eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت :2 ___________________________________________ داخل آن تعدادی عکس دست جمعی خانوادگی ،تصویرکارت ملی محسن همراه با فیلم های او و دوستانش درمؤسسه بود.تصویر کارت ملی اش را روی کامپیوترم ذخیره کردم . شماره تلفنش راهم که روی هارد نوشته بود،برداشتم.نمی دانم چرا این کار را کردم؛فقط همین قدر می دانستم که محسن را دوست دارم. روزی که پدرم تماس گرفت تا خبر قبولی ام در دانشگاه را بدهد،خیلی اتفاقی نزدیک غرفه محسن بودم . وقتی پدرم گفت بابل قبول شدی،خیلی خوشحال شدم.بابل شهر مورد علاقه ی من وشهر مادری ام است. تلفن را قطع کردم، ناخود آگاه نگاهم به سمت غرفه افتاد. محسن همان طور که ایستاده بود،مات متحیر نگاهم کرد. پرسید:(( دانشگاه قبول شدین؟))گفتم:«بله،بابل» گفت:((می‌خواین برین؟)) گفتم:«بله،حتما میرم.» یک آن متوجه شدم نگاه محسن تغییر کرد و همین تغییر ،دوباره دلم را لرزاند. روز آخر نمایشگاه ،محسن کتاب (طوفانی دیگر در راه است) را به من هدیه داد و خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرفش داشته باشم. من هم کتاب (سرباز سال های ابری )را به او هدیه دادم. بعد از ثبت نام ،به بابل رفتم ؛اما دلم جای دیگری بود . واقعا طاقت نداشتم بمانم.دلم آشوب بود. کوه ها وجنگل ها را که می دیدم،غصه ام می گرفت و اشک می ریختم.دیگر هیچ چیز برایم جذاب نبود.دلتنگ محسن شده بودم.کاربه جایی رسید که با پدرم تماس گرفت و گفتم:(من دیگه نمی تونم این جا بمونم.انتقالیم رو بگیر.) مادرم از همه چیز خبر داشت. چند روزی که بابل بودم،به اوگفتم برود نمایشگاه محسن را ببیند.وقتی او را دیده بود،تماس گرفت و...... دارد ⭕️کپی راضی نیستم