eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.7هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به این دنیا دل نبندی:) اونجا برات بهشت میشه
- دُخترحاجی .
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت :2 ___________________________________________ دا
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت:3 ________________________________________ تماس گرفت و گفت:(زهرا! این اصلا شبیه ایده آلای تو نیست. خیلی شبیه شهداست.) راست میگفت. همیشه دوست داشتم صورت همسر اینده ام گرد و ریش هایش بلند و پرپشت باشد،ولی این چیزی نبود که در محسن باشد. یکی از چیزهایی که از ان فراری بودم لهجه نجف ابادی بود که این مورد،در محسن غوغا میکرد، ولی ان چیزی که در من به وجود امده بود، باعث شد تا همه این چیزها را فراموش کنم. وقتی از بابل برگشتم، نمایشگاه تمام شده بود. مادرم چندتا پوستر از مقام معظم رهبری نیاز داشت. گفتم:(باید از بچه های موسسه پیگیری کنم.) تبسمی کرد و گفت:(حتما منظورت اقاب حججیه!درسته؟) خندیدم و گفتم:(اره.) شماره محسن را قبلا از روی هاردش برداشته بودم. به او پیام دادم:(سلام اقای حججی. تعدادی عکس و پوستر از حضرت آقارو میخواستم، از کجا باید تهیه کنم؟) جواب داد:(ببخشید شما؟) زدم:(عباسی هستم) جواب داد:(سلام،خداروشکر!) به خودم گفتم این پسره یه طوریش میشه! من میگم پوستر میخوام میگه خداروشکر! نمیدانستم این خدارا شکر استجابت دعای محسن بوده است... راضی نیستم
- دُخترحاجی .
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت:3 ________________________________________ تماس گرفت و گ
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت : 4 ______________________________________ این شروع ارتباط پیامکی ما بود، پیامک هایی که محتوایی رسمی داشت. جمعه بود.با محسن کاری داشتم.چندبار تماس گرفتم، اما خاموش بود. عصر زنگ زدم،جواب داد پرسیدم:(چرا گوشی رو خاموش کردی؟) گفت:(جمعه ها من در انتظار هستم.) گفتم:(یعنی چی؟) گفت:(من روز های جمعه از تمام چیزای دنیایی دست میکشم فقط به ظهور آقا فکر میکنم.) دوهفته بعد،روز شنبه تماس گرفتم، موبایلش خاموش بود. یکشنبه،دوشنبه هم هیمنطور. چندروز به همین منوال گذشت و کماکان تلفن محسن خاموش بود. از نگرانی اینکه شاید اتفاقی برایش افتاده باشد، مریض شدم. پدرم وقتی حال مرا دید،دنبال این افتاد تا خبری از محسن بگیرد، اما موفق نشد. در این اوضاع، ناگهان یاد کارت ملی محسن افتاد. کامپیوتر را روشن کرد. نام پدر محسن را از روی کارت برداشتم ک تماس با 118 شماره ی منزلشان را گرفتم. بدون اینکه به چیزی فکر کنم،سریع با ان شماره تلفن کردم.مادرش گوشی را برداشت.سراغ محسن را گرفتم،گفت نیست. گفتم:(من عباسی هستم. به ایشون بگید بامن تماس بگیرن.) به یک ساعت نکشید که تماس گرفت. صدایش را که شنیدم گریه ام گرفت. فقط پرسیدم:(خوبی؟) گفت:(بله) گفتم:(همین کافی بود.دیگه با من تماس نگیر.)بعد هم قطع کردم، اما مگر دلم آرام میشد. حسابی دلتنگش شدم. محسن پشت سر هم پیام میداد که:(زهرا خانم! فقط جواب بده تا برات توضیح بدم.) بالاخره جواب دادم. محسن گفت...... راضی نیستم
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت : 4 __________________________________________ این شروع ارتباط پیامکی ما بود، پیامک هایی که محتوایی رسمی داشت. جمعه بود.با محسن کاری داشتم.چندبار تماس گرفتم، اما خاموش بود. عصر زنگ زدم،جواب داد پرسیدم:(چرا گوشی رو خاموش کردی؟) گفت:(جمعه ها من در انتظار هستم.) گفتم:(یعنی چی؟) گفت:(من روز های جمعه از تمام چیزای دنیایی دست میکشم فقط به ظهور آقا فکر میکنم.) دوهفته بعد،روز شنبه تماس گرفتم، موبایلش خاموش بود. یکشنبه،دوشنبه هم هیمنطور. چندروز به همین منوال گذشت و کماکان تلفن محسن خاموش بود. از نگرانی اینکه شاید اتفاقی برایش افتاده باشد، مریض شدم. پدرم وقتی حال مرا دید،دنبال این افتاد تا خبری از محسن بگیرد، اما موفق نشد. در این اوضاع، ناگهان یاد کارت ملی محسن افتاد. کامپیوتر را روشن کرد. نام پدر محسن را از روی کارت برداشتم ک تماس با 118 شماره ی منزلشان را گرفتم. بدون اینکه به چیزی فکر کنم،سریع با ان شماره تلفن کردم.مادرش گوشی را برداشت.سراغ محسن را گرفتم،گفت نیست. گفتم:(من عباسی هستم. به ایشون بگید بامن تماس بگیرن.) به یک ساعت نکشید که تماس گرفت. صدایش را که شنیدم گریه ام گرفت. فقط پرسیدم:(خوبی؟) گفت:(بله) گفتم:(همین کافی بود.دیگه با من تماس نگیر.)بعد هم قطع کردم، اما مگر دلم آرام میشد. حسابی دلتنگش شدم. محسن پشت سر هم پیام میداد که:(زهرا خانم! فقط جواب بده تا برات توضیح بدم.) بالاخره جواب دادم. محسن گفت...... راضی نیستم
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت : 5 __________________________________________ «اینی که دیدی تلفنم رو خاموش کرده بودم،به این خاطر بود که حس کردم رابطه ی ما داره گناه آلود میشه.حالا هم اگه اجازه بدید می خوام بیام خواستگاری » این را که گفت،انگار خدا دنیا را به من داده است.قلبم آرام شد. روز عرفه رفتیم اصفهان ،سرمزار حاج احمد کاظمی.دست گذاشتم روی سنگ قبرش وبه او گفتم:«حاجی! من هم جای دخترت؛خودت برام پدری کن .»آن روز محسن راهم آنجا دیدم . می دانستم ارادت خاصی به حاج احمد دارد.البته روز قبل از عرفه ،مادر،مادربزرگ محسن به خانه ی ما آمدند.مادر محسن با دیدن من گفت:«عروسی رو که دنبالش می گشتم ،پیدا کردم.» همیشه سرنماز دعای ثابتم این بود واز خداوند میخواستم ،کسب را به عنوان شوهر در زندگی من قرار بدهد که مورد تأیید حضرت زهرا (ص) باشد.روی این دعا اصرار خاصی داشتم. شنبه روزی بود که محسن با خانواده اش به خواستگاری من آمد.آن روز متوجه شدم که او...... راضی نیستم
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت : 6 __________________________________________ آن روز متوجه شدم که او ارادت خاصی به حضرت زهرا (ص)دارد .به من گفت «همیشه از خدا خواستم همسری نصیبم کنه که هم نامش زهرا باشه وهم از خانواده ی سادات مورد تایید ایشون باشه»این را که گفت،همان جا حس کرد در این دوره و زمانه اگر یک نفر باشد که حضرت زهرا (ص)بخواهد اورا تایید کند،همین محسن است. او ادامه داد«بعد از دیدن شما،برای ازدواج واین که به خواستگاری شما بیام ،خدا مشورت کردم وتفأل های زیادی به قرآن زدم.»او قرآنی را که همراه داشت باز کرد ویکی تفأل ها را برایم خواند.آن،آیه ۶۸ سوره طه بود که خداوند به حضرت موسی (ع) می فرمایید:«گفتیم نترسید ! تو مسلماََ پیروز وبرتری‌.» محسن گفت:«من از خدا خواستم یه همچین همسری نصیبم کنه .شما می تونی همون طور که قرآن خواسته ،باشی؟»جواب دادم «بله،انشاالله» محسن بحث مهریه راهم پیش کشید و گفت:«من نمیتونم متعهد به مهریه سنگین بشم.اگه مهریه چهارده تا سکه باشه ،خیلی راضی ام وصد البته رضایت حضرت زهرا (ص)برام از همه چیز مهم تره .» در جواب گفتم:«نگران نباش؛خوشحالت می کنم.» محسن ادامه داد:«من سفره ی شهدا نشستم توی...... راضی نیستم
⛓داستان:شهید محسن حججی ⛓روایتگر:همسر ⛓پارت : 5 __________________________________________ «اینی که دیدی تلفنم رو خاموش کرده بودم،به این خاطر بود که حس کردم رابطه ی ما داره گناه آلود میشه.حالا هم اگه اجازه بدید می خوام بیام خواستگاری » این را که گفت،انگار خدا دنیا را به من داده است.قلبم آرام شد. روز عرفه رفتیم اصفهان ،سرمزار حاج احمد کاظمی.دست گذاشتم روی سنگ قبرش وبه او گفتم:«حاجی! من هم جای دخترت؛خودت برام پدری کن .»آن روز محسن راهم آنجا دیدم . می دانستم ارادت خاصی به حاج احمد دارد.البته روز قبل از عرفه ،مادر،مادربزرگ محسن به خانه ی ما آمدند.مادر محسن با دیدن من گفت:«عروسی رو که دنبالش می گشتم ،پیدا کردم.» همیشه سرنماز دعای ثابتم این بود واز خداوند میخواستم ،کسب را به عنوان شوهر در زندگی من قرار بدهد که مورد تأیید حضرت زهرا (ص) باشد.روی این دعا اصرار خاصی داشتم. شنبه روزی بود که محسن با خانواده اش به خواستگاری من آمد.آن روز متوجه شدم که او...... راضی نیستم