7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو #کلیپ
یک کار زیبا و فاخر #فرهنگی
✴️ دختـران #روزه اولـی دیشب در میـدان امام #اصفهـان چشم دشمن را ترڪاندند.
📌ابتکارات خود در ترویج معروف و جلوگیری از منکر رو براۍ ما ارسال کنید.
#ماه_رمضان
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
💢از زبان همسر شهید💢
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
🌹ادامه دارد… 🌹
🍃 🍃
بسم رب الشهدا🌹
همراه با خاطرات مادر ❣
شهید #مصطفی_صدرزاده
#مصطفی خیلی مقید به روزه های مستحبی بود.
دهه ی اول ذی الحجه سال 84 را به مدت
#هشت روز #روزه گرفت. ❣
ایامی که روزه بود فعالیت کاری بسیاری داشت. 🌹
کارهای #پایگاه و هیئت ، پست های شب، توان مصطفی را گرفته بود. 😔
عصر روز هشتم اومد منزل ،
مدام تلفنش زنگ می خورد ،اون روز
نتونست استراحت کنه ،با ضعف بسیار زیاد و
خستگی بلند شد که بره دنبال کاراش ،😔
که از پایگاه تماس گرفتن ، ازش خواهش کردم ،
روزه هستی بذار بعد از افطار برو،❣
الان نزدیک افطاره گفت: لطفش به اینه که با
#زبان_روزه برا خدا قدم برداری ،
تا دم در دنبالش رفتم شاید از رفتن منصرفش کنم.
هنوز در بسته نشده بود که ،یه دفعه صدای
مهیبی اومد یه لحظه در رو باز کردم خودم رو
بالای سر مصطفی دیدم،😔
که از پله ها #پرت شده بود پایین و تمام
سروصورتش #خونی شده بود😭
بهش گفتم : دورت بگردم #خدا راضی نیست که تو به خودت این همه ریاضت بدی.😔
مصطفی داشت خودش رو برای
امتحان های خیلی سخت آماده می کرد که به چنین درجه #بالایی برسه 🌹
ان شاالله خداوند به ما هم چنین توفیقی عنایت فرماید.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺