eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
116 فایل
‹ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ › بی‌تردیداو‌به‌رازدل‌هاداناست . - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی !. نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Miiad82 @madahiam333 مداحیام ! رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! نعم .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسرش‌میگفت‌: وقتایے‌ڪہ‌ناراحت‌بودم‌با‌اینڪہ‌ سرش‌دادمے‌زدم‌مے‌گفت‌ -جان‌دل‌هادے....؟ چند‌هفتہ‌بیشتر‌از‌شهادتش‌نگذشتہ‌بود یه‌شب‌ڪ ِخیلی‌دلم‌گرفتہ‌بود‌ قلم‌و‌ڪاغذ‌برداشتم‌شرو؏‌ڪردم‌ به‌نوشتن...از‌دل‌تنگم‌گفتم... از‌عذاب‌نبودنش‌براش‌نوشتم‌،هادے‌... فقط‌یه‌بار.... فقط‌یه‌باردیگہ‌بگو‌جان‌دل‌هادے....💔 نامہ‌رو‌تازدم‌وگذاشتم‌رومیز‌خوابیدم‌.... بعد‌شهادتش‌بهترین‌خوابے‌بودڪ ِمیشد ازش‌ببینم...دیدمش...صداش‌ڪردم‌... بهترین‌جوابے‌ڪ ِ‌میشد‌ازش‌بشنوم... -جان‌دل‌هادے...؟ چیه‌فاطمہ؟ چرا‌اینقدر‌بے‌تابے‌مےڪنے...؟🙂💔 توجات‌پیش‌خودمہ‌شفاعت‌شده‌اے 🌱 ر۰الف
پست فیسبوڪ درباره حجاب خانم‌ها: ملوخیة{نوعے خورشت} رو با شڪر مےخورے؟ قطعاً نـہ! چرا؟ چون بہ هم مربوط نیستن… پس چرا با حجابت شلوار تنگ مےپوشے!!
°•🕊🌱•° بۍ شك خداوند تـو را معجزه‌اۍ براۍ دنیاۍِ بيهود‌ھ‌ام فرستادھ..(:
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 🍁بسم رب الشهدا وصدیقین 🍁 پارت ۶ علی اکبر کمکم کرد وضو بگیرم و نمازم و خوندم .علی اکبر بعد نماز رفت بیرون . از طرف پنجره به ماه نگاه کردم. یعنی‌ کسایی که دوسشون دارم دارن به این ماه نگاه میکنن؟ از کنار تختم لیوانم‌رو گرفتم و کمی آبمیوه ریختم‌توش . حالم یه جوری بود . آبمیوه رو خوردم . چشمام گرم شد و خوابیدم .... _تو....تو....تو....قاتلی....تو قاتل شهلایی....!اگه‌تو زنگ میزدی به اورژانس شهلا زنده بود! اون میخواست ازدواج کنه ! تو قاتلی ...تو میمیری ...بعدی نوبت توعه ...... _ااعععع از خواب بلند شدم و جیغ بلندی کشیدم .این صداها چی بود که من می‌شنیدم؟ در باز شد و علی اکبر هراسان اومد تو _چیزی شده آرام؟ _س. س. ساعت چنده؟ _آروم باش .ساعت ۳ و نیم صبح _نه .من که هنوز شام نخوردم . _شام و آوردم برات ولی بیدار نشدی . _آه. علی خیلی خواب بدی بود. یه نفر هی بهم میگفت تو قاتلی .بعدی نوبت توعه _چرت می‌گفت. تو خودتو اذیت نکن قربونت برم. _اووف قلبم مثل باد میزنه _آروم باش یه آب بخور لیوان و گرفت و آب پر کرد .داد دستم . از دستش گرفتم که صدای اذان صبح بلند شد. کمکم کرد وضو بگیرم و نشسته نمازم رو خوندم‌. علی اکبر هم کنارم پایین تخت پارچه پهن کرده بود و نماز میخوند . بعد سلام اخر نماز موبایلش زنگ خورد _کیه این وقت شب؟ _نمیدونم .شاید بابا رسول باشه _جانم بابا _........... _بابا مطمئنی؟ _..... _بابا .سالمن؟ _..... _ای وای باشه بزار ببینم میتونم مرخصش کنم _.... گوشی و قطع کرد ‌.و یه نگاه ملتمسانه بهم کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی _جان من باز شلوغش نکن _چرا _آروم _هه بگو دیگ _خونتون آتیش گرفت _ها؟ _خونه خودتون _خب _هیچ اثری هم از بابات و آناهیتا خانم نیست _یعنی چی ؟ فرار کردن؟ _نه ........سوختن .... _چیمیگی علی نه‌! نه‌! علی ممکن نیست ! نههههههه _هیچی . آروم باش بلند شد و از در رفت بیرون این همه بلا حق من نبود ! این همه کوچیک شدن پیش بقیه حق من نبود! حالا که بابام مرد تازه فهمیدم از ته دلم دوسش داشتم...... اینکه کتکم میزد یه اتفاق تلخ بود ...ولی اینکه بمیره اونم اینجوری اتفاقی تلخ تر بود ...یه نفر می‌گفت آدمایی که ظلم میکنن با ظلم میمیرن .مرگ خوبی ندارن ...بابای منم همین بود ..مرگ خوبی نداشت .انگار تموم غصه ها تو دلم غمباد شده بودن ..از چشام اشک نمیومدن ولی با تموم وجودم گریه میکردم .گریه به حال بابام ‌. حتی از مرگ انا هم ناراحت شده بودم...آنا هم یه انسان بود و ظلم کرد ...به من .به هانا .به علی اکبر ....چقدر فحش نثارش میکرد . دیگه چشمام طاقت نیاوردن و هق هق کردم . دلم به حال بابام میسوخت. چه عذابی می‌کشید تو اون دنیا!از جام بلند شدم .سرم و رو از دستم کندم .لباس بیمارستان رو در آوردم و لباس های قبلی خودم و پوشیدم .گشتم‌و چادرم و پیدا کردم . گوشیم و گرفتم و با درد راه میرفتم از اتاق کشان کشان اومدم بیرون که علی اکبر منو دید .با یه سری برگه‌ که دستش بود اومد طرفم _کی بهت گفت بیای اینجا ؟ _علی اکبر تورو به جدت گیر نده باید برم _کجا بری آخه فدات شم
-بسم‌رب‌الشھدا‌والصدیقین♥️ فروش انواع لوازم فرهنگی و مذهبی با قیمت های مناسب حرز امام جواد(ع)✅ انواع انگشتر(مردانه، زنانه)✅ انواع کتیبه و پرچم✅ انواع تابلو مذهبی✅ @norzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲💭 سال ها به ما از خیانت خواص گفتند؛ و از زمانی که در خواب بودند یا آنجایی که دیر بیدار شدند و هزار و یک داستان دیگر... ما نمیدانستیم در این بازی آنجا که خواص در هم میشکنند آنجایی که اهل یقین گم و گور میشوند آنجایی که اهل تقوا و بصیرت ساکت میشوند و آنجا که عمارها زبان در کام میگیرند نقشمان چه باید باشد!! پس تصمیم گرفتیم بین تمام نقش هایی که خدا در عالم تقسیم کرده برای ایرانمان نقش سرباز را انتخاب کنیم ما در این نبرد نابرابر برای ایران زیر پرچمی که نام «الله» به آن قداست داده میخواهیم سربازِ صفر باشیم خدایا ما را به مقام سربازی برسان و آنگاه، سربازی ما را بپذیر... ✍🏻آقای تحلیلگر