••|🌿📚|••
#داستانک
خیلی وقت بود سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم به محضر یکی از اساتیدم بروم. یکی از روزهای گرم تابستان بود و علامه طباطبایی مثل همیشه مشغول فکر کردن بودند. توجهی به اطراف نداشتند.
با عرض سلام من رشته افکارشان پاره شد. با نگاه عمیقشان، توجهشان به سمت من جلب شد و جواب دادند: «علیکمالسلام». من هم بی مقدمه سوالی را که ذهنم را مشغول کرده بود مطرح کردم: «استاد چرا ما نمی توانیم امام زمان را ببینیم و از دیدارشان محروم هستیم؟»
علامه تاملی کردند و فرمودند: «لطفاً برگردید و پشت به من بنشینید.» من با تعجب و عذرخواهی همین کار را انجام دادم.
ایشان ادامه دادند: «در این حالت میتوانی مرا ببینی؟»
گفتم: «خیر استاد. برایم مقدور نیست.»
علامه سوال کردند: «چرا نمی توانی؟»
گفتم: «به این دلیل که پشت بنده به شما است.»
در همین لحظه از حرف خودم جوابم را گرفتم. علامه طباطبایی با صدایی آرام فرمودند: «حالا متوجه شدید چرا توفیق ملاقات امام زمان نصیبتان نمیشود؟ شما با گناهان و نافرمانی هایتان پشت به ایشان کرده اید و طلب دیدار دارید؟!»😔
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛
بسم الله الرحمن الرحیم
"یخزده"
با دندان گوشه لبم را میجوم و استاد سرم داد میزند: پس وقتی میگی الگوی من حضرت زینبه داری خودتو گول میزنی. وقتی سر روضه حضرت زهرا گریه میکنی و حواست نیست حضرت زهرا برای تبیین در تکتک خونهها رو زد، گریهات رو قاب کن بزار تو طاقچه دیوار چون هنوز نفهمیدی حضرت زهرا واسه چی تو کوچه دنبال علی میدوید...
چشمهایم پر از اشک و بغضم منتظر یک تلنگر دیگر است تا بشکند. روسریام را جلوتر میکشم و با صدای لرزان میگویم: نمیتونم استاد. این چیزایی که من مینویسم به درد نمیخوره. کی آخه با نوشتههای من به راه راست هدایت میشه؟ نمیتونم، میترسم...
توی چشمهایم خیره میشود و با صدای آرامتری میگوید: ببین دختر من! قرار نیست با حرفای تو کسی مستقیم به راه راست هدایت بشه! ولی تو بلدی با کلمهها بازی کنی؛ میتونی با سر انگشت هنرت اونا رو انتخاب کنی و کنار هم بچینی. از چی میترسی؟ از کی خجالت میکشی؟ میتونی چهار روز دیگه تو چشمای حضرت زینب نگاه کنی بگی نمیتونستم؟ میتونی سرتو جلوی حضرت زهرا بالا بیاری؟ واقعا میتونی؟
اشکهایم پایین میریزد و لب میزنم: نه...
چند ساعت بعد انگشتانم روی صفحه کیبورد بازی میکنند... مینویسم: بسم الله الرحمن...
پاک میکنم، مینویسم... پاک میکنم... این ترس یخزده تا کجا قرار است گریبان مرا بگیرد؟! تا کجا قرار است کلماتم را منجمد کند تا شکوفه ندهند؟
شب قرار است با مهدیه برویم روضه. وارد فضای حسینیه که میشوم دلم میریزد. گوشه ای مینشینم و ساکت و آرام به دیوار تکیه میدهم و موقع سخنرانی پیامها را بالا و پایین میکنم.
- اغتشاشگران باعث تعطیل شدن برخی مغازههای بازار بزرگ تهران شدند...
- جلسه امشب مسجد با موضوع فتنه اخیر.
- خواهر آرتین: او هنوز سراغ مادرم را میگیرد...
- شهادت طلبه جوان در تهران...
روی پیام آخر مکث میکنم. توی ایتا سرچ میکنم: آرمان علی وردی.
فیلم را باز میکنم. یا حسین از دهانم نمیافتد. دستانم یخ میکنند. دلم میخواهد از این همه قساوت جیغ بکشم. چطور میتوانند؟ چطور...
روضههای فاطمیه توی سرم میچرخد: در وسط کوچه تو را میزدند...
انگار صدای ناله زینب را حوالی گودال میشنوم: غریب گیر آوردنت...
مهدیه سر برمیگرداند و میگوید: حسنا خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
بریده بریده میگویم: وای مهدیه... مهدیه بچه مردمو رو کشتن چون به آقا فحش نداد. وای، مهدیه وای...
و چادر روی صورتم میکشم، امشب من روضه خوان لازم ندارم، ولی روضه خوان میخواند و من نفسم بالا نمیآید. روضه زینب میخواند...
با چشم های بسته تصور میکنم: زینب با ابهت وسط مجلس یزید ایستاده و سر او داد میزند: آیا این از عدل است که زنان و کنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله اسیر؟
میبینم که لحظه به لحظه چهره یزید بیشتر در هم میرود و چشمانش از ترس دودو میزنند. زینب سر بالا میگیرد و میگوید: جز زیبایی چیزی ندیدم...
و یزید بهت زده نگاهش میکند. او مینشیند و مانند یک اقیانوس اهل حرم را در آرامش و صبوریاش غوطهور میکند. سایه میشود تا تن رنجور سجاد در خنکایش جان بگیرد. با حوصله اشکهای رقیه را پاک میکند و سرش را میبوسد...
میان اشک های مردم میشکنم، کاش قطره ای اقیانوس صبر و شجاعتش را به من بدهد...
آخرهای هیئت بوی عطر عربی تو فضا میپیچد. صدای گریهها اوج میگیرد. با دیدن پرچم گنبد حرم حضرت زینب قلبم تند تر میزند و چشمهایم تار میشوند. خاک میشوم و روی پرچم مینشینم. سراسر چشم میشوم و پرچم را میبوسم. همه کلماتم سلام میشوند تا به گنبد طلایی برسند. ترس یخزدهام آرامآرام آب جاری میشود. خشم میشود، بغض میشود، اطمینان میشود. زینب برایم قطرهای از اقیانوسش را فرستاده.
باید بنویسم... برای آرمان...
بعد از روضه، دستم روی صفحه کیبورد میچرخد. مینویسم: بسم الله الرحمن الرحیم... السلام علیک یا سیدتی یازینب... برای آرمان عزیز ما...💔
#داستانک
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی