فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مابرایِآرمانهامونآرمانهادادیم
داداشتوبغلِامامحسینیادمونکن..💔
#شهیدآرمانعلیوردی
#ایران_تسلیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💔
یک دقیقه برای آرمان...
یاد انگشتر تو شده داغ دل ما...
#شهید_ارمان_علی_وردی
#ایران_تسلیت
‹📻📞›
شهیدعلیمحمودوند:
بدانیدتنھاراهیکہمیتوانید
باآنبرایخودافتخارجاویدان
مھیاڪنید،اطاعتشماازولایتفقیہاست♥️☝️🏼'!
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کۍبہکۍمیگہحرومزادھ(: !
بیناموسها چراچندنفربیکۍ((((: !
#شاهچراغ
#لبیک_یا_خامنه_ای
یادمه میگفتین چند شهر سقوط کرده و تو دست شماست ...
چیشد پس؟! چرا حالا لیدراتون تو دست پلیس تشریف دارن؟!
این بود انقلابتون؟
چقدر انقلاب با شکوهی داشتید ...
خسته نباشید از اینهمه حماسه آفرینی😉
#جمهوری_اسلامی
#لبیک_یا_خامنه_ای
ما برایِ انقلابمان کُشته دادیم؛
شما برای انقلابتان میکُشید!
فرق ما این است…
#شهید_ارمان_علی_وردی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شاهچراغ
تہصفبودم، بہمنآبنرسید.
بغلدستیملیوانآبشراداددستم.
گفتمنزیادتشنہامنیست.
نصفشراتوبخور.
فرداششوخےشوخےبہبچہهاگفتم
ازفلانےیادبگیرید،
دیروزنصفآبلیوانشرابہمنداد.
یکےگفت:
لیوانهاهمہنصفہبود... :)
-خـاطراتشھدا!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂💔
چقدر دلها شکسته شده
چقدر خونِ دلها خورده شده
بمیرم برای خانوادت:)))
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_ارمان_علی_وردی
「💛」
میگفت دلم یه خوشحالی میخواد که بعدش نگران هیچی نباشم؛
تو دلم گفتم دقیقا همون چیزی رو میخواد که قراره بعد از ظهور اتفاق بیفته...
ظهور یه خوشحالیه که نگران هیچی نیستیم:)))!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه ثابت کرده
روش کمال بیشتر جوابمیده
😎✌️
دختران نظامی
🌠 #رمان شب #پارت۱۸ #جبهه_ای_در_شهر 💢 علی مشکوک میزنه! 🔸 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم
🌌 #رمان شب
#پارت۱۹
#جبهه_ای_در_شهر
هم راز علی
🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ...
زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...😢
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ...
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...😒⁉️
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...😢
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟😤
🔷 با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان؛ شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...☺️
💢 با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟😤
می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 💔
🔺نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ...
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😓
🔷خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین!
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم...دیگه نمیارمشون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد...حسابی لجم گرفته بود... 😤
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ 😒
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ⁉️😊
خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😊❣️
🌱
دختران نظامی
🌌 #رمان شب #پارت۱۹ #جبهه_ای_در_شهر هم راز علی 🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت
🌠 #رمان شب
#پارت۲۰
#جبهه_ای_در_شهر
"شکنجه های ساواک"
🔷 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...👼🏻
این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ...
🔺 این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ...
به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
🔷 تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...😭
🔸مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ...
زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ...
🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
💢یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ...
هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ...
همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 😭
🔸 چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ...
🔷 روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ...
پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ...
درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ...
اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ...
کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
💢 چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
⭕️ اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
💢 دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ...
🔺 چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... 😢
بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
🌱
دختران نظامی
🌠 #رمان شب #پارت۲۰ #جبهه_ای_در_شهر "شکنجه های ساواک" 🔷 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین د
🌠 #رمان شب
#پارت۲۱
#جبهه_ای_در_شهر
"استقامت"
🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید...
لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود...
اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...😭
💢 از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی زیاد طول نکشید ...
🔹اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ...
⭕️ من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
💢 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود.😒
🔹اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ...
صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
🔹با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
🔸 با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ...
به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...
التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
💢 بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
🌱
ولی انصافا این ببوگلابی روح الله زم را ندیده بود این طور رجز خوانی میکرد؟
عجب عکسی هم از او گرفته اند.
از زاویه ای گرفته اند که شبیه به زاویه روح الله زم یک تصویر در کارنامه داشته باشد.
منتها او دهانش بسته بوده ، این یکی از همین حالا اماده است هوابخورد و بعد هم برود آب خنک بخورد...
مملکتی که ریگی را روی هوا میزند از پسِ چهارتا جوجه بر نیایند که باید برایش فاتحه خواهند...
✍🏻آقای تحلیلگر
🇮🇷#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قدم به قدم با اغتشاشگران
🔹دوربینهای نظارتی از صفر تا صد یک اغتشاش را به تصویر کشیدند.