eitaa logo
دختران نظامی
632 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
145 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . . آخرین سفرے‌ ڪہ باهم رفتیم، سفر قم و جمڪران بود. توے‌ اتوبوس وقت رفتن، یہ روضہ حضرت رقیہ(سلام اللہ علیها) رو ڪلیپ ڪرده بودن. دختربچہ‌ها شعر "حالا اومدے‌، حالا ڪہ دیگہ رقیہ افتاده از پا اومدے‌..." رو مے‌خوندند. آرمان از این ڪلیپ خیلے‌ خوشش اومده بود. مے‌گفت: خیلے‌ گریہ ڪردم! خیلے‌ قشنگہ... عاشق حضرت رقیہ بود... موقع برگشت هم فقط از شهدا مے‌گفت. همش در مورد ڪتاب شهدا صحبت مے‌ڪرد، در مورد سختے‌ ڪار نیروهاے‌ اطلاعاتے‌ صحبت مے‌ڪرد. . .
اولیــن بار ڪہ با هــم بیــرون رفتیم، گلزار شهــدا بود؛ پنــج نفر بودیم... همینجور ڪہ بہ قبــور مطهــر شهــدا سر میزدیــم بہ مزار شهیــد نیرے‌ رسیدیم. یڪے‌ اومد گفت یڪے‌ از شمــا روضہ بخونہ، همہ ما بهانہ‌اے‌ آوردیم ڪہ روضہ نخونیم امــا آرمــان داوطلب شد. ازش پرسیدیم چہ روضہ‌اے‌میخونے‌!؟ گفت: روضہ خــانم حضرت رقیــه سلام الله علیها خیــلے‌ حضــرت رقیــہ رو دوست داشت 🌷بہ روایت دوست شهیــد🌷
✨🕊 . . . | اهـل شوخــی بود |✨ شب‌ها همیشه قبل خواب گوشی رو می‌گرفت دستش تا پیام‌هاش رو چک کنه. هر وقتی لطیفه جالبی می‌خوند اول خودش ریز می‌خندید بعد هم برای من تعریف می‌کرد و این‌بار با صدای بلندتر باهم می‌خندیدیم. می‌گفت: دلم نمیاد تنها بخندم... اینجوری حالش بیشتره. خیلی اهل شوخی بود. همیشه تمام سعیش رو می‌کرد که اطرافیانش رو بخندونه و شاد کنه. هر وقت می‌دیدمش روحیه می‌گرفتم... آرمان_عزیز🌱 شهیدآرمان علی وردی
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . . آرمان راهپیمایۍ ۲۲ بهمن رو خیلۍ دوست داشت از شب قبل بہ همہ زنگ میزد ڪہ فردا قرار ساعت چند؟ و ڪجا؟ صبح زود حرڪت مۍڪردیم تا براۍ دیدن غرفہ ها وقت داشتہ باشیم تو مسیر انقدر شوخۍ میڪرد ڪہ گذر زمان رو حس نمۍڪردیم . .
✨͜͡🕊 . . . همیشہ اصرار داشت تا زیر برج آزادۍ بریم و عڪس بندازیم تا اذان ظهر اونجا مۍنشستیم اما اذان خط قرمز بود، باید سریع مۍرفتیم نماز اول وقت، اونم جماعت بعدشم یہ جایۍ پیدا میڪردیم ڪہ باهم ناهار بخوریم دیگہ بہ این برنامہ عادت ڪرده بودیم تا دوران ڪرونا اومد و راهپیمایۍ هاۍ ماشینۍ خیلۍ منتظر ۲۲ بهمن امسال بودم تا یہ بار دیگہ باهم زیر برج آزادۍ عڪس بگیریم اما... . .
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . . یہ بار جلوۍ یڪۍ از غرفہ ها ایستاد، روۍ مقوا تصویر ایستاده شهدا رو درست ڪرده بودند، آرمان با تڪ تڪ اونها عڪس گرفت، بہ سبڪ معروف شهدایۍ، دست بہ سینہ مثل شهید همت و شهید صدرزاده بعدشم با لحن خاصۍ ڪہ معلوم نبود شوخیہ یا جدۍ، آرزوۍ شهادت ڪرد ڪۍ مۍدونست آرمان انقدر زود بہ آرزوش میرسہ... . .
🕊 با آرمان در کار تربیتی حوزه، سر یک موضوعی به اختلاف نظر خوردیم. چون من مسئول کار بودم و آرمان داشت کمک می‌داد، بدون این که رفتار تندی بکند، حرفم را قبول کرد و از نظرش کوتاه آمد. حواسش بود اصول کار تشکیلاتی را رعایت کند و کار زمین نماند.
. با آرمان تو ڪار تربیتۍ حوزه، سر یڪ موضوعۍ بہ اختلاف نظر خوردیم. چون من مسئول ڪار بودم و آرمان داشت ڪمڪ مۍداد، بدون این ڪہ رفتار تندۍ بڪنہ، حرفمو قبول ڪرد و از نظرش ڪوتاه اومد. حواسش بود اصول ڪار تشڪیلاتۍ رو رعایت ڪنہ و ڪار زمین نمونہ. . .
زیادت با احترام او....♡
✨͜͡🕊 . . . آقا آرمان همیشہ روضہ گوش میڪرد، شبا ڪہ میخواست بخوابہ حتما یہ روضہ‌اۍ گوش میڪرد یا میرفت یہ مجلس روضہ؛ اگر هم هیئتۍ نبود داخل حوزه یہ مداحۍ خودش گوش میداد روضہ‌اۍ ڪہ خیلۍ آقا آرمان رو بہ گریہ مینداخت، خیلۍ بلند بلند گریہ میڪرد باهاش روضہ حضرت زهرا سلام اللہ علیها بود، خیلۍ براش سخت بود این روضہ‌ها... 💔 🌹بہ روایت دوست شهید بزرگوار 🌹 . .
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . . یڪۍ دیگہ از ویژگۍ‌هایۍ ڪہ آرمان رو خیلۍ خاص میڪرد این بود ڪہ آرمان هر مشڪلۍ حالا براۍ رفقا یا حتۍ تو ڪشور، از نظر اقتصادۍ گرفتہ تا فرهنگۍ دغدغہ داشت... میگفت آقا باید بریم ڪمڪ ڪنیم چرا ڪسۍ ڪارۍ نمیڪنہ آقا این جوونا اومدن تو خیابون معترضن یڪۍ باید بره با اینا صحبت ڪنہ براشون تبیین ڪنه؛ همون حرفۍ ڪہ حضرت آقا زد جهاد تبیین خب اینم یڪۍ از مراتب همونه دیگہ... آرمان خودش بہ من میگفت _آقا مثلا من میخوام برم، من نمیرم اونارو بزنم ڪہ من اصلا میخوام برم باهاشون حرف بزنم. واقعا دغدغہ داشت و اینو تو گعده‌هایۍ ڪہ با آرمان داشتیم همیشہ نشون میداد. اصلا اینڪہ اینجور بحث‌ها میشد درباره مشڪلات جامعمون در مورد همین حالا اغتشاشات و اینها آرمان گر میگرفت و فڪر میڪرد سر اینڪہ من باید چیڪار ڪنم همش میگفت:ماها باید چیڪار ڪنیم ڪہ این وضعیت درست بشہ... . .
| آخریـن دیــدار | آخرین باری که دیدمش، دوشنبه دوم آبان بود؛ دو روز قبل از شهادتش. آمده بودم خانه خواهرم، دیدم آرمان نیست. از مادرش پرسیدم: آرمان کجاست؟ گفت: مسجده، دارن کارای روز دانش‌آموز رو انجام می‌دن. به آرمان زنگ زدم و گفتم: آرمان بیا ببینمت تا نرفتم. یک ربع بعد آمد خانه و آخرین بار دیدمش. نمی‌دانستم دیدار آخر است؛ وگرنه از کنارش تکان نمی‌خوردم و سایه به سایه همراهش می‌رفتم... به روایت خاله ی شهید
| آرمــٰانم هســت؟! | هرکس می‌خواست بیاد خونه خواهرم یا جایی می‌رفتن، می‌پرسیدن: «آرمانم هست؟» از بس خوش‌اخلاق و شوخ بود. وقتی که آرمان توی جمع بود، به همه بیشتر خوش می‌گذشت... (به روایت از خاله شهید)
دختران نظامی
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . . هروقت عید یا ولادت یڪۍ از ائمہ میشد، حتما شیرینۍ یا شڪلاتۍ چیزۍ میگرفت و مۍاومد خونہ. اعتقاد داشت همون‌طور ڪہ توۍ روزهای شهادت نباید ڪم بذاریم، تو اعیاد و ولادت‌ها هم باید خوشحالیمون رو نشون بدیم. 🌺بہ روایت مـادر شهیـد بزرگوار 🌺 . .
💚 می‌گفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه... ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمی‌تونی بمونی و دلت همش کربلاست و دوست داری که باز زیارت بری... به روایت مـادر شهیـد
| متعهد به قـول و قـرار | به قول و قرارش خیلی متعهد بود. با هم عهد بسته بودیم که چهل روز یک کاری را انجام بدهیم، اگر هم کسی حواسش نبود و انجام نمی‌داد، باید یک مبلغی را برای جریمه می‌گذاشت کنار. روزهای اول داغ بودیم، انجام می‌دادیم و اگر یادمان می‌رفت هم جریمه پرداخت می‌کردیم. کمی که جلوتر رفت، سهل‌انگارتر شدیم. آرمان اما، تا آخر چله پیگیر بود و سعی می‌کرد به عهدش وفادار بماند. اگر هم یادش می‌رفت، جریمه‌اش را همان روز پرداخت می‌کرد به ستاد بازسازی عتبات عالیات؛ برای ساخت صحن حضرت زینب سلام‌الله‌علیها درحرم امام حسین علیه‌السلام. هنوز پیام‌های پیگیری‌اش را دارم... به روایت دوست شهید
لیالی مبارک ماه رمضان بود. در یکی از این شب ها که طبق معمول در حیاط حجره داری مشغول خوردن افطار بودیم، مجبور شدم برای جواب دادن به تماسی از حجره داری خارج شوم و وارد صحن مسجد شوم. با صحنه هایی مواجه شدم که توجهم را به خود جلب کرد؛ دیدم آرمان بر سر سفره ای کوچک با کودکان کانون تربیت هم سفره شده است و در نهایت خوش اخلاقی و حوصله لا به لای جیغ ها و سروصدا های آنها افطار میکند. حوصله او در سر و کله زدن با آن کودکان در حالی که او تا آن ساعت گرسنه و تشنه بوده برای من عجیب بود.
💔 | با آرمان گاهی اوقات درباره‌ی ملبس شدن حرف می‌زدیم. ایشون می‌گفت: چقدر حس قشنگیه که به دست حاج آقا میرهاشم عمامه‌گذاری بشیم و خوش به سعادت کسانی که به دست حضرت آقا (مدظله) معمم می‌شن‌. حتی یک بار مراسم عمامه‌گذاری یه تعداد طلاب حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) بود، که ما هم در آن مراسم شرکت داشتیم، وقتی بیرون اومدیم، ذوق و اشتیاق رو در چشم‌هاش می‌دیدم... بهشون گفتم: آنقدر خوشحالی که انگار عمامه گذاری شماست! خندید و گفت: فرق نداره... خوشحالی دوستام خوشحالی خودمه، ولی داشتم به این فکر می‌کردم، کی می‌شه برای منم همچین مراسمی بگیرن... • به روایت از مادر شهیـد علـی‌وردی
دختران نظامی
داداش جونم!🥺 از چی بگم؟ از چی شروع کنم؟ از دل بی کسم؟ نه! از نبود امام زمان(عج)؟ نه! از دل خون مادرت
شـروع سـالــی پــر رزق سال گذشته، آرمان با چندتا از دوستان حوزه‌اش برای جشن نیمه شعبان رفتند کربلا. دو، سه روز بعد، شروع سال جدید بود. وقتی برام تبریک عید و سال نو با ما تماس گرفت، گفت: باعث سعادته که شروع سال جدیدت توی کربلا کنار امام حسین باشی، این یکی از بهترین عیدی‌هایی بود که می‌تونستم بگیرم... خیلی خوشحال بود، می‌گفت: سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ مطمئنم امسال بهترین سال می‌شه برای من... به روایت مادر شهید
| غیـر قـابل بخشش 🥀 | آرمان از غیبت‌کردن و دروغ‌گفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت می‌کردند اول از عواقب آن مفصل توضیح می‌داد... او اشاره می‌کرد که غیبت چقدر گناه بزرگی نزد خدا محسوب و به چه اندازه غیر قابل بخشش است! او می‌گفت: هر چیزی که برای خودت نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند.‌.. اگر ادامه می‌دادند، آرمان آن جمع را ترک می‌کرد. • به روایت مـادر شهیــد
نشسته بود سر سفره، اما لب به برنج نمی‌زد. - چرا شروع نمی‌کنی مادر؟ از دهن افتاد! - خمس برنج‌ها رو دادین؟ وقتی اطمینان دادم که خمسش را داده‌ایم، بسم‌الله گفت و قاشق اول را به دهان برد... (عکس کودکی شهید آرمان علی وردی)
واقعا بی‌ریا کار می‌کرد. دنبال این نبود که همه بفهمند چه کارهایی می‌کند؛ با این که در کانون تربیتی خیلی به من کمک می‌کرد. خیلی‌ها حتی نمی‌دانستند آرمان در کانون تربیتی بوده! بی‌سر و صدا کارش را می‌کرد... • به روایت از دوست شهید آرمــٰان‌ علـی‌وردی
| عکس ماندگار آن شب... | آرمان اگر متوجه می‌شد که حاج آقا میر‌هاشم حسینی منبر دارند، همراه خانواده خودشان را به مجلس می‌رساندند؛ یکی از آن شب‌ها، که مراسم در امام‌زاده صالح(ع) و هیئت آقای پویانفر برگزار می‌شد، پس از اتمام مراسم آرمان برای عرض ادب به حاج آقا جلو می‌رود و حاج آقا نیز با ایشان حال و احوال می‌کنند... بعد آن مجلس وقتی آرمان به منزل‌ برمی‌گردد، تعجب می‌کند و می‌بیند که عکس خودش و برادر کوچکش را در کانال مداح مجلس گذاشته‌اند... 📸 تصویر پس‌زمینه، عکس‌ همان خاطره است.
| دعــٰای شهــادت... | یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچه‌ها همه‌تون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم که آقا آرمان رو کرد به بچه‌ها گفت: خب ان‌شاءالله که نماز و روزه‌هاتون قبول باشه؛ شما دل‌هاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون می‌خوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟ آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم... همه‌مون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمی‌دونستیم داریم چه دعایی می‌کنیم... شاید بعضی‌ از بچه‌ها هم رو هم نمی‌دونستند... • یکی از متربی‌های شهید
| دعا کنید شهیـد بشم... | یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچه‌ها همه‌تون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم. آقا آرمان رو کرد به بچه‌ها گفت: خب ان‌شاءالله که نماز و روزه‌هاتون قبول باشه؛ شما دل‌هاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون می‌خوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟ آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم... همه‌مون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمی‌دونستیم داریم چه دعایی می‌کنیم؛ شاید بعضی‌ها معناش رو هم‌ نمی‌دونستند...