✨دیداربہوقتبہشت✨
روز عرفه، بعد ازظهر این روز، یکی از ساعات بهشت است :)
_التماسدعا♥️
#روز_عرفه
- دُخترحاجی .
پارت ۱۸ شارلوت از صبح با چند نفری تماس گرفته بود و با کد و رمز صحبت کرده بود . جاسوس سایت در سفار
پارت ۱۹
به معراج که رسیدم به خاطر آنکه هماهنگی ها درست انجام نشده بود به سختی داخل رفتم
معمولا نیرو های اطلاعات و یا امنیت ، کارت شناسایی ندارن و اگر لازم باشه کارتی برای اونها زیر نظر یکی از وزارت خونه ها ثبت و بعد هم از بین میره ...
نمیخواستم به سمت تک تابوتی که در وسط سالن معراج بود برم ، فقط از دور نگاه و لبخند و سلامی و... بعد هم به سمت یکی از مسئولین رفتم و نامه آقای عبدی را دادم ، آقای عبدی نامه ای نوشته بودند که مسئولین معراج اجازه بدن پیکر رو به خونه ببریم تا خانواده وداع کنند . بعد از کلی بالا پایین و ایراد گرفتن بالاخره اجازه صدر شد و آمبولانسی آماده شد تا پیکر داوود را به خونه ببریم .
با کوثر تماس گرفتم ، بعد از چند بوق صدای گرفته و بی رمقش در گوشم پیچید .
+سلام زینب خانم .
_سلام کوثر جان، بهتری؟
+به گوشی داوود زنگ زدم ، جواب نمیده ، نگرانشم .
با این حرفش انگار گر گرفته باشم ، سنگین نفسی کشیدم .
_برای همین زنگ زدم ، خونه رو آماده کن ، داوود داره میاد .
کوثر انگار به وجد آماده باشد بدون اینکه تماس رو قطع کنه ، بلند میگفت مامان ، داوود داره میاد ، داداشم داره میاد ، مامان پاشو آماده شو ...
و من مانده بودم که این خانواده چطور با پسرشان که پهلویش به خاطر ضرب تیر دریده شده رو به رو میشوند ؟
من باید این خانواده را آرام میکردم ، یاخودشان آرام بودند؟
من راه افتادم و آمبولانس هم پشتم . به خانه که رسیدیم در باز بود و چند مرد منتظر بودند ، یکی فریاد زد که آمدند و به سرعت به سمت آمبولانس رفتند .
ماشین که متوقف شد تابوت هم روی دست ها بلند شد .
یاد چند سال قبل افتادم، آن روز ها داوود تازه از نیروی قدس به واحد اطلاعات سپاه آمده بود ، برای کاری به مرز های لبنان در نزدیکی های حیفا رفته بودیم ، عمو محمد و سعید و داوود و من !
برای ماموریتمان باید مدام از جایی به جای دیگری میرفتیم و معمولا شب ها را برای این جا به جایی انتخاب میکردیم .
خیلی کم میشد با ماشین برویم و اکثرا پیاده مسافت هارا طی میکردیم .
بین یکیاز جا به جایی ها نزدیک دیوار بین فلسطین اشغالی و لبنان ، نیرو های اسرائیلی متوجه ما شدند و شروع به تیر اندازی کردند ، از هم دیگر دور شدیم ، در حال دویدن پایم محکم به تخته سنگی خورد و عمیق زخم شد ، انگار به یکباره توان از تنم رفت ، محکم روی زمین خوردم .
دیگر نمیشد حرکت کنم ، اما از قبل قرار گذاشته بودیم که اگر بین راه از هم جدا شدیم به محل مشخصی ، نزدیک یکی از روستا های لبنان برویم .
اسرائیلی ها هنوز بالای سرمان و کنار دیوار میدویدند و صدایشان میآمد، مشخص بود که تعداد زیادی ماشین پشت دیوار آماده اند و این طرف و آن طرف میرفتند...
همان طور به تاریکی خیره شده بودم و دنبال راهی میگشتم که خودم را به دوستان حزب الله مان در روستا برسانم ، اگر صبح میشد و من به روستا نمیرسدیم مرگم حتمی بود...
نیم ساعت گذاشته بود و من نه نشانی از عمو محمد و دیگران دریافت کرده بودم و نه جا به جا شده بودم ، انگار درد پا فراموشم شده بودم و فقط مراقب اطراف بودم .
بعد از چند دقیقه احساس کردم سایه ای از دور نزدیک میآید ، بدون اینکه دولا دولا راه برود ، کامل ایستاده بود .
خیال کردم شاید به خاطر نگاه کردن به تاریکی توهم زده ام و شبح میبینم .
سرم را پایین انداختم و چند بار تند تند پلک زدم و سرم را بلند کردم ، درست میدیدم ، یک شبح داشت به من نزدیک میشد .
فکر کردم ممکن است نیرو های اسرائیلی باشند که متوجه شدند من اینجا هستم و برای اسیر کردنم آمده اند . اگر ترس به دلم راه میدادم شکست میخوردم ، آرام صدا خفه کن را سر اسلحه بستم و به طرف شخصیگرفتم که می آمد. منتظر بودم جلو تر بیاید که مطمئن شوم و شلیک کنم ، شاید اگر اسیرش میکردم بهتر بود
اما ....
#عمار
#حرم_امن
-یہتیڪهازڪتابقصہدلبریمیگہ:
#امـامرضـا تنہـاڪسیهڪههرچیبہصلاحٺ
نبـاشہ؛بہصلـاحٺمیڪنه...!(:❤️
- دُخترحاجی .
«🌸📸»
ماسینہ زدیم وبۍ صداباریدند
ازآنچہڪہدَم زدیم آنهادیدند:)
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ
「 @Dokhtarhaaj 」
یاد بگیر همیشه تو زندگیت کنار کسی باشی که قلبش قشنگ تر از ظاهرش باشه !
Learn to always be with someone whose heart is more beautiful than their appearance!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوفه ميا حسین جان کوفه وفا نداره..
#عرفه