#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت138
در میان خنده گفتم:مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟
او اخم کرد:البته که عصبانی میشه.شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر ازدستتون حرص خوردم؟؟
دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون.
باهم خندیدیم.
میان خنده،گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت:شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی..من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم..قبل از اون زیاد به کارم نمی اومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربانی نجوا کرد:چیشد؟؟
بغضم رو قورت دادم: از کنایه ی شما دلم گرفت.نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید.از همان خنده های زیبا و خاص خودش!!
_چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیش ترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم:
حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید..گولم نزنید..شما..شما واقعا به من علاقه مند بودید؟
او در حالیکه میخندید ضربه ی آهسته ای به پیشانی زد و گفت:نخیییر..گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت:فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخ گویی سوالات تون
من نگاه معصومانه ای کردم وگفتم:خواهش میکنم حاج آقا..امشب منو با این حال تنها نزارید. .برام حرف بزنید..من تشنه ی شنیدنم.
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم وبس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه..اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟
من از این بابت نگرانم.چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد.در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت: چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!!
شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت: من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم.خوبه؟ ؟
همانطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره.چون آهی عمیق کشید وگفت:بزارید حجت رو تموم کنم.
من در زندگیم دوبار عاشق شدم!
یکبار در کودکی و یک بار هفت سال ونیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت: من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم.حتی قصه ی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانوم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت: از اسم و فامیل پدرتون..یادت نمیاد؟ گفتی . .شاید آقام رو بشناسید..آسد مجتبی حسینی. .
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
وحتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی وهدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من وفاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگرداندن من به آغوشش منو در آستانه ی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند.منو دلباخته ی مردی کرد که به خواست و اراده ی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود.و به واسطه ی اون احساس از منجلابی که درونش غوطه ور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم:خداروشکر میکنم.من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم.یقین دارم دعای خیر پدرو مادرم نجاتم داد حاج اقا
او اخم شیرینی کرد و گفت:حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم:ببخشید..باید تمرین کنم.
پرسید:خب سوال بعدی؟
گفتم:سوال که زیاده ولی اجازه بدید یک کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانه هاش رو گرفتم!
_کجا حاج ..کمیل؟
با شیطنت گفت:مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم:منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج ..کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت:گفتم که گرفتار شدیم..
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت139
من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان صحبت میکردیم وپرده از رازها برمیداشتیم!
نوبت او شد.
پرسید:واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح و از من بگیرید؟؟
من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم!
او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت:تا چند شب کارم شده بود گریه..بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم.
تسبیح رو از گردنم در آوردم و در حالیکه روی سینه ام میگذاشتم گفتم:درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره ها متصل به روح الهامه.من خیلی با اون مانوسم.
راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد.
او با تعجب پرسید:تسبیح پاره شده بود؟!
سرم رو با تاسف تکون دادم وگفتم:بله..من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم..البته یک مهره ش کمه.
او خندید:حالا یک صلوات کمتر نفرستید!
حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم.
گفتم:اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت.
او پرسید:راستی شما که خونت سند داشت.پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟
من بلند خندیدم و گفتم:اگر میشد حتما این کارو میکردم..ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم.البته واقعا از این بابت مدیون بانکم..
او آهی کشید و به نقطه ای خیره شد.انگار داشت به چیزی فکر میکرد.
پرسیدم:به جی فکر میکنید؟
گفت:به الهااام و خوابی که ازش دیدید.شما میفرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم.
با تعجب نگاهش کردم.
او لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: الهام برای
این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه راه کردن من!
چشمام از حدقه بیرون زد!!
حاج کمیل شما به این خوبی..به این پاکی..مگه میشه سر به راه نبوده باشید؟!
او آه کشید و به نقطه ای خیره شد.
دلم میخواست علت این سوالش رو بپرسم ولی میدونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود.این چیزی بود که در این یکسال ازفاطمه آموخته بودم.
صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید.
نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله ی قدیمی رفتیم.
نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمیدانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه وار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ایمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست.
در اون لحظات اولیه ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق ومحبت رو از دلم نگیرد وشرمنده ی اعتماد حاج کمیل نشم.
دراون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیل های عمامه به سر و بی عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند!
و دعا کردم خدا به همه ی رقیه سادات ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند.
اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه ی زندگی پره از اتفاقهای بد وخوب!
حالا که دارم فکر میکنم مزه ی زندگی به همین ترکیب غم ها وشادیهاو آرامش و سختیهاست.
همین معجون بی نظیره که نشون میده چقدر پای قول وقرارهامون با خدا وخودمون هستیم.
بعد از نامزدی،کم کم پچ پچ ها شروع شد.
حرفهای زیادی از جانب عده ای به گوشمون میرسید.
همه ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند وحتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت وبندگی قبول نداشتند!!
اون روزها دوباره روحم پرازتلاطم و نا آرومی شد. احساس گناه میکردم.چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست.اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود.
چندباری به او گفتم:عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه ی این تهمت ها.ولی او میخندید و میگفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد...
بعد در مقابل نگرانی من میخندید و هربار تکرار میکرد: رقیه سادات خانوم..همان که گفتم فقط رضایت خدااا.خدا داره امتحانمون میکنه.میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم تره یا حرف مردم.بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن.همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه..
و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت140
حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
اما سخت بود.
بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود.
اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.
گاهی کم میآوردم گریه میکردم...شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطرابهای من میخندید.
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.
اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!
از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود
فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.
گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..
با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.
جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟
من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:بله
او با مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم:بله. همسرم هستن!
او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالا که خیره...
من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.
سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.
پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:نه...
او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم:مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ...
او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
از کی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:رحمتی.
او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.
خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم.
_کجاش عجیبه؟!
گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و
مهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه!
با دلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه...بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.
داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت: چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
بچه ها به همه ی اعضا پیشنهاد میکنم بخونن رمامو خیلی خیلی قشنگه اولاش شاید خوب نباشه ولی خیلی قشنگه من خودم چن نفرو میشناسم بااین متحول شدن
هرکی خواست ادمین تبادل یا ادمین پست بشه یا ادمین نوشتاری بیاد پیویم تو بیو هست ایدی مدیر بیاد!✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تیزر سلام فرمانده ۲ 🌿😍
رونمایی؛ جمعه ۱۲ اسفند ساعت ۲۰ شبکه سه سیما...
. . .دخـتࢪحـآجـی
دلتکهگرفت؛بروسـرآغرفقـآیآسمانیـت👀
اینزمینیـٰاتوکارخودشـونموندن..'!💔
#شهیدانه
. . .دخـتࢪحـآجـی
میدانمچِہخونهاریختِہشد
ڪہمنبِمانم،حِجابوعفتبمانند...
چہوَصیتهانوشتہشد
ڪہبہمنبِگویندمارَفتیماماتو
حَواسَتبہیادگارِمادَرتباشد:)
نگذار؎حُرمتشرابریزند"
پسباافتخارمۍپوشَمشوبااِفتخار
مےگویمیادگارزَهرارابرسردارم:)
#چادرانه
. . .دخـتࢪحـآجـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرچادرناموسما
شوخےممنوع
مابرااینچادرمادرمونشهیدشده
پسطبیعیسٹبراشجونمیدیم💔🖐🏽!
•✨🕊•
یڪروزسردارسلیمانـےبـھ
شھـیدجھـادگفت :
جھـاد،
مندرتویڪعمـٰادمغنیہجدیدمۍبینم
جھـٰادشھـیدشد ؛ شبیـھعمـٰاد💔. . .
#شهیــدانہ🙂
#شھیدجہادمغنیہ
هدایت شده از ‹ اعجاز..!🔍›
ظهور امام زمان نزدیک است1.mp3
493K
#صوت_مهدویت(وظایف منتظر)🔈
⭕️ وظیفه منتظران و عاشقان امام زمان چیه؟ چجوری ما حتی دوست داشتن خودمون به خدا و امام زمان اثبات نکردیم!!
🔻اغتشاشات و آشوب اخیر کمک خیلی زیادی به ظهور کرد! #آگاه باشید ظهور نزدیک است...50 درصد کار ظهور جلوتر افتاد! توی حوادث اخیر معلوم شد کی واقعا عاشق امام زمان هسته!!!
🔻اکثر انسان های باایمان توسط شیطان گمراه شدن و به وسیله مستحبات از حقیقت دور میشن!
اگ نتونی فرد #جذب کنی، باید از گناه #جمع کنی!
حرفم خیلی مهمه و لطفا همه جوره پخش کنید❗️
#بسیار_مهم‼️
#قسمت1 ادامه دارد.....
برای شنیدن ادامه ویس ها روی لینک زیر بزنید
@sarbaz_shahid_haram
#منتشر.کنید.ثواب.جاریه
#انتشار.حداکثری
#الهم.عجل.لولیک.الفرج
#امام_صادق (ع) فرمودند:
🍃 کسی که سخنان ما را #نشر دهد و در دل شیعیان استوار سازد از #هزار عابد برتر است
هدایت شده از 「شروط مــٰاهنے🧡」
میخوام لیسٺ جدید همسایہها ࢪو بچنیم😌💕
لیست همسایہها قبلے پاڪ ڪࢪدم
هࢪڪس میخواد همسایہ باشہ این پیام فوࢪ ڪنہ فقط تا امشب🍋💛
ڪانال مذهبے و دختࢪونہ باشہ🍃🧕🏼
@FlowerReyhan
میگفت:
مابچہهیئتیا،زیادبرامونمھمنیست بهمونبگندکتریامهندس...
همهیعشقموناینہکه:
بهمونبگن:
کربلایۍ🖐🏻🥺:)
انگیزهواسهدرسخونـدنمیخوای ؟!
بگوچندتـاشھیدرفتنتاتـوبتونـی
خودڪاردستتبگیـریوتحصیلڪنی !
اگرتعدادشدستتاومد
امڪانندارهوجدانتآرومبگیـره💔!
یہروزایۍ؛یہوقتایۍ
یہاتفاقۍمیوفتہ....
ڪہجاۍخالۍ
بعضیاخیلۍحسمیشہ(:!🙂🚶🏽♀
تجربہبھمیاددادهکہ...
برا؎اینکہطلب شھادت کنۍ،
نبایدبہگذشتہخودتنگاهکنۍ...!
راحتباش!🚶🏻♂
نگرانهیچۍنباش!
فقطمواظباینباشکہ
شیطونبهتنگہتولیاقتشھادتندارۍ...!🖤📿
[ - استادپناهیان🎙]
#بدونتعارف
افسرجنگنرمزیرِ"هجدهسال"؟!🖇
بچه💔
بیابرومشقاتروبنویس✍🏻...
ازچرتوپرتای😒
یهعدهدلخورنشیدها☝🏻...
عبنداره🙂
صدام😏همبهامثالشهید🥀
فهمیدهمیگفت بچه((:
کهخبجادارهبگیمشمابهاینا
میگیبچه؟!🤨
اگههمینبچههانبودن💔🖇
کهمملکتروهوابود:|🤚🏻
#البتهاگرواقعاافسرجنگنرمهستی...
#درکنارجهادعلمیکهوظیفته!!
بجنگیدتانمیرید
بہخونبیفتیدتابهبادنروید
بایستیدتابہخوابنروید
بدویدوبرویدتابمانید✌️
نه میخوام بدون کی تشویقت کرده حاجی؟؟!!
توروخدا این قدر خودتونو نگیرید😶🌫️
اگر اعتماد به نفس کریمی رو کاکتوس داشت سالی ۳ بار گل میداد😐😂
دخـتࢪحـآجـی