#حکمتهاینهجالبلاغه
#توصیههای_پدرانه 📜
هرکس با قران نشست بل افزایش در هدایت و کاستی از کوری برخاست
﷽❣#سلام_امام_زمانم❣﷽
روزگار ظهور میآید
یار ما غرق نور می آید
صبر کن ای دل و صبوری کن
مایه ی هر سرور میآید
از دو دیده ز شوق دیدارش
اشک ناب بلور میآید
🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مندورازڪربلا:)💔
#امامحسین(ع)
#استوری
[🖤🎧]
-
-
نِمےدآنَمچِرآدَرذِهنبَعضِےهآنِمےگُنجَد
ڪِہتُومَعشُوقِہاى بہنآمچـٰآدُرمِشڪِۍدآرے..!ジ
-
-
📓⃟🚓¦⇢ #ریحانه_خدا ••
⊰•🖤•⊱
.
ࢪرفیقشھید:
حدوددوماهقبلشھادتشبود.زنگزدگفت:
امشببیابریمقم(:
گفتم:ڪاردارمنمیتونم...
اصرارڪردڪہحتمابایدامشببریم.
راهےشدیم...
بعداازشپرسیدم:چراگفتےحتماامشببیایمقم؟
گفت:برا؎فرارازگناه.شرایطےبودڪہنمیخواستم
حضورداشتہباشم...
بابڪدوستنداشتتوجوهها؎آلودهقراربگیره...
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#دادشبابڪ
~🌚𝓙𝓸𝓲𝓷↷
- - - - - - - - - - - -📿- - - - - - - - - - - -
مادر! بگو به نسل من از چادرِ سرت
گفتی که یادگار رسیده ز کوثرت
گفتی امانتیست به تو نسل بعدِ نسل
آنرا چرا تو پس نرساندی به دخترت؟!
دیدیش زیر بارش تیر نگاه ها
با این سپر چرا تو نکردیش یاوری؟
مادر بگو تو را به خدا آخر اینچنین
کردی برای دخترت آیا تو مادری؟
با این نماد دین و وطن، پرچم حیا
پنداشتی که زندگی اش سخت می شود؟
بی پرده... در برابر پرتاب سنگها...
پنداشتی که آینه خوشبخت می شود؟
#حجـــــاݕ🧕
پدرش بعد از نماز، #زیارت_عاشورا میخواند
و محمدحسین از کودکی
علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد
از همان کودکی میگفت:
هرکس زیارت عاشورا بخواند؛ شهید میشود!
از بچگی آرزوی شهادت داشت
ولی ما زیاد توجه نمی کردیم
ما اصلا فکر نمی کردیم که زمانی محمدحسین رزمنده شود
و به جبهه رفته و شهید شود...
#شهید_محمدحسین_میردوستی
🔴 بودایی به دنیا اومد و مسلمون معتقد، از دنیا رفت!
✅ تو سرزمینی بدنیا اومد که #حجاب معنی نداشت اما با حجاب از دنیا رفت!
✅ می تونست به راحتی برای پسرش اقامت ژاپن بگیره ولی پسرش رو فرستاد جنگ تا ارزش ها باقی بمونه!
✅ کونیکو یامامورا مادر شهید بود و از د واز دنیا رفت !
روحش شاد🖤
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#شهیدمحمدبابایی
‹ حلالتماممشڪلاتےا؎عشق
تنهاتوبهانہ؎حياتےا؎عشق
برگردڪہروزمرّگےماراڪشت
الحقڪہسفينةالنجاتےا؎عشق..ᰍ!
,𖡟,
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#50
من: بچه ها می دونید از وقتی که با شما ها اشنا شدم مهرتون به دلم خیلی نشسته حس میکنم شما چادریا از ما بیحجابا خوشبخت ترن انگار عشق به خانوادتون بیشتره همیشه کنار همید توی غما و شادیا ...ببخشیدا اما من یه جورایی که.... که بهتره بگم خیلی... خیلی به شما چادریا و مذهبی ها حسودیم میشه....
سرمو انداختم پایین از شکل فاطمه و زهرا معلوم بود که دارن بادقت به حرفام گوش میدن بنابراین ادامه دادم
من: همیشه خدا مذهبیا و با حجابارو دوست داره چون هر لحظه کنارشونه و بهشون هم محبت میکنه و هم کمکشون میکنه ولی من چند بار از خدا کمک خواستم البته اینم بگم من از بچگیم خدا رو نمی شناختم اما دوران دبستانم معلم قران و دینی مون درموردش صحبت میکردن از خوبی هاش میگفتن از مهربونی هاش میگفتن... یه روز از خدا یه چیزی خواستم اما اون اتفاق نیوفتاد و این شد که من هم با خدا قهر کردم شاید کار بچه گانه ای باشه ولی من نه دیگه باهاش حرف زدم و نه دیگه ازش چیزی خواستم چون اون خواسته ی منو برا ورده نکرد
درآنی دیدم که صورتم خیسه
فاطمه با مهربانی گفت: خوب زینب جان شاید به صلاحت نبوده یا... اصلا البته ببخشید فضولی میکنما ولی میشه بگی به خدا چی گفتی و ازش چی خواستی؟
من: خوب... خوب راستش... من من گفتم که از این دنیا خسته شدم ودلم میخواست بمیرم
فاطمه : بمیری؟ میشه برام واضح تر صحبت کنی
من: خوب بزار از اولش بگم
نفسی کشیدم وگفتم : من یه زندگی که خیلی باشما متفاوته رو داشتم و همیشه برای خودم مرگ رو میخواستم خونه ی ما عین جهنمه یعنی همش دعوا همش زور همش بی محبتی همه و همه ی اینا برای من یه درد بزرگی بود که هیچکس نمی تونست درمانش کنه من همیشه با پدر مادرم دعوا و بحث سر هر چیزی که بگی داشتیم و مخصوصا بی محبتیشون که وقتی به اینا فکر میکنم قلبم به درد میاد هنوزم که هنوزه همینجوره و البته بعد اون خودکشی که کردم...
زهرا و فاطمه با گفتن حرف اخرم باترس و تعجب گفتن : خودکشی
وبا این حرفشون ادامه صحبت های من نصفه موند
من: اره.... بعد از خودکشی که کردم خیلی کاری باهام ندارن یعنی هرکسی میره و میاد چه نصف شب باشه و چه صبح زود باشه کاری بهم دیگه نداره....
من ۱۸ سالم بود که این اتفاق افتاد... از بی محبتی و زور گفتن و دعوا هاشون خسته شده بودم یه روز که بلند شدم دیدم چنتا خدمتکار اومدن و دارن خونه رو گرد گیری و تمیز میکنن
خیلی تعجب کرده بودم ۵تا خدمتکار برای چی اومدن و دارن خونه یه مارو این جوری تمیز میکنن اخه ما وقتایی که میخواستیم مهمونی بگیریم ویا مهمون بیاد خونمون چنتا خدمتکار میو وردیم
توی همین فکرا بودم که دیدم هما خانم که مامانم هستش به خدمتکارا می گفت: زود باشید خوب اینجارو تمیز کنید یکی دوساعت دیگه مهمونا میرسن ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامــــــــھدۍ