فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیزاره حرفشو بزنه بدبخت😂😂
@Dokhtarhaaj
هدایت شده از 『 مـَسلـخ عـشـق
دوستان ما رو به آمار ۲۳۰برسونید کتاب صوتی شنود رو قرار میدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لااقل نمک میخورید نمکدون نشکنید....
داداش خراب کردی ...
خواهرم لااقل حرمت چادرو بدون
بردارم لااقل حرمت غیرت رو بدون😔
@Dokhtarhaaj
سلام به همگی عزیزان
مخصوصا اعضای خوبمون و
ادمین های فعال
بچه ها من ادمین چالش هستم
منو با ادمین یا زهرا بشناسید😉❤️
قراره فردا ساعت ۲ با اولین چالش
شروع کنیم پر هیجان
جایزه ناب 😍🦋😍
منتظرتونم 😘
زیادمون کنید 💟
@Dokhtarhaaj
https://harfeto.timefriend.net/16750087564853
ناشناس مون
حرفی🦋
سخنی🦋
پیشنهادی 🦋
انتقادی🦋
اعتراضی 🦋
بگوشیم👀🦋😊
در پشت خط جبهه ناشناس هارو میزارم😉@Etelatdokhtar
🔰 اعتراض مسلمانان انگلیس به هتک حرمت قرآن کریم در دانمارک و سوئد
🔻 در ادامه اعتراضات به هتک حرمت قرآن کریم، گروهی از مسلمانان مقابل سفارت استکهلم در لندن تجمع کردند و پرچم سوئد و دانمارک را آتش زدند.
#اهانت_به_قرآن
@Dokhtarhaaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا ♡
بـالاتـرین آرزویـم♡
براتـون این اسـت♡
کـه حـاجت دلتــون ♡
با حکمت خـدا یکی باشد ♡
شبتون بخیر وسرشار از مهرخـدا ♡
╭┈────『♥️♥️♥️』
╰─┈➤@Dokhtarhaaj
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 38
سرمم رو از دستم جدا کردم و از روی تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستاری درهمان لحظه داخل آمد و وقتی مرا دید پرسید:بهتری؟
در اینطور مواقع چی باید گفت؟گفت نزدیک یک ساعته که رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجه و سستی کنم پس چرا خوب نیستم؟!
ولی اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمه یا احتمالا حاج مهدوی را منتظر بگذارم.راستی حاج مهدوی! !
من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یک ساعتی میشود که بخاطر این سرم لعنتی از دیدار او محروم شدم.!بنابراین با تایید سر گفتم:خوبم.
هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد که خوب نیستم!!
او پرسید: مطمئنی؟ یک کم دیگه دراز بکش.هنوز قوات احیا نشده.
چادرم را از روی تخت برداشتم وبی اعتنا به تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایی که روی زمین قدرت ایستادن نداشت به سمت در ورودی رفتم.
این فاطمه کجا رفته بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میکشید که اینهمه مدت تنهام گذاشته؟ وقتی در راهروی درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالی نزار پرسیدم شما همراه منو ندیدید؟
او در حالیکه سرمم رو از جایگاهش خارج میکرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-فک کنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایی که همراهتون بود داشت حرف میزد.
ناخوداگاه چینی به پیشانی انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمه بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوی با او حرف میزند ولی من نمیتوانم؟!!!!
چقدر حلال زاده است.صدام کرد.:عههه عسل..بلند شدی؟؟
بعد اومد مقابلم و شانه هام رو گرفت.با دلخوری گفتم:کجا رفته بودی اینهمه مدت؟ او با لبخندی پاسخ داد رفتم بیرون تا راحت حرف بزنی.بعد با نگاهی گذرا به روی تخت پرسید چیزی جا نذاشتی؟؟ بریم؟؟
بدون اینکه پاسخش رو بدم به سمت در راه افتادم.چرا اینطوری رفتار میکردم؟! چرا نمیتونستم با این مساله، منطقی کنار بیام؟ اصلا چرا فاطمه بهم نگفت که با حاج مهدوی بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟
با درماندگی به دیوار تکیه دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوی رو مثل یک رویای دوراز دسترس با حسرت وناله نگاه کردم.
فاطمه سد نگاهم شد و اجاره نداد این تابلوی مقدس و زیبا رو که به خاطرش قید همه چیز را زده بودم نگاه کنم.بانگرانی پرسید:عسل...؟؟؟ خوبی؟؟؟
او را کنار کشیدم تا جلوی دیدم را نگیرد و نجواکنان گفتم:خوبم...یک کم صبر کن فقط..
او پهلویم را گرفت و باز با نگرانی گفت:
_عسل جان اینطوری نمیشه که.بیا بریم اونور تر رو اون صندلی بشین.
ولی من همونجا راحت بودم.در همان نقطه بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم.ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شدند..در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم ونداشتم. حسرت داشتن مادر که در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر که با ناباوری ترکم کرد..سهم من در این زندگی فقط از دورنگاه کردن به آرزوهایم بود!! حتی در این چندسالی که ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با پولدارترین ها میگشتم باز هم خوشبختی را لمس نکردم واز دور به خوشبختی آنها نگاه میکردم. حالا هم که توبه کردم باز هم با حسرت به آرزویی دور ودراز که آن گوشه ی سالن ایستاده و دارد با گوشی اش صحبت میکند نگاه میکنم!!!وحتی شهامت ندارم به او یا به هرکس دیگری بگویم که دوستش دارم...
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 39
فاطمه نگرانم بود.
با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریه میکنی؟ حالت بده؟؟
نکنه با اون پسره حرف زدی چیزی بهت گفته؟
آره شاید همه ی این بغض وناراحتی بخاطر کامران باشه. .بخاطر حرفهای تند و صریحش..بخاطر اینکه مستقیم پشت تلفن بهم گفت که من براش مهم نیستم..من برای هیچ کس در این دنیا مهم نبودم...هیچ کس..
چقدر احمق بودم که فکر میکردم برای اینها اهمیتی دارم.همانجا که ایستاده بودم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل اشک ریختم.
فاطمه مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روی زانوانم گذاشت و با چشمانی پراز سوال نگاهم کرد.
به دروغ گفتم:
- خوب نیستم فاطمه..ببخشیدنمیتونم راه برم.
البته همچین دروغ دروغ هم نبود.ولی فاطمه فکر میکرد این ناتوانی بخاطر شرایط جسمانیمه.
بامهربانی و نگرانی گفت:
_الاهی من قربونت برم.من که بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ به صورت نداری آخه چت شده قربون جدت برم.
دوباره زدم زیر گریه..
یا فاطمه ی زهرا من از گناهانم توبه کردم..دستمو رها نکن..یا فاطمه ی زهرا اون عطر خوشبوی دوران کودکی رو که صف اول مسجد کنار آقام استشمام میکردم رو دوباره وبرای همیشه بهم هدیه بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریه ولی تا کی باید همه چیزهای خوب از من دورباشه؟مدتهاست از همه نعمتها محروم بودم.یکبارهم به دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستی چرا برام مادری نمیکنی؟؟
میان سوالهای مکرر فاطمه ،چشمم به قدمهایی افتاد که درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق کشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانی که پراز سوال بود نگاهم کرد.
-حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا کنم؟
اشکهایم را پاک کردم ودردل گفتم:این درد بی درمانی که من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویی..
-نه..نه حاح آقا. .خوبم
-خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچه مدرسه ایها گریه میکنید؟
فاطمه ریز ومحجوب خندید .منم به زور خندیدم.
حاج مهدوی باچشمان زیباش رو به فاطمه گفت:
اگر احتیاجی به استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم کمی دیرتر بریم.مشکلی نیست.
فاطمه هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت و گفت:
_من و حاج آقا حرفی نداریم .اگر حس میکنی خوب نیستی بمونیم.
من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نه...نه...خیلی ببخشید معطلتون کردم.
حاج مهدوی با گوشه چشمش نگاهم کرد واز جا برخاست و به سمت پرستاری که قصد رفتن به اتاقی دیگر داشت، رفت.
صدای حاج مهدوی به سختی شنیده میشد ولی پرستار با صدای نسبتا رسایی پاسخ داد:
-اگر میخواین نگهشون داریم مشکلی نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگی بهم ریخته. البته ما سرم هم وصل کردیم.ولی باز باید کمی معده اش تقویت شه.
ای پرستار بیچاره!!!تو چه میدونی درد من چیه؟!گرسنگی کدومه؟؟
درد من درد عشقه...
یک عشق یک طرفه!!یک عشق نافرجام!!
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ما میجرخید رو به فاطمه گفت:
_خوب پس،اگر مشکل خاصی نیست وخواهرمون حس میکنند حالشون مساعده بریم.
حرصم درآمد وقتی میدیدم حتی حال من هم از فاطمه میپرسد!!
خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهی؟؟!!
اگر من نامحرمم فاطمه هم هست..
چرا با اوحرف میزنی با من نه؟!!!
دلم لرزید...نکنه.؟؟؟
حتی فکرش هم آزارم میداد..
نه! نه! اگر آنها با هم قرار ومداری داشتند حتما فاطمه بهم میگفت. با ناراحتی بلندشدم.خاک چادرم را تکان دادم و بدون نگاه کردن به آن دو بسمت درب خروجی راه افتادم.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
2پارت قشنگمون تقدیمتون🙃❤️
گفتم تا نشیم 410 نمیزارم 3پارتی قول میدم شدیم 410 بزارم🖇🖐😎