eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دیداربہ‌وقت‌بہشت✨ روز عرفه، بعد ازظهر این روز، یکی از ساعات بهشت است :) _التماس‌دعا♥️
- دُخترحاجی .
پارت ۱۸ شارلوت از صبح با چند نفری تماس گرفته بود و با کد و رمز صحبت کرده بود . جاسوس سایت در سفار
پارت ۱۹ به معراج که رسیدم به خاطر آنکه هماهنگی ها درست انجام نشده بود به سختی داخل رفتم معمولا نیرو های اطلاعات و یا امنیت ، کارت شناسایی ندارن و اگر لازم باشه کارتی برای اونها زیر نظر یکی از وزارت خونه ها ثبت و بعد هم از بین میره ... نمیخواستم به سمت تک تابوتی که در وسط سالن معراج بود برم ، فقط از دور نگاه و لبخند و سلامی و... بعد هم به سمت یکی از مسئولین رفتم و نامه آقای عبدی را دادم ، آقای عبدی نامه ای نوشته بودند که مسئولین معراج اجازه بدن پیکر رو به خونه ببریم تا خانواده وداع کنند . بعد از کلی بالا پایین و ایراد گرفتن بالاخره اجازه صدر شد و آمبولانسی آماده شد تا پیکر داوود را به خونه ببریم . با کوثر تماس گرفتم ، بعد از چند بوق صدای گرفته و بی رمقش در گوشم پیچید . +سلام زینب خانم . _سلام کوثر جان، بهتری؟ +به گوشی داوود زنگ زدم ، جواب نمیده ، نگرانشم . با این حرفش انگار گر گرفته باشم ، سنگین نفسی کشیدم .‌ _برای همین زنگ زدم ، خونه رو آماده کن ، داوود داره میاد . کوثر انگار به وجد آماده باشد بدون اینکه تماس رو قطع کنه ، بلند می‌گفت مامان ، داوود داره میاد ، داداشم داره میاد ، مامان پاشو آماده شو ... و من مانده بودم که این خانواده چطور با پسرشان که پهلویش به خاطر ضرب تیر دریده شده رو به رو می‌شوند ‌؟ من باید این خانواده را آرام میکردم ، یاخودشان آرام بودند؟ من راه افتادم و آمبولانس هم پشتم . به خانه که رسیدیم در باز بود و چند مرد منتظر بودند ، یکی فریاد زد که آمدند و به سرعت به سمت آمبولانس رفتند . ماشین که متوقف شد تابوت هم روی دست ها بلند شد . یاد چند سال قبل افتادم، آن روز ها داوود تازه از نیروی قدس به واحد اطلاعات سپاه آمده بود ، برای کاری به مرز های لبنان در نزدیکی های حیفا رفته بودیم ، عمو محمد و سعید و داوود و من ! برای ماموریتمان باید مدام از جایی به جای دیگری میرفتیم و معمولا شب ها را برای این جا به جایی انتخاب میکردیم . خیلی کم میشد با ماشین برویم و اکثرا پیاده مسافت هارا طی میکردیم . بین یکی‌از جا به جایی ها نزدیک دیوار بین فلسطین اشغالی و لبنان ، نیرو های اسرائیلی متوجه ما شدند و شروع به تیر اندازی کردند ، از هم دیگر دور شدیم ، در حال دویدن پایم محکم به تخته سنگی خورد و عمیق زخم شد ، انگار به یکباره توان از تنم رفت ، محکم روی زمین خوردم . دیگر نمیشد حرکت کنم ، اما از قبل قرار گذاشته بودیم که اگر بین راه از هم جدا شدیم به محل مشخصی ، نزدیک یکی از روستا های لبنان برویم . اسرائیلی ها هنوز بالای سرمان و کنار دیوار می‌دویدند و صدایشان می‌آمد، مشخص بود که تعداد زیادی ماشین پشت دیوار آماده اند و این طرف و آن طرف می‌رفتند... همان طور به تاریکی خیره شده بودم و دنبال راهی میگشتم که خودم را به دوستان حزب الله مان در روستا برسانم ، اگر صبح میشد و من به روستا نمیرسدیم مرگم حتمی بود... نیم ساعت گذاشته بود و من نه نشانی از عمو محمد و دیگران دریافت کرده بودم و نه جا به جا شده بودم ، انگار درد پا فراموشم شده بودم و فقط مراقب اطراف بودم . بعد از چند دقیقه احساس کردم سایه ای از دور نزدیک می‌آید ، بدون اینکه دولا دولا راه برود ، کامل ایستاده بود . خیال کردم شاید به خاطر نگاه کردن به تاریکی توهم زده ام و شبح میبینم . سرم را پایین انداختم و چند بار تند تند پلک زدم و سرم را بلند کردم ، درست میدیدم ، یک شبح داشت به من نزدیک میشد . فکر کردم ممکن است نیرو های اسرائیلی باشند که متوجه شدند من اینجا هستم و برای اسیر کردنم آمده اند . اگر ترس به دلم راه میدادم شکست میخوردم ، آرام صدا خفه کن را سر اسلحه بستم و به طرف شخصی‌گرفتم که می آمد. منتظر بودم جلو تر بیاید که مطمئن شوم و شلیک کنم ، شاید اگر اسیرش میکردم بهتر بود اما ....
تمام دل خوشیت؟ حسینِ فاطمه
کاکتوسم باشی باز لمست میکنم، حتی به قیمت زخم شدن انگشتام!🌵💚
-یہ‌‌‌تیڪه‌‌‌از‌‌‌ڪتاب‌‌‌قصہ‌‌‌‌دلبری‌‌‌میگہ: تنہـا‌‌‌ڪسیه‌‌‌ڪه‌‌‌هرچی‌‌بہ‌‌‌صلاحٺ نبـاشہ‌‌‌‌‌؛بہ‌‌‌‌صلـاحٺ‌‌‌میڪنه...!(:❤️
- دُخترحاجی .
«🌸📸» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ماسینہ‌ زدیم‌ و‌بۍ‌ صدا‌باریدند ازآنچہ‌ڪہ‌دَم‌ زدیم‌ آنها‌دیدند:) ‌‌ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ   「 @Dokhtarhaaj
یاد بگیر همیشه تو زندگیت کنار کسی باشی که قلبش قشنگ تر از ظاهرش باشه ! Learn to always be with someone whose heart is more beautiful than their appearance!