وقتی که خیلی بچهتر از الان بودم
یکی از رفقا، داستان این نوکر بااخلاص
اباعبدالله علیهالسلام رو برام تعریف کرد
و از همون موقع شیفته این مرد شدم😍
حاج تقی شریعت از همون دوران جوانیش عهد کرده بود تا آخر عمرش برای سیدالشهداء پیراهن مشکی بپوشه🖤
چند سال بعد میره مکه برای حج و طواف خانه خدا 🕋
همه مردم با لباسهای احرام و یکدست سفیدپوش آمده بودند دور کعبه
طواف کنند🧕🏻
یه وقت پلیسها دیدن یه نفر با پیراهن
مشکی لای جمعیت داره دور خونه خدا
طواف میکنه و حسین حسین میگه😳
پلیسها اومدن که بندازنش بیرون، یهو درگیری پیش میاد و پلیسها حاج تقی رو میزنند و حاج تقی از شدت کتک خوردن بیهوش میشه🤧
حاج تقی رو میبرن بیمارستان وقتی که به هوش میاد میبینه لباسشو از تنش درآوردن و دور انداختن و لباس بیمارستان تنش کردن🤭😰
این صحنه رو که میبینه شروع میکنه به داد و بیداد و بیمارستان رو میذاره روی سرش که لباس مشکی منو چرا دور انداختید و میشینه کلی گریه میکنه😭 و از هوش میره😥
توی عالم رؤیا، حبیببنمظاهر میاد عیادت حاج تقی😍 و میفرماید:
حاج تقی پاشو اربابت سیدالشهداء دارن تشریف میارن به عیادتت😭😍
حاج تقی میگه من با همه قهرم و دیگه کاری به کسی ندارم😞
این بار خود سیدالشهداء علیهالسلام وارد
شدن و فرمودن آقاتقی پاشو اومدم عیادتت😇
حاج تقی با بغض و گریه رو به سیدالشهداء میکنه😖 و با زبون آذری عرض میکنه:
ولی من با شما قهرم! مگه من با شما عهد نبسته بودم تا آخر عمر از غم شما
پیراهن سیاه بپوشم؟!😔 پس چرا اجازه دادین پیراهنمو از تنم در بیارن و دور بندازن؟😓
سیدالشهداء علیهالسلام فرمود:
آقاتقی! این پیراهن مشکی که تا الآن تنت بود رو خودت دوخته بودی.
بیا این پیراهن مشکیای رو که مادرم
با دست شکستش برات دوخته رو ازم بگیر و اینو تنت کن😭🖤
حاج تقی تا آخر عمرش اون پیراهن مشکی رو که حضرت علیهالسلام بهشون عطا کرده بودن رو توی حسینیهشون نگهداشت و وقتی که خواستن خاکش کنن، با پیراهن مشکیش دفنش کردن و کفنش هم بوریا بود😍😭
آقا جان بمیرم برات به نوکرات پیراهن هدیه میدی ولی خودت بیکفن و بیپیراهنی😭💔
#اهل_بیت
#داستان_کوتاه 🍕🌸
____❁_________
↳⸽ @Dokhtarann_fatemi 🌱••
#رمان
سه دقیقه تا قیامت!(قسمت دوم)
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا میکنم.
♦️ نمیدانستم که #اهل_بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد..
💠نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
🔆بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.
✨ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت #عزرائیل است ترسیده بودم.
♦️ اما با خودم گفتم:
اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او میترسند؟
🍀می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود.
✔️با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم..
🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت..
🔵در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!
🔺روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از #سپاه شهرستان نگرفتند.
☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم.
🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...
🔷از سمت چپ با من برخورد کرد!
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.
🔴 راننده پیاده شد و می لرزید.
🌾 با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!
🔵به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...!
ادامه دارد...
@Dokhtarann_fatemi