ببخشید فامیلیت رو نمی دونم میشه بگی
من: فامیلیم سلیمانیه زینب سلیمانی
فاطمه: اِ چه اسم و فامیل قشنگی
من : ممنون
دختر مهربون و خوش صحبتی بود من همیشه فکر میکردم چادری های بد اخلاق هستن چون یه دفع یه دختره وقتی دبیرستان بودم چادری بود اما خیلی بد اخلاق بود برا همین من همیشه در مورد چادریا همچین فکری میکردم
.......
فاطمه رو به دخترا که فکنم هفت یا هشت نفر بودن گفت : سلاااام دوستای خولم
دخترا خندیدن و باهم گفتن : سلااام دوست خول خودمون و دباره همه خندیدن
یکیشون رو به من گفت : سلام عزیزم تازه اومدی اینجا
فاطمه : نه ایشون خانم زینب سلیمانی هستن
دوست زهرا من امروز زنگ زدم به زهرا که بیاد چون دانشگاه بود بادوستش اومد
دختره: اهان
فاطمه: خوب بچه ها خودتون رو معرفی کنید
نفر اول: حدیثه فاطمی هستم ۲۳ سالمه
نفر دوم: فاطمه زهرا جعفری هستم ۱۹ سالمه
نفر سوم : محیا سادات اکبری هستم۱۷ سالمه
نفر چهارم : نرگس راد هستم۲۱ سالمه
نفر پنجم : رقیه مرادی هستم ۱۸ سالمه
نفر ششم : کوثر احمدی هستم ۲۰ سالمه
نفر هفتم : حسنا طاهری هستم ۱۹ سالمه
نفر هشتم : هلما طاهری هستم ۱۶سالمه
همشون اسماشون و سنشون رو گفتن
فاطمه : خانمای طاهری دوتا خواهرن حسنا و هلما هلما از حسنا سه سال کوچیک تره
من: اهان
فاطمه زهرا : خوب عزیزم شما چند سالته
من: من ۲۲سالمه
کوثر : اِ پس همسن فاطمه _ زهرا یی
فاطمه : اره اهمسن منو زهرا هست
زهرا با زینب اومدن طرف ما : خوب سلام دوستان خوبین چه خبر
بچه ها هم سلام کردن
حدیثه : زینب خوبی کجا بودی چند روزه ندیدیمت
زینب: خوبم عزیزم مامانم معده درد شدید گرفته بود منم باید یه هفته پیشش میبودم برا همین نه مدرسه رفتم و نه اینجا اومدم این یه هفته پیش مامانم بودم حالش خوب نبود براش دعا کنید
حسنا: انشالله خوب بشن توکلت به خدا باشه خدا بزرگه
زینب : ممنون
صدای خانمی از پشت سرمون اومد
خانمه : سلام بچه های عزیزم خوبین
بچه ها همه برگشتن طرف صدا زهرا هم پرید بغل همون خانمه
زهرا : سلام خانم لطفی جونم خوبی ...
یه خانم جوون و مهربون بود
خانم لطفی : ممنون عزیزم شما خوبی بی بی جون خوبه
زهرا: بله ممنون خوبه
بقیه ی بچه ها هم رفتن بغلش کردن ....
ادامه دارد .....
نویسنده: یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی